eitaa logo
کتاب یار
854 دنبال‌کننده
173 عکس
111 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Yamahdi18062
مشاهده در ایتا
دانلود
پرش - لئو تولستوی.pdf
1.14M
📥 📔 مجموعه قصه پرش 🖌نویسنده: لئون تولستوی 📝 مترجم: مهدی فرزان یار 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حقوق_بين_الملل_خصوصي_1_تابعيت،_اقامتگ.pdf
2.06M
📥 📔 حقوق بین الملل خصوصی1⃣ 🖌نویسنده: دکتر حسین آل کجباف 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نمونه دادخواست های قوه قضاییه.pdf
12.26M
📥 📔 راهنمای عملی تنظیم دادخواستهای حقوقی 🖌نویسنده: معاونت آموزش قوه قضاییه 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نقش و رسالت زن- جلد1.pdf
1.07M
📥 📔 نقش و رسالت زن؛ عفاف و حجاب در سبک زندگی ایرانی_اسلامی برگرفته از بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای 🖌نویسنده: امیرحسین بانکی پور 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم_نادر_ابراهیمی.pdf
299.5K
📥 📔 چهل نامه کوتاه به همسرم 🖌نویسنده: نادر ابراهیمی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 | اگه ‌‌درد‌ داریـــم اگه خسته‌ایم، دوای تمامش ظهور توئـــھ . . . 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hekayate Salam_Ziarat Karbala.mp3
4.39M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 🎙 حجت‌الاسلام عالی شب جمعه بود، دلش هوایی زیارت، قدم‌هایش راهی کربلا... عاشق از دور هم که سلام کند باید جواب بیاید! 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم: -من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید! از کلمات بی‌سر و ته عربی‌ام اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت: -اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن. و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد: -می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟ برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم: -من دارم از ترس می‌میرم! رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم: -خنجرش همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟ لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد: -ولید از ترکیه با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه… و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم: -امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود! پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست: -ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! -گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن! خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت: -این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!! پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد: -تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه! و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد: -من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونمون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید: یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید! من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است… یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های گلوله؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد: سریعتر بیاید! تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. ⏯ادامه دارد... 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿
4_5884263078517804473.mp3
5.57M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی فـــریاد مهــــتابــ 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت یازدهم / فصل دهم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔘 قال علی علیه‌السلام: اِعلَمُوا أنَّ عَبدا و إن ضَعُفَتْ حِيلَتُهُ و وَهَنَتْ مَكِيدَتُهُ أنَّهُ لَن يُنقَصَ مِمّا قَدَّرَ اللّهُ لَهُ و إن قَوِيَ عَبدٌ في شِدَّةِ الحِيلَةِ و قُوَّةِ المَكِيدَة أنّهُ لن يُزادَ عَلى ما قَدَّرَ اللّهُ لَهُ. 🌸امام علی علیه‌السلام فرمود: بدانيد كه آنچه خداوند براى بنده كرده است، بی‌كم و كاست، به او برسد هر چند در چاره انديشى و پيدا كردن راه‌هاى كسب روزى ناتوان باشد و نيز بيش از آنچه خداوند برايش مقدّر كرده به او نرسد، هر چند بسيار زرنگ و چاره انديش باشد. 📚 : ص ٢٠٧ ح ٣٩ 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
عادت می کنیم - زویا پیرزاد.pdf
948.9K
📥 📔 عادت میکنیم 🖌نویسنده: زویا پیرزاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تفسیر یک خواب - زیگموند فروید.pdf
711.6K
📥 📔 ایرما: تفسیر یک خواب 🖌نویسنده: زیگموند فروید 📝 مترجم: حمید محرمیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
زوج درمانی پایان نامه.pdf
1.34M
📥 📔 اثر بخشی زوج درمانی هیجان مدار 🖌نویسنده: ملیکا صنعت نما 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_970796899.mp3
16.69M
