─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #اول
حسابی کلافه شده بودم. نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدهاند .
از طرف خانمها چندتا خواستگار داشت.
مستقیم به او گفته بودند، آن هم وسط دانشگاه.
وقتی شنیدم گفتم:چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد. عجیبتر اینکه بعضی از آنها مذهبی هم نبودند.
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند.
مسئول بسیج خواهران تاکید کرد: وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده!
برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمیشد این صدا صدای او باشد؛ برخلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش و طمانینه حرف میزد.
تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار.
در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود. یک کیفبرزنتی کولهمانند یکوری میانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ.
وقتی راه میرفت، کفشهایش را روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دههی شصت پیاده شده و همونجا مونده!
به خودش هم گفتم.
آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم.
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیوفتد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بلندبلند اعتراضم را به بچهها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود.
زور میزد جلوی خنده اش را بگیرد.
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود.
هرموقع میرفتیم، با دوستانش آنجا میپلکیدند. زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم: بچهها، بازم دارودستهی محمدخانی!
بعضی از بچههای بسیج باسبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف.
بین مخالفها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن.
اما همه از او حساب میبردند، برای همین ازش بدم میآمد. فکرمیکردم از این آدمهای خشکِمقدس از آن طرف بام افتاده است.
اما طرفدار زیاد داشت، خیلیها میگفتند: مداحی میکنه، هیئتیه، میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
توی چشم من اصلا اینطور نبود.
با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها میخندیدم که اینقدرها هم آش دهنسوزی نیست.
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چندتا تکه موکت پهن کردهاند. به مسئول خواهران اعتراض کردم: دانشگاه به این بزرگی و این چندتا موکت!
در جواب حرفم گفت: همینا هم بعیده پر بشه!
وقتی دیدم توجهی نمیکند، رفتم پیش آقای محمدخانی.
صدایش زدم، جواب نداد. چندبار داد زدم تا شنید.
سربهزیر آمد که بفرمایین!
بدون مقدمه گفتم: این موکتا کمه!
گفت: قد همینشم نمیان!
بهش توپیدم: ما مکلف به وظیفهایم نه نتیجه!
او هم باعصبانیت جواب داد: این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش.
همین که دعا شروع شد، روی همه موکتها کیپ تا کیپ نشستند. همهشان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم.
یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبههای مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه.
مقرر کرده بود برای جابهجایی وسایل بسیج، حتماً باید نامهنگاری شود. همهی کارها با مقررات و هماهنگی او بود. من که خودم را قاطی این ضابطهها نمیکردم، هرکاری به نظرم درست بود، همان را انجام میدادم.
جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد.
چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور میرفت. مبهوت مانده بودیم.
بادلخوری پرسید:این اینجا چیکار میکنه؟ همه بچهها سرشان را انداختند پایین.
زیرچشمی به همه نگاه کردم، دیدم کسی نُطق نمیزند.
سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: گوشه معراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه!
با عصبانیت گفت: من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! اونوقت شما بهاین راحتی میگین کارش داشتین!
حرف دلم را گذاشتم کف دستش: مقصر شمایین که باید همهی کارها زیرنظر و با تائید شما انجام بشه! اینکه نشد کار!
لبخندی نشست رویلبش و سرش را انداخت پایین.
با این یادآوری که: زودتر جلسه رو شروع کنین، بحث رو عوض کرد.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #دوم
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دوروبر نبود.
نه که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.
خانمابویی که به زور جلوی خندهاش را گرفته بود، گفت:
- آقای محمدخانی من رو واسطهکرده برای خواستگاری ازتو!
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشد. قیافهی جاافتادهای داشت.
اصلاً توی باغ نبودم؛ تاحدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. میگفتم تهِتهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بیمحلی به خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمیگردد!
به خانم ابویی گفتم:
- بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون! شاکی هم شدم که چطور بهخودش اجازه داده از من خواستگاری کند.
وصلهی نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار.
سر درنمیآوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار مینشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده میشد.
ناغافل مسیرم را کج میکردم، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا میرفتم جلوی چشمم بود: معراج شهدا، دانشکده، دم درِ دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلامی میپراند.
دوستانم میگفتند: از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کار !
کسیکه حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار میکرد که همه متوجه شده بودند.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید میگفت یا بعد از مراسمهای دانشگاه که بچهها با ماشینهای مختلف میرفتند بین آن همه آدم از من میپرسید:
- با چی و با کی برمیگردید؟
یکبار گفتم:
-بهشما ربطی نداره که من با کی میرم! اصرار میکرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم.
میگفتم: اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!
گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه میآمد که مطمئن شود.
در اردوی مشهد، سینی سبک کوکو سیبزمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبهی سنگین نوشابه.
عزّ و التماس کرد که:
- سینی رو بدید به من سنگینه!
گفتم: ممنون، خودم میبرم! و رفتم.
از پشت سرم گفت:
- مگه من فرمانده نیستم؟! دارم میگم بدین به من!
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم:
-فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!
گاهی چشم غرهای هم میرفتم بلکه سرعقل بیاید، ولی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی را که میخواست برای بسیج انجام دهم، نصفهنیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هربار نتیجهی عکس میداد.
