تقدیم به شهدای مسجد گوهر شاد و تقدیم به خانم های با حجاب کشورم 💔🌷
#قسمت_اول
#سادات_بانو🧕🏻
لحاف قرمز رنگ بزرگ را از روی خودم کنار زدم ،بلند شدم به سمت پنجره رفتم، پنجره ی چوبی، آبی رنگ که نمای زیبایی به اتاق هدیه کرده بود را باز کردم ؛پرتوی طلایی رنگ خورشید در اتاق پیچید .
روی چارچوب پنجره نسشتم ، به حیاط نگاه کردم ؛ تماشای حوض آبی رنگ که درست در وسط حیاط قرار داشت و شمعدانی های کنار حوض حس خوبی در وجود ایجاد کرد ، دلتنگ روز های بهار شدم که عطر شکوفه های سیب در حیاط می پیچد و فضا را معطر می کند در دلم سودایی نهفته بود که صدای ماد مرا را به حال برگرداند.
از پله های پائین رفتم ، خودرو را. به مطبخ رساندم
از اتاق کناری وارد شدم فضای مطبخ را دود بخار غذا گرفته بود .
سلام مادر
سلام زهرا سادات زود باش صبحانه را آماده کن که پدرت با شیر تازه می آید!
سینی بزرگی برداشتم پنیر تازه همراه با نانی که مادر پخته بود ، به اتاق بردم و منتظر دم کشیدن چای شدم سفره را درست در وسط گل قالی پهن کردم ، قالی که مادرم با زحمت زیاد بافته بود.
به مطبخ برگشتم تا چند استکان کمر باریک برای چای ببرم که چشمم به دیگ های روی اجاق افتاد
این همه غذا درست می کنی برای ظهر اضافه می ماند نذری. داریم ؟
ظهر عمو و زن عمو همراه با بچه ها برای ناهار به خانه می آیند ، عمو به پدر گفته خبری در شهر است !؟
زیر لب تکرار کردم چه خبری!؟
صدای پدر رشته افکارم را پاره کرد
سلام بر اهل خانه 🥰
سلام آقا دست شما درد نکنه
سفره که پهن هست ؟
زهرا سادات شیر🍶 روی اجاق بگذار .
دورهم مشغول صبحانه خوردن بودیم که خواستم از پدر در مورد اتفاق ها در شهر بپرسم که یاد صحبت او افتادم ؛ « نباید موقع غذا با هم صحبت کنیم نعمت خدا حرمت دارد»
بعد از صبحانه طاقت نیاوردم جلو رفتم
پدر چه اتفاقی افتاده ؟
دستانش را به آرامی روی دهانم گذاشت
منتظر باش دختر عزیزم❤️
نویسنده :تمنا🍀💐
🏴کیف الناس🏴
تقدیم به شهدای مسجد گوهر شاد و تقدیم به خانم های با حجاب کشورم 💔🌷 #قسمت_اول #سادات_بانو🧕🏻
#قسمت_دوم
#سادات_بانو🧕🏻
نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید ،هوای شهر سرد و خشک بود ، به حیاط رفتم تا از شیر آب کنار حوض وضو بگیریم ؛آب را که به صورتم زدم لرزه ای بر اندام من افتاد ، وضو را تمام کردم و به سمت اتاق رفتم، تا نماز را اول وقت بخوانم چند دقیقه بعد از پایان نماز صدای در آمد به سمت در رفتم مادر در حالی که چادرش را مرتب می کرد ، به سمت در آمد هر دو به استقبال خانواده عمویم رفتیم .
همگی در در پذیرایی گرد هم آمدیم ، مادر از جای خود بلند شد ، تا به سمت مطبخ برود که با صدا ی عمو ایستاد
زن داداش زحمت نکش خبری مهمی باید برای شما بگویم بیاید بنشینید .
نگاه مان به دهان عمو دوخته شده بود منتظر شنیدن کلامی از او بودیم .
رضا خان دستور کشف حجاب را علنی کرده از فردا مصادف با ۱۷ دی دیگر خانمی نمی تواند با حجاب بیرون برود ، مردم باید لباس های متحد الشکل بپوشند ( مردان با کلاه های پهلوی و زنان با بلوز دامن ، بلوز شلوار همراه با کلاه )..
