📚 #برشی_از_کتاب
شادی از درون برمیخیزد. و آن حالتی است که ذهن ما ایجادش کرده است. گرچه موضوعات و شرایط بیرونی میتوانند علت احساس شادی ما گردند، اما موضوعات و شرایط، خودشان مسبب شادی ما نیستند.
شیوهای که ما دربارهی آن موضوعات و شرایط احساس میکنیم _چیزی که ذهن ما درباره آنها میاندیشد_ علت شادی ماست.
شیوهای که شما به چیزها نگاه میکنید و روشی که به آنها میچسبید حالت خرسندی یا ناخرسندی شما را تعیین میکند نه خود چیزها.
📕 نام اثر: #هنر_شادمانی
✍🏻 نویسنده: #کریس_پرنتیس
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
1391_010_si_neshane_yek_rah_min.pdf
15.95M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ۳۰ نشانه یک راه
#درسنامه طرح درس جامع
📌 ویژه مقطع راهنمایی جهت استفاده طلاب و مربیان
#امامت
#مهدویت
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
الیور تویست.pdf
7.69M
📥 #دانلود_کتاب
📔 الیور تویست
🖌 نویسنده: چارلز دیکنز
📝 مترجم: یوسف قریب
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #چهارم
خندهی پیروزمندانهای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود:
- یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟
جوابی نداشتم....
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم.
از همانجایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم:
- ببینید! حالا اینقدر دست دست میکنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!
زیرلب با خودم گفتم: چه اعتماد به نفس کاذبی!!! اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم میچرخید: حسرت این روزا !!!
مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه بسیج، نه کنار معراج شهدا
داشتم بال درمیآوردم؛ از دستش راحت شده بودم، کنجکاویام گل کرده بود بدانم کجاست؛
خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند اِلاّ او...
خجالت میکشیدم از اصل قضیه سر دربیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف میزنند. یکی داشت میگفت: معلومنیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چیکار میکنه!
نمیدانم چرا؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمیکردم.
حس غریبی آمده بود سراغم، نمیدانستم چرا اینطور شده بودم. نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمیتوانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاریم.
راستش خندهام میگرفت، خجالت میکشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده!
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری.
بازقبول نکردم...
مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیربار هم نرفتم.
خانم ابویی گفت: دو سه ساله این بندهی خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که! بذاربیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!
گفتم: بیاد، ولی خوشبین نباشه که بله بشنوه!
شب میلاد حضرت زینب بود،
مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.
نمیدانم پافشاریهایش باد کلهام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش.
به دلم نشسته بود...
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگیش آمد.
از در حیاط که وارد خانه شد، با خالهام از پنجره او را دیدیم. خالهام خندید:
مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!
با خنده گفتم:
- خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام.
خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانوادهها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشونو بزنن!
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید باهم مینشستیم درباره آیندمون حرف میزدیم.
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:
- چقدر آیینه! از بس خودتونو رو میبینید این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!
از بس هول کرده بودم فقط با ناخنهایم بازی میکردم. مثل گوشی در حال ویبره، میلرزیدم.
خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه میکرد؛ خوب شد عروسکهای پشمالو و عکسهام رو جمع کرده بودم، فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگیام. اتاق را گز میکرد، انگار روی مغزم رژه میرفت.
جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید... چه در ذهنش بود نمیدانم!!!
نشست رو به رویم. خندید و گفت:
- دیدی آخر به دلتون نشستم!
زبانم بند آمده بود! من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب خودش را داد.
- رفتم مشهد، یه دهه به امام رضا متوسل شدم، گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه! پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم... نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت این جا جایی که میتونن چیزی رو که خیر نیست خیر کنن و بهتون بدن! نظرم عوض شد... دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید
نفسم بند اومده بود قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود! توی دلم حال عجیبی داشتم؛ حالا فهمیده بودم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد... انگار دست امام بود و دل من!!!
از ۱۹ سالگیاش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقاً جملهاش این بود که:
- راست کارم نبودند، گیر و گور داشتند! گفتم: از کجا معلوم من به دردتون بخورم!!!
خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم...
یکی از چیزهایی که نظرش رو جلب کرده بود، کتابهایی بود که دیده و شنیده بود که خواندهام.
همان کتابهای پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. میگفت:
- خوشم میاد که شما این کتابا رو نخوندین، بلکه خوردین!
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد، میگفت:
- وقتی این کتابها رو میخوندم، واقعا به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یک لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده میشن... نایابه!
من هم وقتی آنها را میخواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی میکشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیدند، خیلیها نچشیدهاند.
این جمله را هم ضمیمهاش کرد که
- اگه همین امشب جنگ بشه، منم میرم؛ مثل وهب!
میخواستم کم نیاورم، گفتم:
-خب منم میام!!!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 33.mp3
577.2K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت سی و سوم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🎥 #کلیپ_تصویری
⛔️ #شبهه
🎞 گناه بیحجابی که بالاتر از گناهان دیگر نیست چرا با بیحجابی مخالف هستید؟
🎤 حضرت آیتالله سیدعلی خامنهای
#حجاب
#امام_خامنهای
#زن_عفت_افتخار
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_6010278960875701887.pdf
1.71M
📥 #دانلود_کتاب
📔 حجاب و عفاف
🖌 نویسنده: آیت الله علمالهدی
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تحقیق و پژوهش .pdf
3.2M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تحقیق و پژوهش در کلام مقام معظم رهبری
🖌 نویسنده: مهدی آقابابایی
#امام_خامنهای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کشکول نکتههای کاربردی ویرایش.pdf
5.23M
📥 #دانلود_کتاب
📔 کشکول: نکتههای کاربردی ویرایش
🖌 نویسنده: دکتر علی قتبریان
#نویسندگی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