نقشهای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک میزد برای برنامههای(بویبهشت). راستش از همانجا پایم به بسیج باز شد.
دوشنبهها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و اکثر بچهها آن روز را روزه میگرفتند. بعد از نماز هم کنار شمسهی معراج افطار میکردیم.
پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمهاش فرق میکرد: هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم میشد یکی به دلش میافتاد که آش نذری بدهد.
قید یکیدوتا از اردوها را هم زدم.
یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید.
حس میکردم مرغش یک پا دارد. میگفتم: جهانبینیش نوک دماغشه! آدمِ خودمچکر بین!
در اردوهایی که خواهران را میبرد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سهنفری.
اصرار داشت: جمعی و فقط با برنامههای کاروان همراه باشید!
ما از برنامههای کاروان بدمان نمیآمد، ولی میگفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن موقع، باید جوری میپیچاندیم و در میرفتیم.
چندبار در این در رفتنها مچمان را گرفت. بعضی وقتها فردا یا پس فردایش به واسطهی ماجرایی یا سوتیهای خودمان میفهمید.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سوم
یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی میرفتیم، میدیدیم به! آقا خودش آنجاست؛
نمونهاش حسینیهی گردان تخریب دوکوهه.
رسیدیم پادگان دوکوهه، شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) قرار است بروند حسینیهی گردانتخریب، این پیشنهاد را مطرح کردیم یک پا ایستاد که: نه، چون دیر اومدیم و بچهها خستهان، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامهها استفاده کنن! و اجازه نداد.
گفت: همه برن بخوابن! هرکی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیهی حاج همت!
باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست!
داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو مینشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین میکرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشینند.
صندلی بقیه عوض میشد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم را خالی کنم، کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجرهی اتوبوس انداختم بیرون. نمیدانم فهمید کار من بوده یا نه؛
اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود.
یکبار هم کولهاش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان میداد، وقتی روحانی کاروان میگفت: باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون، من با آن شال باندها را میبستم. با این ترفندها ادب نمیشد و جای مرا عوض نمیکرد.
در سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه.
خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه میکرد.
گفت: چرا به برنامه نرسیدین؟
عصبانی گذاشتم توی کاسهاش:هیئت گرفتین برای من یا امام حسین (ع)؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بند برنامهها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما
ربطی داره؟
دق دلیام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم: شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن. بچه پیش دبستانی نیستن که!
گفت: گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون؛ بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!
میخواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان مسخرهاش کردم که از اینجا تا حرم فاصلهای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم!
کلی کل کل کردیم، متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم.
به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ میشود و دست از سرم برنمیدارد، چطور یک ساعت بعد میشود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده!
آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامههای فردا
گفت: خانما بیان نمازخونه!
دیدیم حاج آقا را خوابآلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد.
رفتارهایش را قبول نداشتم، فکر میکردم ادای رزمندههای دوران جنگ را درمیآورد!
نمیتوانستم با کلمات قلمبه سلنبهاش کنار بیایم، دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم.
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاً کار من نبود.
دنبال آدم بیادعایی میگشتم که به دلم بنشیند.
در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
- من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط عمومی نیستم. خداحافظ!
فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. بر عکس، در حالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و با طمانینه گونهی پر ریشش را گذاشت روی مشتش و گفت:
- یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!
نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچهها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینهام سبک شد.
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود. آزاد شدم! صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه.
بهخیالم بازی تمام شده بود.
زهی خیال باطل! تازهاولش بود.
هر روز به نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم.
داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بیمقدمه پرسید:
- چرا هرکی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟
بدونمکث گفتم: ما بهدرد هم نمیخوریم!
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد:
- ولی من فکر میکنم به هم میخوریم
جوابم را کوبیدم توی صورتش:
- آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، بهدلش بشینه!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #پنجم
منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیاش...
از خواستگاریهایش گفت و اینکه کجا رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آنها گفته بود.
گفتم:من نیازی نمیبینم اینا رو بشنوم
میگفت: اتفاقا باید بدونین خوب تصمیم بگیرید !!!
گفت: از وقتی شما به دلم نشستی، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریها رو صوری میرفتم...
میگفت: میرفتم تا بهونه پیدا کنم یا بهانهای بدم دست طرف؛ میخندید که: چون اکثر دخترا از ریشه بلند خوششون نمیاد این شکلی میرفتم؛ اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریشهاتون رو درست و مرتب میکنین، میگفتم نه من همین ریختی میچرخم!!!
یادم میآید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم، مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: حرفتون که تموم شد کارتون دارم.
از بس دلشوره داشتم دست و دلم به هیچ چیز نمیرفت... حرف میزد و لابلاش میوه پوست میکند و میخورد گاهی با خنده به من تعارف میکرد: خونه خودتونه بفرمایید.
زیاد سوال میپرسید بعضیها که سخت بود؛ بعضی هم خندهدار...
خاطرم هست که میپرسید: نظر شما درباره حضرت آقا چیه؟
گفتم: ایشان را قبول دارم و هر چی بگن اطاعت میکنم.