تار های ذهنم در هم پیچیده شد ، احساس گیجی در سرم داشتم با صدای گرفته رو به عمو
دیگر نمی توان به مدرسه رفت !
عمو آهی از سر تاسف کشید بله اما هر چیزی چاره ای دارد .
یک ساعت بعد هم دور سفره گرد آمدیم سفره ی قلمکاری که دور آن آن مملو از زیتون تازه و سبزی که مادر در باغچه کاشته بود ، مادر غذای سنتی مشهد را پخته بود (شله مشهدی )
نگرانی در چهره ی همه نمایان بود ، دستور کشف حجاب مسئله ای نبود که بتوان به راحتی با آن آن کنار آمد غیر ممکن بود.
بعد از جمع کردن سفره تصمیم بر این شد چند روزی از خانه بیرون نرویم اما مبارزه را به صورت پنهان انجام بدیم .
(رضاخان با هر چیزی که رنگ دین می داد مخالف بود
برگزاری روضه های خانگی ، اعیاد مذهبی ..)
خورشید طلایی رنگ در حال غروب بود، مادر همه را دعوت را به خوردن عصرانه کرد ، پدر فرش بزرگی پهن کرد و همه روی آن نشتیم
طولی نکشید مادر با کاسه های ملامین که درون آن پر بود از نخودچی و کشمش به سمت ما آمد کاسه ها را مقابل عمو و بچه قرار داد در حالی که با لبخند تصنعی سعی می کرد روحیه اش را حفظ کند، مشغول خوردن شد .
نویسنده :تمنا 🥰🌹
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_دوم #سادات_بانو🧕🏻 نور خورشید☀️ بر فراز آسمان درخشید ،صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می
#قسمت_سوم
#سادات_بانو🧕🏻
چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم .
مامان مریم را خیلی وقت هست ندیدم من میرم خانه ی آن ها
مراقب آژان ها باش با احتیاط از کوچه ها گذر کن
از خانه خارج شدم نگاهی به اطراف کردم خبری از آژان نبود تا خانه ی مریم فاصله زیادی نبود «مثل تیری که از چله ی کمان رها شود » خودم را به آنجا رساندم.
با تمام قدرت شروع کوبیدن در کردم .
مریم مقابل دیدگانم نمایان شد.
سلام مریم خانم
مریم در حالی که بلوز دامن پوشیده بود، قصد خارج شدن از خانه را داشت، مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و کلاهش را با دست محکم گرفت و با لکنت
س سلااام
می توانم بیام تو دلم برات تنگ شده ، مریم جان جایی می رفتی ؟
بله آن وقت با این لباس ها مگر تو چادر سر نمی کردی !؟
این حرف ها برای عهد قدیم هست، الان اگر می خواهی روشنفکر باشی ، باید با این پوشش تغییر کند
اما احکام اسلام و ضروریات دین تغییر نکرده است ، کجای قرآن گفته است روشنفکری به نداشتن پوشش مناسب است نمی شود ،فردی از اصطبل به کاخ شاهی بنشیند و مثل مرغ مقلد اعمال آتاترک ترکیه تکرار کند و چشم به دهان روس و انگلیس دوخت باشد، که آقایان اجنبی برای شوکت و شکوه زن ایرانی چه تصمیمی می گیرند.
اما در این جامعه به زنان خیلی ظلم می شود ، مورد آزار اذیت قرار می گیرند ، تحقیر می شوند.
بله مردانی هستند که به اسم اسلام نگاه شرقی به زن دارند ، زن را در خانه زندانی می کنند اما ببین پدر من چطور نگاه اسلامی به زن دارد و با خانواده اش با عطوفت رفتار می کند .
در حالی که صدایم از عصبانیت می لرزید نگاهی به مریم کردم که سکوت کرده بود ، دلم برایش می سوخت.
نویسنده :تمنا🥰🌷
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_سوم #سادات_بانو🧕🏻 چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ن
#قسمت_چهارم
#سادات_بانو🧕🏻
نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که قاصدکی گونه ام را نوازش کرد ، آه سردی کشیدم چقدر دردناک است، مردم برای اعتراض به ظلم قیام می کنند این طور پاسخ می ببیند .
