─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوهشتم
همیشه عجله داشت برای رفتن.
اما نمیدانم چرا این دفعه، اینقدر با طمأنینه رفتار میکرد.
رفتیم پلیس +۱۰ تا پاسپورت امیر حسین را بگیریم، بعد هم کافی شاپ.
میگفتم: تو چرا اینقدر بیخیالی؟
مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟
بیرون که آمدیم، رفت برایم کیک بزرگی خرید.
گفتم: برای چی؟
گفت: تولدته!
تولدم نبود؛ رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم.
از زیر آینه قرآن ردش کردم.
خداحافظی کرد، رفت کلید آسانسور را زد، برگشت و خیلی قربان صدقهام رفت.
هم من، هم امیر حسین.
چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور.
برایش پیامک فرستادم:
لطفی ک تو کردهای به من، مادرم نکرد
ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین!
۴۵ روزش پر شد، نیامد.
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که: با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام!
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند، و بعد هم باهم برگردیم ایران.
با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود؛
از طرفی هم دیگر تحمل دوریاش را نداشتم.
با خودم گفتم: اگه برم، زودتر از منطقه دل میکنه!
از پیامهایش میفهمیدم خیلی سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد، و وقتی هم وصل میشد، بد موقع بود و عجلهای.
زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود.
وقتی بهش اعتراض کردم که: این چه وضعیه برام درست کردی؟
نوشت: دارم یه نفری بار پنج نفر رو میکشم!
اهل قهر و دعوا هم نبودیم؛ یعنی از اول قرار گذاشت.
درجلسه خواستگاری به من گفت: توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت!
بحثهای پیش پا افتاده را جدی نمیگرفتیم.
قهرهایمان هم خندهدار بود.
سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی.
خیلی که پافشاری میکرد، من قهر میکردم، میافتاد به لودگی و مسخره بازی.
خیلی وقتها کاری میکرد نتوانم جلوی خندهام را بگیرم، میگفت: آشتی آشتی!
و سر و ته قضیه را به هم میآورد.
اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیریها بود، میرفت جلوی ساعت مینشست، دستش را میگذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد!
باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.
میگفت: قول دادی باید پاشم وایستی!
با این مسخره بازیهایش، خود به خود قهر کردنم تمام میشد.
این آخریها حرفهای بوداری میزد.
زمانی که تلگرامش روشن میشد، آنقدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمیکردم.
هی مینوشت: من یه عمره که شرمندتم، شرمندگیام جواب نداره، امام زمانم بهم کار داده، به خدا گیر افتادم! منو حلال کن! منو ببخش! تو رو خدا! خواهش میکنم!
ماموریتهای قبلی هم میگفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار.
این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی چندین بار این کلمات را تکرار میکرد.
وقتی خیلی طلب حلالیت می.کرد، با تشر میگفتم: به جای این ننه من غریبم بازیا، پاشو بیا!
از آن آدمهایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد، ولی در ماموریت آخر قشنگ مینوشت: واقعا اینجا حضور دارن! همونطور که امام حسین شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجا هم واقعا همون جوریه!
اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگتر حس کنی!
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم، سه بار زنگ زد.
آنجا اینترنت نداشتم، ارتباط تلگرامیمان هم قطع شد.
خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت میکرد و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود.
هیچ وقت اینقدر مؤدب ندیده بودمش.
گاهی که دلم تنگ میشود، دوباره به پیامهایش نگاه میکنم.
میبینم آن موقع به من همه چیز را گفته، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفتهام.
از این واضحتر نمیتوانست بنویسد:
_قبل از اینکه من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل میده!
_مطمئنم تو و امیر حسین سپرده شدین دست یکی دیگه!
سفرم افتاده بود در ایام محرم.
خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا اینقدر امروز و فردا میکند، از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمیچسبید.
زمان خاصی داشت، بیشتر از دو ساعت هم طول نمیکشید.
سالهای قبل با محمدحسین، محرم و صفر سرمان را میگرفتی هیئت بود، تهمان را میگرفتی هیئت.
عربی نمیفهمیدم، دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه میشدم.
افسوس میخوردم چرا تهران نماندم، ولی دلم را صابون میزدم برای ایام اربعین.
فکر میکردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم میافتد به هیئت و روضه، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران میشود.
قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت، باهم برویم پیاده روی اربعین.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#شاهچراغ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #بیستوهشتم
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد:
-من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟
و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت:
-این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!
و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید:
-فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟
دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد:
-یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید:
-میتونه حرف بزنه؟
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد:
-حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!
لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت:
-قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد:
-زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد:
-حمص داره میفته دست تکفیریها، شیعههای حمص همه آواره شدن!
ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن!
این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:
-البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هستههای مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیریها رو میگیریم!
و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد:
-اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:
-تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟
طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد:
-همون لحظهای که تو حرم حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم:
-پس میتونم یه بار دیگه…
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:
-میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم:
-دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!
که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد:
-پس خواستگاری هم کرده!
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت:
-البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد:
-حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.
از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم:
-به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