eitaa logo
🏴کیف الناس🏴
375 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.7هزار ویدیو
143 فایل
«بسم الله القاصم الجبارین» «وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ مُبیرِ الظّالِمینَ» 💯کانالی متفاوت👌 😊 برای سرگرمی اسلامی ☺️ ارتباط با ادمین @amirmehrab56 آغاز فعالیت دوباره....۱۴۰۱/۰۷/۱۰
مشاهده در ایتا
دانلود
📜شانزدهم محرم📜 🔘 #بخش_اول 🔰قافله سالار به شهادت رفته بود،و خدا زنده بود! •••وسالار شهیدان ناظر!••• 🔰وکاروان او در حرکت،و این کاروان پیوسته در حرکت بود،و هرگز از حرکت باز نایستاد••• •••نه دیروز،نه امروز،نه فردا،ونه فرداهای دور••• 🔰پیوسته و آرام و روشنی بخش در حرکت بود••• ✔️حرکت،نه در سکوت،حرکت،در خُروش و در جوشش نور••• 🔰رفت تا تار وپود این پرده های ضخیم فریب و نیرنگ اسلام دروغین را از هم بگسلد••• 🔰و در روزگاران قحطی دین محمّدی،آیین بدعتِ خودْ خلیفه‌پنداری را محو کند،و امامت را روحی دوباره بخشد،و اصالت های مرده را زنده کند••• * وفریاد زند: 💠"اَللهُ حَیُّ لاَ یَمُوتُ!"💠 🔰"خدا زنده است و هرگز نمی میرد!"🔰 💠"یُریدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ"💠 🔰"میخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش کنند وحال آنکه خدا کامل کننده نور خویش است،گر چه کافران را خوش نیاید"🔰 🔺و این رسالت بزرگ،بر عهدۀ یک زن بود،و این کاروان پذیرای آن شیر زن🔻 • • •زینب!• • • ♡دختر علی و فاطمه♡ 🔰و در آن شرایط،بجا بود سیدالساجدین ساکت باشد و زینب از جانب او علم‌داری کند••• 🔹و آن زن اولین کس بود که راه سرخ حسین را برای اَبد ترسیم می کرد 🔹و آن زن اولین کس بود که رسالت های خود را یک به یک آغاز می کرد 🔹و آن زن اولین کس بود که پیام رادمردان را به آن نامردمان می گفت 🔹و آن زن اولین کس بود که جوشش خون و فروغ نور حسین را اینگونه سُرود••• ✔️ادامه دارد • • • ● ۳۳ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 هفدهم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰شب بود و مظلومیت و سکوت••• 🔰و ماه کم فروغ می تابید••• 🔰و زنان، در نور ماه، گِرد هم به ماتم نشسته بودند••• 🔰اسماء، دختر مسلم بن عقیل، سر بر زانوی مادر داشت، و رقیه موهای او را شانه می زد ••• ••• رقیه در اندیشۀ روز عاشور، خود را ملامت می کرد ••• + با خود گفت: "کاش لال می شدم و آب طلب نمی کردم." ••• و بار دیگر آن روز را به یاد آورد ••• 🔰روز عاشور بود و مشک ها به ضرب تیزی نیزه و شمشیر پاره بود، خیمه گاه بی آب بود، و فریاد العطش از خیمه بر می خواست ••• 🔰و او، از عطش طفلان و کودکان خردسال، طاقت از کف داده و به شِکوه آمده بود ••• + گفت: "قطره آبی نیست تا این کودکان را سیراب کنیم." * قافله سالار به عباس گفت: "عباس برویم برای آب." ••• و عباس، بی محابا مشک ها گِل زین کرد و آماده شد ••• 🔹و دو مرد، دو برادر، تاختند سوی آب.🔹 🔺مردان که رفتند، خیمه ها ماندند و زنان و کودکانِ بی پناه.