eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
شناخت اختلالات شخصیت قبل وبعداز ازدواج.pdf
11.16M
📥 📔 شناخت اختلالات شخصیتی قبل و بعد از ازدواج 🖌نویسنده: براد جانسون 📝 مترجم: فاطمه سادات موسوی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
مغز متفکر جهان شیعه امام صادق .pdf
17.18M
📥 📔 مغز متفکر جهان شیعه، امام جعفر صادق 🖌نویسنده: ذبیح‌الله منصوری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
20120328152405-2024-17.pdf
519.8K
📥 📔 روانشناسی تربیتی در ایران و غرب 🖌نویسنده: دکتر حسین لطف‌آبادی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: دلم نمی‌آمد در هدف تیر تکفیری‌ها تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد: -سریعتر بیاید! شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌ آیه قرآن دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید: -چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟ به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید: -هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند! لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید: -ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟ اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم: -میشه منو ببری حرم؟ و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم: -مصطفی! گردنت چی شده؟ بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد: -هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سید علی خامنه‌ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟ می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم: -میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟ از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید: -چرا نمیشه عزیزدلم؟ در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد: -دارم میام! باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد: -زینبیه گُر گرفته، باید بریم! هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب کردم و بی‌صدا پرسیدم: -قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟ دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست: -به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم! و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست… در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌ جای همسر و برادرم، تکفیری‌ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. ⏯ادامه دارد... ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (28).mp3
3.55M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت بیست‌وهشتم 📜سوره مبارکه عبس آیه ۲۴ 🔸فلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄ 👨‍🏫 🔘در برابر دشمنان نعمتها صبر كنيد... 🌺امام صادق علیه‌السلام‏‏ فرمود: اِصْبِرُوا عَلَى أَعْدَاءِ اَلنِّعَمِ فَإِنَّکَ لَنْ تُکَافِئَ مَنْ عَصَى اَللَّهَ فِیکَ بِأَفْضَلَ مِنْ أَنْ تُطِیعَ اَللَّهَ فِیهِ؛ 🔻در برابر دشمنان نعمتها صبر کنید، زیرا آن کس را که درباره تو خدا را نافرمانى کرده؛ بهتر از اینکه درباره او خدا را اطاعت کنى، پاداش نخواهى داد. 📚 منبع: ، جلد ۲، کتاب الإیمان و الکفر‏‏، بَابُ کَظْمِ الْغَیْظ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
#U0633#U06cc#U0631#U06cc #U062f#U0631 #U0633#U06cc#U0631#U0647 #U0646#U0628#U0648#U06cc.pdf
3.11M
📥 📔 سیری در سیره نبوی 🖌نویسنده: شهید مطهری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
دیروز_و_امروز_ویلیام_سامرست_موام.pdf
3.19M
📥 📔 دیروز و امروز 🖌نویسنده: سامرست موآم 📝 مترجم: عبدالحسین شریفیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
40095110746989.pdf
1.23M
📥 📔 آموزش و زندگی بهتر 🖌نویسنده: برتراند راسل 📝 مترجم: ناهید فخرایی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
روانشناسی یادگیری.pdf
4.89M
📥 📔 روانشناسی یادگیری 🖌نویسنده: دکتر حسین زارع 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9411-fa-roshani mahtab.pdf
2.13M
📥 📔 روشنی مهتاب؛ اثبات شهادت حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها 🖌نویسنده: دکتر مهدی خدامیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