گیر داد که چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید، گفتم خیلی!!!
خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت: اگه آقا میگن من رو بکشید میکشید؟
بیمعطلی گفتم: اگه آقا میگن بله... نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، انگار از اول بله را شنیده؛ شروع کرد دوباره برای آینده شغلیاش حرف زد گفت: دوست دارد برود در تشکیلات سپاه؛ فقط هم سپاه قدس.
روی گزینههای بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجو بود.
خندید و گفت: که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.
پررو پررو گفت:اسم بچههامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.
انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم....
کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره.
یکی یکی در جیبهای کتش دست میکرد یاد چراغ جادو افتادم، هر چه بیرون میآورد تمامی نداشت.
با همان هدیهها جادویم کرد تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است... تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت: دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا...
برگهها را گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود.
از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:
تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی.
انگار در این عالم نبود... سرخوش!
مادر و خاله آمدند و به او گفتند: هیچ کاری توی خونه بلد نیست؛
اصلاً دور گاز پیداش نمیشه؛ یه پوست تخمه جابجا نمیکنه؛خیلی نازنازیه!!! خندید و گفت: من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین، اینا که مهم نیست.
حرفی نمانده بود؛
سه چهار ساعتی صحبتهایمان طول کشید...
گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم...
از بس به نقطهای خیره مانده بودم گردن گرفته بود و صاف نمیشد. التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام.
ول کن نبود مرغش یک پا داشت حرصم درآمده بود که چرا اینقدر یک دندگی میکند.
خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم؛
دیدم بیرون برو نیست دل به دریا زدم و گفتم: پام خواب رفته.
از سر لغزپرانی گفت:فکر میکردم عیبی دارید و قرار سراسر من کلاه بره.
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد.
نزدیک در به من گفت: رفتم کربلا زیر قبه امام حسین علیه السلام گفتم برام پدری کنید؛ فکر کنید منم علی اکبرتونم هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای من بکنید...
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #ششم
دلم را برد، به همین سادگی...
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردهام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛
تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران؛ پدرم با این موضوع کنار نمیآمد، برای من هم دوری از خانوادهام خیلی سخت بود. زیاد میپرسید: تو همه اینا رو میدونی و قبول میکنی!!!؟
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد.
بهش زنگ زد: سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم؛ شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود.
وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت، نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجیاش...
حتی دفعه اول که او را دید گفت: چقدر این مظلومه.
باز یاد حرف بچهها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ میزد: شبیه شهدا مظلوم....
یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز میدیدم، اصلاً شبیه آن برداشتهایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه میگفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمد حسین گفت که میخوام ببینمت.
قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش؛ هنوز در خانه دانشجوییاش زندگی میکرد. من هم با پدر و مادر میرفتم.
خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذرهای اظهار خجالت و کمرویی در صورتش نمیدیدم.
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگیاش را گفت. از کودکیاش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلیاش...
بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت:
- همه زندگیم همینه گذاشتم جلو کسی که میخواد دوماد خونه من بشه فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه.
اون هم کف دستش را نشان داد و گفت: منم با شما رو راستم...
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد؛ حتی وضعیت مالیاش را شفاف بیان کرد و دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایش بود گفت.
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشتن به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر؛ یادم هست بعضی از حرفها را که میزد پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد.
از او میپرسید این حرفها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت:بله ...
در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود.
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد من که از ته دلم راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمینه خودم، مادرم گفت به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنیم.
کور از خدا چه میخواهد دو چشم بینا.
قار قار صدای موتورش در کوچهمان پیچید.
سر همان ساعتی که گفته بود رسید چهار بعد از ظهر از یکی از روزهای اردیبهشت. نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود.
مادرم به دایی هم زنگ زده که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و داییام چه خوش و بش کردند تا وارد اتاقم شد پرسید:دایتون نظامیه؟ گفتم از کجا میدونید خندید که از کفشهاشون حدس زدم، برایم جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود....
چندین بار ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگیاش را برای او گفته بود.
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه؛ پرسید نظرتون چیه؟ گفتم: همون که حضرت آقا میگن...
بال در آورد، قهقه زد یعنی چهارده تا سکه؟!
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله...
میخواست دلیل مرا بداند؛
گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم؛ بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد...
این دفعه من منبر رفته بودم...
دلش نمیآمد صحبتهایمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت:راستی سرم بره هیئت ترک نمیشه.
ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهرهام فهمید یا نه، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم.
حس میکردم حرف دیگری هم دارد انگار مزه مزه میکرد گفت: دنبال پایه میگشتم؛ باید پایم باشید، نه ترمز! زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه...
بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #هفتم
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود...
از وسط برنامهها میرفت و میآمد، قرار شد بعد از ایامالبیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم.
رفته بود پیش حاج آقای آیتاللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد ایشان گفته بودند: بهتر است بروید امامزاده جعفر علیه السلام یزد.
خانوادهها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد یکی هم تهران؛
مخالفت کرد و گفت: باید یکی رو ساده بگیریم راضی نشد. من را انداخت جلو تا بزرگترها را راضی کنم، چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواستهاش رسید.