برادرم نیز همان روز به جمع شهدا پیوست ، در روز های گرم تابستان که خورشید نور افشانی می کرد ، صدای گلوله مسجد را پر کرده و مردم به خاک خون کشیده شدند
با صدای مادر به خود آمدم ، اشک چشمانم را پاک کردم به طبقه ی پائین رفتم زن برادرم با بچه اش به خانه ی ما آمده بود
سلام مریم بانو
سلام زهرا سادات
چرا چشمات قرمز شده !؟
هیچی کمی در فکر فرو رفتم
بیا بنشین
وای عزیزم زینب کوچولو چطوره
زینب نگاهی به من کرد لبخند ریزی زد من او را بغل کردم و به اتاق دیگر بردم تا با بچه برادرم بازی کنم .
مریم بانو از وقتی شوهرش را از دست داد خیلی گرفته شده است نمی توان لبخند روی لبش دید .
مادرم آمد مریم بنشین چه خبر توانستی به راحتی خودت را به خانه برسانی !؟
مریم آهی کشید به سختی مجبور شدم تمام راه را از پست بام های خانه ها بیایم تا این که نزدیک خانه شما از در یکی از خانه ها خارج شدم .
صاحبخانه زمانی که مرا با بچه بغل دید کمی نرسید بعد جلو آمد زینب را از من گرفت تا بتوانم به راحتی از نردبان چوبی پائین بیایم .
مادر سرش را تکان داد بدبختی هست رضا خان که برای مردم درست کرده است .
نویسنده :تمنا🖤☘
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_چهارم #سادات_بانو🧕🏻 نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که قاص
#قسمت_پنجم
#سادات_بانو🧕🏻
روز یکشنبه حوالی عصر تصمیم گرفتم به دیدار مادربزرگم بروم چادر مشکی قاجاری را مرتب کردم از خانه شدم وارد کوچه که شدم خبری از آژان نبود درست زمانی که به میدان رسیدم چند آژان در گوشه کنار ایستاده بودند ،خودم را جمع و جور کردم تا آژان مرا نبیند اما متوجه حضور من با چادر شد و با قدم های استوار به طرف من آمد ، قدم هایم را تند کردم و به سمت کوچه دویدم، آژان به دنبال داخل کوچه آمد نفسم بند آمد بود عرق سردی روی پیشانی نشست ،نگاهی به اطراف کردم در فکر فرار از دست آژان بودم، که چشم من به خانه ای افتاد که درش نیمه باز بود خودم را داخل حیاط پرتاب کردم ، از روی زمین بلند شدم و در عرض چند ثانیه در را بستم تمام بدنم درد گرفته بود ؛ آژان پشت در فریاد می زد احمق در را باز کن باز کن ،،😢
نگاهی به حیاط کردم حوض آبی رنگ که در وسط حیاط قرار داشت مردی روحانی که مشغول رسیدگی به گلدان های شمعدانی بود سرش را بلند کرد
چه اتفاقی افتاده دخترم
من بشدت ترسیده بودم ، زن صاحبخانه با سر صدا ها از توی مطبخ بیرون آمد و نگاهی به من کرد
تو حالت خوبه ؟!
خودم را در آغوش زن صاحبخانه انداختم شروع به گریه کردم .
زن مرا داخل برد تا کمی آرام شوم ، بچه ها مشغول بازی بودند ، سر و صدا اتاق را پر کرده بود فردی روحانی گوشه اتاق در حالی به کتابخانه ی چوبی تکیه زده بود ، مشغول مطالعه بود .
سلام آقا
سلام دخترم
گوشه اتاق نشستم و در حالی که سکوت کرده بودم به برگشت فکر می کردم با وجود آژان چطور به خانه برگردم
مرد به آرامی از همسرش پرسید چی شده ؟
زن پاسخ داد آژان دنبالش کرده !
مرد آهی کشید دقیقا ما روحانیون را مجبور می کنند مردم را به پوشیدن لباس متحد الشکل تشویق کنیم
ادامه دارد ...
نویسنده :تمنا🖤🥲☘
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_پنجم #سادات_بانو🧕🏻 روز یکشنبه حوالی عصر تصمیم گرفتم به دیدار مادربزرگم بروم چادر مشکی قاج
#قسمت_ششم
#سادات_بانو 🧕🏻
شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نمی دادند وجود ارازل و آژان خطری مرا خطری بزرگ تهدید می کرد ، از روی ناراحتی گوشه ای نشستم فکر می کردم که مرد روحانی
دخترم می خواهی تو را به خانه آن برسانم اگر دوست داری می توانی شب را اینجا بمانی. !
