─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیودوم
بچه دست انداخت به ریشهای بلندش: یا زینب، چیزی جز زیبایی نمیبینم!
گفته بود: اگه جنازهای بود و من رو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت!
بلند بلند میگفتم: نوش جونت! نوش جونت!
میبوسیدمش، میبوسیدمش، می بوسیدمش.
این نیم ساعت را فقط بوسیدمش.
بهش میگفتم: بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزهها پیدا کرد، در اولین لحظه بوسیدش... سلام منو به ارباب برسون!
به شانههایش دست کشیدم،
شانههای همیشه گرمش، سرده سرد شده بود.
چشمش باز شد.
حاج آقا که آمد، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده.
آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم.
حاج آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد.
آمدند که: باید تابوت را ببریم داخل حسینیه!
نمیتوانستم دل بکنم.
بعد از ۹۹ روز دوری، نیم ساعت که چیزی نبود.
باز دوباره گفتند: پیکر باید فریز بشه!
داشتم دیوانه میشدم هی که میگفتن فریز، فریز، فریز.
بلند شدن از بالای سر شهید، قوت زانو میخواست که نداشتم.
حریف نشدم.
تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند.
زیر لب گفتم: یا زینب، باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن نه من رو!
بعد از معراج، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم.
موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند.
پشت تابوتش که راه میرفتم، زمزمه میکردم:
ای کاروان آهسته ران، آرام جانم میرود!
این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتوانستم به پای جمعیت برسم.
فردا صبح، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانهمان تا مقبرةالشهدا تشییع شد.
همانجا کنار شهدا نمازش را خواندند.
یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک.
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر میخواند.
نمیدانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خواندن.
بعد هم گفت: همین دفعه آخر که داشت میرفت، به من گفت: من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچهام لالایی بخون!
محمد حسین نوحه
«رسیدی به کربوبلا خیره شو/ به گنبد به گلدستهها خیره شو/ اگر قطره اشکی چکید از چشات/ به بارون قطرهها خیره شو»
را خیلی میخواند و دوست داشت.
نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #سیودوم
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای ارتش آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم:
-پیداش کردید؟
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد:
-خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد:
-اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!
مادرش با دلواپسی پرسید:
-وارد داریا شدن؟
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد:
-نه هنوز!
و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم:
-خونه شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم:
-نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید:
-شما ژنرال سلیمانی رو میشناسید؟
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد:
-میگن تو انفجار دمشق شهید شده!
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم:
-بقیه ایرانیها چی؟
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد…
با خبر شهادت سردار سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد:
-بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم:
-شما برید حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد.
مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد:
-شاید کلیدش رو جا گذاشته!
رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند:
-کیه؟
که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند:
-مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم.
وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم:
-حرم سالمه؟
تروریستهای تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که غیرتش قد علم کرد:
-مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد:
-مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟
مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید:
-رفته زینبیه؟
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