شب تا صبح خوابم نبرد، دور حیاط راه میرفتم تمام صحنهها مثل فیلم در ذهنم رد میشد... همه آن منت کشیهایش؛
از آقای قرائتی شنیده بودم ۵۰ درصد ازدواج تحقیق و ۵۰ درصد توسل؛ نمیشه به تحقیق امید داشت ولی میتوان به توسل دل بست. بین خوف و رجا گیر افتاده بودم با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم، متوسل شدم.
زنگ زدم به حرم امام رضا علیهالسلام آنکه خیرم کرده بود برایش، همان که چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح میدیدم. در بین صدای همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح؛ ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
همه را سپردم به امام... هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه میرفتم و روضه گوش میدادم؛ رفتم به اتاقم با هدیههایش ور رفتم، کفن شهید گمنام، پلاک شهید.
صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت نخوابیدی برو یه سوره قران بخون... ساعت ۶ و نیم صبح خالم آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع میکردم نشسته بودم و بر بر نگاهشان میکردم...
به خودم میگفتم یعنی همه اینا داره جدی میشه. خالم غرولندی کرد که: کمک نمیکنی حداقل پاشو لباساتو بپوش.
همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم...
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده... هیچکس باور نمیکرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد.
از بس ذوق مرگ بود خندهام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟!
در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش؛ یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب میپرسیدند:
حالا چرا امامزاده داشت!
نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت...
سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره، خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد؛ سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم.
چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد؟
مادرم گفت: دخترم نوشته... یکی دو هفتهای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است.
آقای آیتاللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش...
فامیل میگفتند ما تا حالا اینطور خطبهای ندیده بودیم...
حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. میگفت اینجا جایی که دعا مستجاب میشه!
هرچه میخواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نکن راه نمیداد.
هی میگفت: تو سبب شهادت منی من این رو با ارباب عهد بستم و مطمئنم که شهید میشم... فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند.
آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان عقد...
آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند، بعضیها که فکر میکردند طلبه است، با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم.
حالا برای همه سوال شده بود: مرجان به چه چیز این آدم دلخوش کرده که بله گفته است!!!
عدهای هم با مکان ازدواجم کنار میآمدند ولی میگفتند: مهریهاش رو کجای دلمون بزاریم چهارده تا سکه هم شد مهریه...
همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن دیده بودم ولی رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخواندند، و مراسم وصل به هیئت و روضه شد.
البته خدا در و تخته را جور میکند آنها هم بعد از روضه مسخره بازیشان سرجایش بود.
شروع کردن به خواندن شعر «رفتند یاران چابک سواران»، چشمش برق میزد. گفت: تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد... مدام زیر لب میگفت شکر که جور شد. شکر اونی که میخواستم شد، شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره، شکر...
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #هشتم
موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید، مگر تمامی داشت...
شنیده بودم باید خیلی امضا بزنیم ولی باورم نمیشد تا این حد!!! مثل هم در نمیآمدند؛
زیرزیرکی میخندید: چرا دستت میلرزه نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده...
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خودش بیاید دنبالم، دهان خانوادهاش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه اصلا خوشش نمیآمد، وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد.
وقتی آمد آنجا قصه عوض شد... چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم؛ یخم باز نشده بود راحت نبودم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی اینقدر مسخره بازی در میآورد که در عکسها بخندم...
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد...
پشت فرمان بلند بلند میخواند: دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...
کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل، یاد روزهایی افتادم که با بچهها میآمدیم اینجا همیشه خدا اینجا پلاس بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که: این باز اومده سراغ ارث پدرش؛ سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پایه کارش باشد... حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضیم کند به ازدواج.
میگفت: قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود خیلی از دوستانش میآمدند و درباره من از او مشورت میخواستند... حتی به او گفته بودند که برای ایشان از من خواستگاری کند، میخندید که اگه میگفتم دختر مناسبی نیستی بعداً به خودم میگفتند پس چرا خودت گرفتی اگه هم میگفتم برای خودم میخوام که معلوم نبود تو بله بگی...
حتی گفت که: اگر اسلام دست و پام رو نبسته بود دلم میخواست شما را کتک مفصل بزنم .
آن کل کلهای قبل از ازدواج تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی... آن شب هرچه شهید گمنام در شهر بود زیارت کردیم؛
فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش آنجا هم یک سر ماجرا وصل میشد به شهادت... همسر شهید بود، شهید موحدین.
روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم، محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه.
قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه بگوید... جالب اینکه آن درس را پاس کرد.
قبل از امتحان زنگ زد که: دارم میام ببینمت!
گفتم برو امتحان بده که خراب نشه... پشت گوشی خندید که: اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه.
آمد گوشه حیاط ایستاد و چند دقیقهای با هم صحبت کردیم دوباره این جمله را تکرار کرد: تو همونی که دلم خواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد...