با صدایی لرزان آقا ممکن هست مرا به خانه برسانید پدر و مادرم نگران هستند ,
مرد در حالی که عبای خود را می پوشید ی
باند شو دخترم ممکن هست آژان در کوچه نباشد ؛هر دو از خانه خارج شدیم ، در حالی که با احتیاط زیاد قدم هایم را بر می داشتم ، از این که کوچکترین صدا فردی را متوجه حضور ما کند می ترسیدم .
بعد از گذشت زمان طولانی به خانه رسیدم پدر و مادر با چهره ی نگران مرا در آغوش گرفتند
پدر در حالی که گلایه می کرد کجا بودی دختر مگر قرار نبود به خانه مادربزرگ بروی
اشک صورتم را پوشاند ، بغض گلویم را می فشرد ، با همان حالت آژان دنبالم کرد در این مدت در خانه این آقا ی روحانی بودم همسرش مرا آرام کرد
پدر و مادر از مرد روحانی تشکر کردند ، ( امروز بعد ظهر خیلی سختی بود زمانی که از خانه بیرون آمدم هنوز به میدان نرسیده بودم که آژان مرا با چادر دید با خشونت به سمت من آمد در حالی که دستانم می لرزید پاهایم توان راه رفتن نداشتند به سمت کوچه کناری دویدم ، آژان به دنبال من دوید چاره ای پیدا نکردم، داخل خانه ای که درش نیمه باز بود خودم را انداختم . بی اختیار در را پشت سرم بستم و اشک هایم جاری شد .
پدر در حالی که با دقت به حرف های من گوش می داد ، مادر زمزمه کرد درست می شود دخترم
چند روزی در خانه سپری کردن کردم که یک روز پدر سراسیمه به خانه آمد در حالی عرق سردی به پیشانی اش نشسته بود
پدر ...
ادامه دارد...
نویسنده :تمنا 💔☔️
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_هفتم پدر در حالی عرق سردی بر پیشانی اش نسشته بود سراسیمه خودش را از دالان داخل حیاط گذاشت دست
#قسمت_هشتم
#سادات_بانو🧕🏻
آژان در حالی که با قدم های محکم به سمت من می آمد لب هایش را بهم فشرد بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود دستانش را به سمت من دراز کرده بود هر لحظه امکان داشت چادر از سر من بکشد که با صدای بلندی شروع به فریاد کردم پدر سراسیمه در حیاط را باز کرد و جلوی آژان ظاهر شد.
آژان در حالی که دست و پایش را گم کرد بود خودش را به سمت دیوار رساند سعی می کرد از کوچه تنگ خارج شود که ناگهان چند تا از همسایه ها با سر صدا از خانه خارج شدند و با یک حرکت او را داخل خانه ی ما انداختد مادر که با سر صدا های ی که از کوچه شنیده بود ترسیده بود از مطبخ بیرون آند که چشمش به آژان افتاد رنگ از چهره اش پرید
با صدای بلند فریاد زد چی شده !