🔊 قسمت 2⃣1⃣ * استرسی که کارمند شرکت تحمل کرد، را درک می کردم * عاقبت مسئولی که به فکر نیروهایش نبود. * زبان ترکی را متوجه شدم * تک تک گناهان زیر دست را برای مسئول می نوشتند * گناهی که الهام مرتکب شد، برای مسئول نوشتند *گناه مسئول، مثل آتشی بود که منتشر شد. * مسئولین در دوران امام زمان علیه السلام * خدا هرکس را دوست دارد بار شیعیانش را به دوش او می گذارد. * معنای تهی بودن را فهمیدم * برای خدا چه کنیم؟ * مثالی جالب برای هیچ بودن انسان * به چه چیزی افتخار می کنی؟ * ما پاسدار امنیت مردم هستیم. * چگونه تمام زندگی ما، تقرب به خدا باشد؟ تا به حال به یتیم مثل بچه خودت رسیدگی کردی؟ * شبهه ستارالعیوبی خداوند وافشای سر * چه موقع گناه لذت بخش می شود؟ * چه کسانی اعمال ما را می بینند * آثار ظاهری و باطنی گناه * آثار توبه * مثال برای بوی بد گناه * گناه تا چه اندازه مخفی می ماند * تا لحظه آخر شیطان رهایت نمی کند. * هدایت شیطان!! 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: هشتم به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد: -شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید: -چرا نرفتید بیمارستان؟ صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید: -اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه! سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد: -دکتر تو مسجد بود… و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست: -کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟ برادرش اهل درعا بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت: -دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده! و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد: -البته قبلش وهابی‌ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن! سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد: -دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود! از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود: -اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن! و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد: -می‌دونی کی به زنت شلیک کرده؟ سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد: -نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد. من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست دروغ می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت: -اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟ سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از خنجری که روی حنجره‌ام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد: -فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟ دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد: -من زنم رو با خودم می‌برم! برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید: -پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه! برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد: -این شبا شهر قُرق وهابی‌هایی شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن! دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم: -فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون! طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم، قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد: -هرچی تو بخوای! انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند: -هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم! ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804474.mp3
4.91M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی فـــریاد مهــــتابــ 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت دوازدهم / فصل یازدهم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حکمت 3⃣1⃣: شکر، راه تداوم نعمت‌ها 🌼 وَ قَالَ (علیه‌السلام): إِذَا وَصَلَتْ إِلَيْكُمْ أَطْرَافُ النِّعَمِ، فَلَا تُنَفِّرُوا أَقْصَاهَا بِقِلَّةِ الشُّكْرِ   🌼 امام علی عليه‌السّلام (در ترغيب به سپاسگزارى از نعمتهاى خداوند) فرموده است: هرگاه نمونه‌هاى نعمتها به شما رسيد پس بازمانده آن را با كمى شكر و سپاس دور نسازيد. به اندك نعمتى كه رسيديد سپاسگزارى كنيد تا به بسيارى از آن برسيد؛ خداوند در قرآن كريم سوره ابراهیم آیه ۷ مى‌فرمايد: «وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي لَشَديدٌ»؛ يعنى اگر شكر نعمت بجا آوريد نعمت را براى شما مى‌افزايم، و اگر ناسپاسى كنيد هر آينه عذاب من سخت است«كه گرفتار آن خواهيد شد».   🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
شرح حکمت 13- محدثی.mp3
1.64M
🎧 گوش کنید 📻 🔷 حکمت 3⃣1⃣ 🎙 استاد جواد محدثی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
نکات_مهم_و_کلیدی_قانون_امور_حسبی.pdf
5.11M
📥 📔 نکات مهم قانون امور حسبی 🖌نویسنده: سعید شاکر 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب طلایی آیین دادرسی مدنی.pdf
3.49M
📥 📔 کتاب طلایی؛ آیین دادرسی مدنی 🖌نویسنده: مهرداد افضلی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