رفت که بعد از امتحان زود برگردد، تولدش روز بعد از عقدمان بود، هدیه خریده بودم؛ پیراهن، کمربند و ادکلن... نمیدانم چقدر شد ولی به خاطر دارم چون میخواستم خیلی مایه بزارم همه را مارکدار خریدم و جیبم خالی شد...
بعد از ناهار یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق...
شوکه شد وخندیدُ گفت: تولد منه تولد تو اصلاً کی به کیه!!؟
وقتی کادو را بهش دادم گفت: چرا سه تا؟
گفتم: دوست داشتم...
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوق نخورده باشد به شوخی گفت:
اگه سادهترم میخریدی به جایی برنمیخورد...
یک پیس از ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده:
لازم نکرده فرانسوی باشه، مهم اینه که خوشبو باشه...
برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید که بهتر نبود خشکه حساب میکردی میدادم هیئت...
سر جلسه امتحان بچهها با چشم و ابرو به من تبریک میگفتند، صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببیند با چه کسی ازدواج کردهام.
جیغی کشیدند؛
شبیه خودم وقتی که خانم ابویی گفت محمد خانی آمده خواستگاریت....
گفتند ما را دست انداختی؟!
هر چه قسم وآیه خوردم باورشان نشد... به من زنگ زد که آمده نزدیکه دانشگاه پشت سرم آمدن که ببینند راست میگویم یا شوخی میکنم!
نزدیکی در دانشگاه گفتم ایناها باور کردین؟ اونجا منتظرمه!
گفتند: نه تا سوار موتور نشی باور نمیکنیم!
وقتی نشستم پشت سرش پرسید:این همه لشکر کشی برای چیه؟؟؟
همینطور که به چشمهای باباقوری بچهها میخندیدم گفتم: اومدن ببینند واقعا تو شوهرمی یا نه...
البته آن موتور تریل معروفش را نداشت...
کلاً موتور وقف هیئت بود، عاشق موتورسواری بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور...
خانمهای هیئت یادم دادند راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم، چند بار با اصرار، داییام را مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور...
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #نهم
رفتیم خانه دانشجویی...
در یک زیرزمین که باور نمیکردی خانه دانشجویی باشد، بیشتر به حسینیه نقلی شبیه بود... ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود؛
آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک میبارید.
تازه میگفت به خاطر تو اینجا رو تمیز کردم، گوشه یکی از اتاقها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است فکر کنم اشتراکی میپوشیدند.
اتاقها پر بود از کتیبههای محرم و عکس شهدا از این کارش خوشم آمد... بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد.
خیلی از کارها را دیدیم پسندش نمیشد. نهایت رسیدیم به یک جمله حضرت آقا با دست خط خودشان؛ بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسمها و سرنوشتهاست صمیمانه به همه شما فرزندان عزیز تبریک میگویم... سید علی خامنهای
دست خط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی... برای مغازهدار جالب بود، گفت من به رهبر ارادت دارم ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی چاپ کند.
از طرفی هم پا فشاری میکرد که نمیشود و از متنهای حاضر یکی را انتخاب کنیم.
محمدحسین که در این کارها سررشته داشت به طرف قبولاند که میشود در فتوشاپ این کار را با این مشخصات طراحی و چاپ کرد...
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود؛
بعضیها میگفتند قشنگ است و بعضیها هم خوششان نیامد؛ نمیدانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچههای فامیل عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند.
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود میگفت: این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟
از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم.
موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم!
باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع میکردیم.
بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد، الان باید حلقه بخریم؛ حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتیم مشهد انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند.
کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش میگفت همان راه را میرفت.
از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملا مشخص بود هنوز در حیرتاند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت!
روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی هم اشاره کرد و گفت:این عکس کدوم شهیده؟
خندیدم که هنوز شهید نشده شوهرمه!
کم کم رفت و آمد و بگو بخندهایش توجه همه را جلب کرد؛ آدم یخی نبود سریع با همه گرم میگرفت و سر رفاقت را باز میکرد...
با مادربزرگم هم اخت شد و برو بیا پیدا کرد، چند وقت یک بار هم شب خانهاش میماندیم؛ با آن خانه انس پیدا کرده بود؛
خانهای قدیمی با سقفهای ضربی.
زیاد میرفت و به گوسفندهایشان سر میزد، طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل میآمدند پیشش برای مشاوره ازدواج...
بعضیهایشان هم میخندیدند که زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!؟
دخترخالهام میگفت: الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینه!
من هم مسخرهاش میکردم ازغدی را میشناسی، این محمد حسینشونه....
خدایش قلمبه سلمبه حرف میزد ولی آخر حرفهایش به این میرسید که طرف به دل نشسته یا نه...
زیاد هم از ازدواج خودمان مثال میزد.
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره!
سفرمان همزمان شد با ماه رمضان برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره راه یک ماهه به جا آوردیم.
یک دست نبودیم پیر و جوان و زن و مرد، ما جزو جوانترهای جمع به حساب میآمدیم.
کارهایی که محمدحسین انجام میداد باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیم.