پدر در حالی که با عصابیت فریاد زد شما برید توی مطبخ
من و مادرم داخل مطبخ رفتیم و صدای های مبهم شنیدیم
که آژان فریاد می زد پدرتان را در می آورم
ازتان شکایت می کنم به نظمیه 😱
اما بی فایده بود پدر و مرد همسایه بیشتر از این حرف ها عصبانی بودند
حسابی او را کت زدند تا دیگر مزاحم ناموس مردم نشوند
بعد هم با تنی زحمی او را در کوچه رها کردند
من که از این وضعیت حسابی ترسیده بودم کنار حوض رفتم به آرامی اشک ریختم 😢
نویسنده : تمنا🌺
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_هشتم #سادات_بانو🧕🏻 آژان در حالی که با قدم های محکم به سمت من می آمد لب هایش را بهم فشرد بود گ
#قسمت_نهم
#سادات_بانو🧕🏻
نگاهی به مرد روحانی کردم صورتش خونی و چهره اش خسته بود، صورتم را به سمت پدر چرخاندم به چهره ی نگران پدر نگاهی کردم
پدر زمزمه کرد چ بلایی سرت آمده مرد 😢
مرد روحانی که حالا پدر با اسم کوچک او را صدا می کرد
دولت می خواهد روحانی ها تبلیغ کشف حجاب کنیم پای روی حرف خدا بگذاریم و من و دوستان طلبه چنین کاری نمی کنیم و در آخر باعث شد زندانی شویم
پدر در حالی که دست هایش را مشت کرده بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود
رضا خان با تمام بی شرمی هر بلایی سر مردم می آورد
سید ضیاءالدین : الان دو هفته هست که زندانی شدم قرار هست فردا مرا منتقل می کنند به تهران خدا می داند چه بلایی سرم بیاید بعد در حالی که نگاهی به من می کرد
دخترم تو چطوری آفرین ثابت قدم ایستاده ای
زیر لب با صدای آهسته
پدر ماشین کرایه کرد تا از درب خانه ما به اینجا بیایم
سید ضیاءالدین آه سردی کشید خدا به داد خانم های شهر برسد بندگان خدا از ترس آژان ها خانه نشین شدند
پدر در حالی که روی صندلی می نشست شنیدید یکی از خانم چند ماهی می شود که از خانه بیرون نیامده
عیالم می گفت بنده خدا خودش را با دار قالی مشغول کرده
آژان در حالی که به در آهنی می کوبید با صدای کلفت وقت ملاقات تمام شده زود باشید برید بیرون 😱
نویسنده :تمنا 💔☔️
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_نهم #سادات_بانو🧕🏻 نگاهی به مرد روحانی کردم صورتش خونی و چهره اش خسته بود، صورتم را به سمت
#قسمت_دهم
#سادات_بانو🧕🏻
پدر در حالی که دستم را می کشید چادر قاجاری را ام را جمع می کردم
می گفت عجله کن زهرا سادات
ممکن هست دیر برسیم
چادر را جمع کردم نگاهی در کوچه کردم این موقع صبح خبری از آژان نلود بلاخره با تپش قلب فروان به عدلیه رسیدیم جایی که سید ضیا الدین در آن محبوس بود
پدر مرا به گوشه دیوار کشاند زیر لب زمزمه کرد وقتی سید را آوردند ماشین هماهنگ کردم بیابد دنبال ما برویم نگاهی متعجب به پدر کردم در سرش چه می گذشت
دهانم را باز کردم که صدای صحبت چند نفر به گوش رسید از گوشه دیوار نگاهی کردم سید ضیاء الدین در حالی با دستان بسته حرکت می کرد نگاهی به اطراف کرد
نگاهش گیرا گویی منتظر واقعه ای بود بعد از حرکت ماشین عدلیه سوار شدیم و با سرعت آهسته ماشین نظامی را تعقیب کردیم کمی که از شهر گذشت پدر رو به همسایه کرد
با سرعت زیاد جلوی ماشین بپیچ و متوقفش کن همسایه نگاهی به من کرد
دختر جان حالت خوبه من که صورتم سرخ شده بود دستانم را بهم فشردن زیر لب زمزمه کردم
《افوض امری عند الله ان الله بصیر باالعباد》
ماشین با سرعت جلوی ماشین نظامی توقف کرد ،
در هوای گرگ میش صحبگاهی چشمانم درست نمی دید زمانی که آژان ها سعی کردند متوجه تصادف بشوند پدر سید ضیا الدین با دستان بسته به ماشین منتقل کرد آژان که این صحنه را دید بر پشت پدر لگد محکمی زد و او را به زمین پرت کرد
پدر که جز پهلوان های مشهد بود از جا بلند شد و شروع کرد به کت زدن او ، آژان دیگری که این صحنه را دید هراسان خودش را به ماشین رساند که همسایه ضربه محکمی مهمانش کرد فقط در عرض چند ثانیه پدر و همراه با همسایه سوار ماشین شدند و سید ضیا الدین را به مشهد باز گردانند