از بس برایم وسواس به خرج میداد، در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنیهاشم را پیدا کنیم بلد نبود؛
به استاد تاریخ دانشگاه زنگ زدم و از او سوال کردم نقشه را دقیق ترسیم کرد.
از باب جبرئیل توضیح داد تا حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست، هر وقت میرفتیم عربها آنجا خوابیده یا نشسته بودند.
زیاد روضه میخواند، گاهی وسط روضهها شرطهها میآمدند و اعتراض میکردند.
کتاب دستش نمیگرفت از حفظ میخواند. هر وقت ماموران سعودی مزاحم میشدند، وسط روضه میگفت: بر پدر همتون لعنت!
چند بار هم در مسجدالحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با وهابیها کل کل میکرد...
خوشم میآمد اینها از رو بروند و از طرفی هم میدانستم اگر نصیحتش کنم بیخیال اینها شو، تاثیری ندارد.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #دهم
دوتایی بار اولمان بود میرفتیم مکه...
میدانستم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه میافتد سه حاجت شرعی ما برآورده میشود.
همان استاد تاریخ گفت قبل از دیدن خانه اول سجده کنید بعد که تقاضای خود را از خدا کردید سر از سجده بردارید.
زودتر از من سرش را بالا آورد؛ به من گفت: توی سجده باش! و بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن، خرج امام حسین کن!
نگاهم کرد و گفت ببین خدا هم مشکی پوش حسینه... خیلی منقلب شدم، حرفهایش آدم را به هم میریخت... کل طواف را با زمزمه روضه انجام میداد، طوری که بقیه به هوایی روضههایش میسوختند.
در سعی صفا و مروه دعاها که تمام میشد روضه میخواند، دعای جوشن میخواند یا مناجات حضرت امیر و من همراهیش میکردم .
بهش گفتم باید بگیم خوش به حالت هاجر! اونقدر رفتی و اومدی بالاخره آب برای اسماعیل پیدا شد، کاش برای رباب هم پیدا میشد!
انگار آتشش زدم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.
موقعی که برای غار حرا از کوه بالا میرفتیم خسته شدم؛ نیمههای راه بریده بودم و دم به دقیقه مینشستم.
شروع کرد مسخره کردن که چه زود پیر شدی یا تنبلی می کنی؟؟
بهش گفتم: من با پای خودم میام هر وقت بخوام میشینم. بمیرم برای اسرای کربلا مرد نامحرم بهشون میخندیدن!
بد با دلش بازی کردم، نشست سرش را زیر انداخت و باز روضهخوانیش گل کرد.
در طواف دستهایش را برای من سپر میکرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی میکرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم.
کمک بقیه هم بود.
خیلی به زوار سالمند کمک میکرد، مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود.
دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت، خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا گرفتن عکس از مادر و دختر !
یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه میکنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟!
یکی از خانمهای داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار و گفت: صدقه بذار کنار اینجا بین خانمها صحبت از تو شوهرت که مثل پروانه دورت میچرخه...
از این نصیحتهای مادرانه کرد و خندید و گفت: اینکه میگن خدا در و تخته رو به هم چفت میکنه نمونهاش شمایین.
دائم با دوربینش چلیک چلیک عکس میگرفت... بهش اعتراض میکردم که اومدی زیارت یا عکس بگیری؟
یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود (یا زهرا) در مکه هدیه داد شیعهای یمنی.
وقتی رفتیم مکه گفت دیگه دوست ندارم بیام، باشه تا از دست سعودیها آزاد بشه!
کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر، در خانه هم کاری میکرد که وصل شود به اهل بیت، خاصه امام حسین علیهالسلام .
یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بیتفاوتی برسم و بعدش بهش علاقه پیدا کنم، همین کارهایش بود.
دیدم دیوانهوار هیئتی است. همه دوست دارند در هیئت شرکت کند ولی اینکه چقدر مایه بگذارند مهم است.
اولین حقوقی که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود. رفت با همه آنها کتیبه خرید برای هیئت.
از پرده فروشی ریش ریشهای پایین پرده را خرید و به کتیبهها دوخت و همه را وقف هیئت کرد.
پاساژ مهستان پاتوقش بود، روی شعر پیدا کردن برای امام حسین علیهالسلام خیلی وقت میگذاشت.
شعارش این بود: ترک محرمات، رعایت واجبات و توسل به اهل بیت.
موقع توسل، شعر روضه میخواند، گاهی واگویه میکرد. اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین صحبت میکرد.
اگر کسی هم دور و بر ما نشسته بود با نجوا توسلی را جلو میبرد.
بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین علیهالسلام به کار میبرد.
عاشق روضههای حاج منصور بود ولی در سبک سینه زنی بیشتر از حاج محمود کریمی الگو میگرفت.
نهم فروردین سال نود در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم.
خانوادهها پول گذاشتن روی هم و خانهای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردن.
خیلی آنجا را دوست داشت؛ چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم قبول کردم که واقعا موقعیتش بهتر است.
هم محله مذهبی بود هم ساکت و آرام. یکدستتر بود، اکثر مسجدهای شهرک را پیاده میرفتیم به خصوص مقبرةالشهدا کنار آن پنج شهید گمنام.
پیادهروی و کوهنوردی را دوست داشتم. یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر گفت تاندون پا کمی کش آمده.
نیازی نیست که گچ بگیریم. فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #یازدهم
با اینکه وضع مالیاش چندان تعریفی نداشت کلا آدم دست و دلبازی بود.
اهل پسانداز و این چیزها نبود، اصلا بهش فکر نمیکرد.
موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد، رسید نمیگرفت برایش عجیب بود که ملت میایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند.
میخواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم.
به فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند.
وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد.
محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق میگرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین برمیداشت و کارت را میداد به من، قبول نمیکردم ولی میگفت تو منی من تو فرقی نمیکند!
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمیآمد از پول او خرید کنم.
از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم، از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد، بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.
خیلیها ایراد میگرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد.
اما هیچوقت پیش نیامد به دلیل بیپولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادیاش باخبر بودم؛ برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم.
برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم.
سرمان میرفت هیئتمان نمیرفت:
رایت العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم، غروب جمعهها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی؛ هیئت گودال قتلگاه.
حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم.
به غیر از روضههایی که اتفاقی به تورمان میخورد این سه تا هیئت را مقید بودیم.
حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش میآمد میگفت: اعلی الله مقامه و عظم شأنه.
ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم (ع) برنامه ثابت و هفتگیمان بود.
حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل میخواند.
نماز صبح را میخواندیم و میرفتیم کله پاچه بخوریم، به قول خودش: بریم کلپچ بزنیم.
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم؛
کل خانواده مینشستند و به به چه چه میکردند، فایدهای نداشت!
دیگ کله پاچه را که بارمیگذاشتند عق میزدم و از بویش حالم بد میشد تا همه ظرفهایشان را نمیشستند به حالت طبیعی برنمیگشتم.
دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش میکردم، چنان با ولع و با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته؛
با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم.
مزهاش که رفت زیر زبانم، کلهپاچه خور حرفهای شدم.
به هرکس میگفتم که کلهپاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردهام باور نمیکرد.
میگفتند: تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟!
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم... همه چیز باید تمیز میبود، سرم میرفت دهن زده کسی را نمیخوردم.
بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم، کله پاچه که به سبد غذاییم اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم.
اگر سردرد، مریض یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم.
میگفت: میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی.
در محرم بعضیها یک هیئت برود میگویند بس است ولی او از این هیأت بیرون میآمد میرفت هیأت بعدی.
یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد.
بهش میگفتم: این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را میکرد.
آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید!
ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. میدانستم دست خودش نیست.
بیشتر وقتها با صورت زخم و زیلی بیرون میآمد.
هر وقت روضهها سنگین میشد دلم هوری میریخت دلشوره میافتاد به جانم که الان آن طرف خودش را میزند.
معمولاً شالش را میانداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنیهایش را نبیند. مادرم میگفت: هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیه که شکفته!
داخل ماشین مداحی میگذاشت و با مداح همراهی میکرد.
یک وقتهایی هم پشت فرمان سینه میزد. شیشهها را میداد بالا صدای ضبط را هم زیاد میکرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیمان را نمیشنیدیم.
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم.
اما نمیشد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد.
میگفت: دو برابره خونه تیر و تخته داریم!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #دوازدهم
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه...
بیشتر از پنج شش نفر نبودند، مراسم گرفتیم.
یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند؛ زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندن.
این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم، چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم، رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.
البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم برایم سخنرانی میکرد و چاشنیاش چند خط روضه هم میخواندیم، بعد چای یا نسکافه یا بستنی میخوردیم.
میگفت این خوردنیها الان مال هیئته! هر وقت چای میآوردم، میگفت: بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم!
زیارت عاشورا میخواندیم و تفسیر میکردیم، اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح میداد.
کلا آدم بخوری بود، موقع رفتن به هیأت یک خوراکی میخوردیم و موقع برگشتن هم ابمیوه، بستنی یا غذا میخوردیم.
گاهی پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت، دهانمان میجنبید.
همیشه دنبال این بود که برویم رستوران، غذای بیرون بهش میچسبید.
من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت میبرد.
جنس علاقهاش با بقیه خوراکیها فرق داشت، چون قیمه، امام حسین و هیأت را به یادش میانداخت، کیف میکرد.
هیات که میرفتیم اگر پذیرایی یا نذری میدادند به عنوان تبرک برایم میآورد. خودم قسمت خانمها میگرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.
بعد از هیئت رایتالعباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد.
وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند.
چند دفعه دیدم خانمهای مسنتر تشویقش کردند و بعضیهایشان به شوهرشان میگفتند: حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره!
خیلی بدش میآمد از زن و مردهایی که در خیابان دست در دست هم راه میروند گفت: مگه اینا خونه زندگی ندارند!
ولی باز ابراز محبتهای اینچنینی میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود.
میگفت دیگران باید این کار را یاد بگیرن.
معتقد بود که با خط کش اسلام کارکن. پدرم میگفت: این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود، ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بدتر آن را لوس کردی!
بدشانسی آورده بود؛ با همه بخوریاش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود.