نویسنده : تمنا 🌺
کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود 🌿
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_سیزدهم فرزند کوچک با صدای بلندی شروع به گریه کرد با دست پاچگی سعی کردم آرامش کنم که ناگهان سی
#قسمت_چهاردهم
#سادات_بانو
صبح روز پنجشنبه با صدای گریه فخر السادات از خواب بیدار شدم گویی متوجه شده بود چه بلایی سرش آمده ، بلند شدم و او را در آغوش گرفتم مادر در حالی که روسری مشکی اش را سرش می کرد
زهرا سادات بلند شو مادر
مراسم کم کم شروع می شود
اشک روی گونه هایم جاری شد فخر السادات را تکان دادم بعد سراغ صندوقچه ی قدیمی مادر رفتم
صندوقچه برزگ قرمز رنگ که رویش با نقش های گل نسترن کشیده شده بود را باز کردم
لباس های مشکی را از داخل آن بیرون آوردم و شروع به پوشیدن کردم در حالی که نگاهم متوجه حیاط بود منتظر پدر و سید ضیا الدین بودم
حال سید خوب نبود پدر نمی توانست او را تنها بگذارد
در همین فکر بودم که صدای در آمد مادر در حالی که به سمت در می دوید با صدای بلند
یا جد السادات خودت رحم کن آمدند
سید ضیا الدین در حالی که تلو تلو می خورد خودش را به حیاط رساند به آرامی چیزی به مادر گفت
مادر با صدای بلند زهرا فخر سادات را داخل حیاط بیار
پدر در حالی که اشک می ریخت نگاهی به سید کرد همگی در سکوت به هم نگاه کردیم فخر سادات نگاه معصومانه ای به پدرش کرد و در آغوش او خوابش برد نیم ساعت بعد جمعیت زیادی با زنان با چادر های قجری و مردان با لباس های معمولی در میدان شهر جمع شده بودند تا به تشیعج جنازه نجمه بانو بیایند
آژان ها که با اتفاق پیش آمده می ترسیدند حرفی بزنند مجبور به سکوت بودند تا مراسم تمام شود
زمانی که تابوت نجمه بانو را آوردند
مادر خودش را روی تابوت چوبی او انداخت شروع به شیون کرد سید در حالی که دستش روی صورتش گذاشته بود به آرامی اشک می ریخت
من هم به آرامی شروع گریستن کرد در حالی که سعی می کردم صدای گریه ام فخر سادات را بیدار نکند
نویسنده : تمنا🌺
کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود 🌿
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_چهاردهم #سادات_بانو صبح روز پنجشنبه با صدای گریه فخر السادات از خواب بیدار شدم گویی متوجه شد
#قسمت_آخر
#سادات_بانو
سید ضیا الدین نگاهی به پدر کرد آه سردی کشید زیر لب زمزمه کرد ما باید از اینجا برویم
پدر چای تلخ را به سمت سید تعارف کرد کجا می خواهید بروید فخر السادات خیلی کوچک ضعیف هست
مادر در حالی از حیاط داخل اتاق آمد روبه سید
آقا سید شما مهمان ما هستید اگر از این شهر بروید از نجمه بانو دور می شوید
سید در حالی که چایی را به دهانش نزدیک کرد شرایط من طوری نیست که بتوانم در این شهر بمانم من به عنوان یک فراری هستم ، عیالم را هم شهید کردند این شهر خاطرات تلخی برایم به جا گذاشته است
مادر بغضش را فرو داد حالا کدام شهر می روید
سید در فکر فرو رفت اصفهان ،شهر خیلی آرامی هست فاصله ی زیادی هم با اینجا دارد فقط شما زحمت بکش خانه را برای فروش بگذار پولش هم بگذار به حساب زحمت هایی که کشیدی
پدر در حالی که به فکر فرو رفته بود
این چه حرفی هست آقا سید شما رسیدی اصفهان نامه بنویس مو محل زندگیت را بگو من هم می آیم و پولت را می دهم و دیداری تازه می کنیم
من در حالی که اشک روی گونه هایم جاری می شد با هق هق خیلی دلم برای فخر السادات تنگ می شود
هوای گرگ و میش روز چهارشنبه 17شهریور ماه درست نمی توانسیم جلوی پشمان را بیبنم مادر در حالی که با فانوس جلوی دالان آمد فخر السادات را به دست سید داد تا را به آغموس بگیرد
سید پدر را بغل کرد نگاهی به فخر السادات کردم که با آرانش خوابیده بود زیر لب به آیت الکرسی خواندم که در کلاس قرآن یاد گرفته بودم
سید خدا خافظی کرد واز خانه خارج شد
نگاه من خیره به او بود
نویسنده : تمنا 🌺
کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود 🌿
پایان 🍃🌹