خودش ماهر بود، کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم.
آب گوشت، مرغ و ماکارونیاش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانمها خوشمزهتر میپخت.
املتش شبیه املت نبود، نمیدانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز را داخلش پیدا میشد.
یادم نمیرود برای اولین بار عدس پلو پختم، نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج، برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم شفته پلو شد.
وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت: فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم!
اصلاً قاشق فرو نمیرفت داخلش، رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرندهها بخورند و رفت پیتزا خرید.
دست به سوزنش هم خوب بود، اگر پارچهای پاره میشد، دکمهای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود سریع سوزن را نخ میکرد.
میگفت:کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادر بزرگم بودم!
خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمان پیادهروی بود.
درطول راه تنقلات میخوردیم بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیادهروی محسوب میشد.
پنجشنبهها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.
یکجا بند نمیشد از این شهید به آن شهید از این قطعه به آن قطعه.
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:برای اینکه این وصلت سر بگیرد، نذر کرده بود سنگ مزار شهدایی که سنگ قبرشون شکسته با هزینه خودم تعویض کنم!
یک روز هم هشت تا از سنگ قبرها رو عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا
گفتم: مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟
گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت هم بود همینو میگفتی؟
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیزدهم
به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجاتهایش.
شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت، اسم جهادیاش را گذاشته بود عمار عبدی.
عمار از کلیدواژه «أین عمار» حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود.
بعضیها هم میگفتند از نظر صورت، شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی. ذوق میکرد تا آن را میشنید.
الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود.
زمانی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا بهم ریخت، داشتیم اسباب اثاثیه خانهمان را مرتب میکردیم؛
میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم، کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و میگفت آقا زادهای که روی همه را کم کرد.
تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت.
همه شهدا را زنده فرض میکرد که: اینا حیات دارند ولی ما نمیبینیم.
تمام سنگ قبرهای شهدا را دست میکشید و میبوسید، بعضی وقتها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه میشد ولی در بهشتزهرا هیچوقت ندیدم کفشش را دربیاورد.
تاریخ تولد شهدا را که میخواند میزد تو سرش که: ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن، ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم!
تازه وارد سپاه شده بود، نه ماه بعد از عروسی.
برای دوره آموزش پاسداری رفت اصفهان؛ پنجشنبه و جمعهها میآمد یزد.
ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد.
از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن، صبحها ساعت هشت میرفت تا دو بعد از ظهر.
میخوابیدم تا نزدیک ظهر بعد هم تا ختم قرآن روزانهام رو میخواندم میرسید استراحتی میکرد و میزدیم بیرون و افطاری رو بیرون میخوردیم.
خیلی وقتها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا، به مکانهای تاریخی اصفهان هم سر زدیم: سی و سه پل و پل خواجو.
همانجا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش: امام و شهدا.
هروقت میخاست بپیچاند میگفت:امام و شهدا!
_کجا میری؟
پیش امام و شهدا
_با کی میری؟
با امام و شهدا
کم کم روحیاتش دستم آمده بود.
زیاد کتاب میخواند، رمانهای انقلاب، کتاب خاطرات عزتشاهی و زندگینامه شهدا.
کتابهای شهدا به روایت همسرشان رو خیلی دوست داشت: شهید چمران، همت و مدق.
همیشه میگفت: دوست دارم اگه شهید شدم، کتاب زندگیام رو روایت فتح چاپ کنه!
حتی اسم برد که در قالب کتابهای نیمه پنهان ماه باشد.
میگفت در خاطراتت چه چیزهایی رو بگو چه چیزهایی رو نگو.
شعرهایش را تایپ و در فایل جدا در کامپیوتر ذخیره کرد و گفت اینا رو هم ته کتاب اضافه کن!
عادت نداشتیم هرکس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را بازی میداد یا خودش بازی نمیکرد.
بلند میخواند که بشنوم.
در آشپزی خودش را بازی میداد اما زیاد راهش نمیدادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند.
چون ریخت و پاش میکرد و کارم دو برابر میشد؛ بهش میگفتم شما کمک نکنید بهتره.
آدم منظمی نبود، راستش اصلا برایش مهم نبود؛
در قوطی زردچوبه و نمک را جابجا میگذاشت، ظرف و ظروف را طوری میچید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد.
روزه هم اگر میگرفتیم باید باید باهم نیت میکردیم.
عادت داشت مناسبتها روزه بگیرد مثل عرفه، رجب، شعبان.
گاهی سحری درست میکردم، گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.
اگر به هر دلیلی یکی از ما نمیتوانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی به روزهدار تعارف کند.
جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزهاش را افطار کند، اینطوری ثوابش هم میبرد.
برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت،
اصرار نمیکرد با هم بخوانیم.
خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هر شب بلند میشد برای تجهد؛
نه، هر وقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمیداد.
گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا میکرد؛ گاهی هم فقط یک سجده.
کم پیش میآمد مفصل و با اعمالش بخواند.
میگفت آقای بهجت فرمودند اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته فقط یه سجده شکر به جا بیاور که سحر بیدار شدی، همونم خوبه.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