🔻 🔴و سواران سپاه جهل و طغیانگری، یورش بردند سوی خیمه ها، فریاد استغاثه از خیمه ها برخاست، قافله سالار گریزی نداشت جز آنکه باز گردد ••• ••• سر اسب چرخاند و بازگشت ••• 🔸عباس تنها ماند، و سواران سپاه در برابر او، با شمشیرهای آخته و نیزه به صف شدند ••• 🔰عباس شمشیر کشید و بر آنان هجوم بُرد، و از دل آکنده از کینۀ جُنود شیطان راه گشود، بی محابا تا علقمه تاخت ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۳۲ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 نوزدهم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰روز از پس روز سپری می شد ••• 🔰سیدالساجدین، در غُل و زنجیر ••• ••• اما ساکت و در سکوت ••• 🔰و زنان سوار بر اَستران عریان ••• ••• آرام، ولی بیقرار ••• 🔰فاطمه، چشم به بیابان دوخته بود و در خاطرات تلخ روز عاشور غوطه ور بود ••• 🔺عصر روز عاشور را به یاد آورد🔻 🔹آن هنگام، که تمام یاران به شهادت رفته بودند🔹 ••• و تنها بنی هاشم مانده بودند ••• ❌سپاه ظلم و ستم و طغیان و بیدادگری، نا آرام هلهله می کرد و خون می طلبید ••• * و صدای قافله سالار که گفت: "پسرم، علی جان! آماده شو، جدّت به انتظار تواست." 🔸فاطمه رنگ بر چهره باخت، تا به خود بیاید🔸 🔸علی اکبر، سوار بر اسب سوی میدان شده بود🔸 🔰و آنچه نصیب فاطمه شد، ماندن و تماشای برادر بود ••• * قافله سالار گفت: "کسی را سوی شما فرستادم که در خِلقت و خُلق و منطق، شبیه تریت مردمان است به رسول الله." "ما هر زمان دلتنگ جدّمان شویم، به علی اکبر نظر کنیم." ❌اما سپاه کُفر، تحت سلطۀ شیطان بود و اصلاً نمی شنید ••• 🔹علی اکبر به میدان که رسید، لحظه ای ایستاد، و پا در رکاب محکم کرد.🔹 + گفت: 💠"لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ."💠 🔹نهیبی بر اسب زد و سوی آنان تاخت.🔹 ••• رجز می خواند ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۳۰ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 بیست و چهارم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰شب بود و سکینه لب فرو بسته بود به سکوت••• دل داده بود به سکوت، تا شاید باز، نغمه ای از پدر آید به گوش••• 🔰بازماندگان کاروان، با آنکه مسافت ها از کربلا دور بودند، اما دل و روحشان در کربلا مانده بود••• •••جسم شان اینجا بود، روح شان کربلا••• 🔹به یاد آورد که عصر روز عاشور بود و پدر تنها، آمده بود تا با اهل حرم وداع کند.🔹 * قافله سالار گفت: "عبدالله را بیاورید تا با او وداع کنم." 🔺رباب چسبیده بود بر زمین، پلک فرو بست و جُم نخورد.🔻 ••• سکوت بود و سکوت ••• 🔵به صدای عبدالله، که غزل عشق را کودکانه سرود، رباب با شوق و هراس چشم گشود••• 🔸عبدالله خود را بر زمین سایید و به آستانۀ خیمه رسید.🔸 🔰زینب او را بغل گرفت و بوسید، قافله سالار، او را در آغوش گرفت و بویید••• ••• و رباب چشم به آسمان دوخته بود ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۵ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 بیست و پنجم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰نسیم می وزید و باد شعله های مشعل را بازی می داد••• ••• و پیرمرد، از پس پنجره ناظر بود ••• 🔰در تابش نور مشعل، بازماندگان کاروان را دید، که در غم و ماتم، سر به گریبان برده اند••• 🔹مشک آب را برداشت و سوی آنان آمد.🔹 ••• کاسه پُر آب کرد و به آنان داد ••• ~ گفت: "خوشا بحال ماتم زدگان، زیرا تسلّی خواهند یافت،" "خوشا بحال تشنگان عدالت، زیرا که این عطش، فرو خواهد نشست." ••• و نگاه اش به سر آویخته بر نیزه خیره ماند ••• •••مشک را به آنان داد و به تندی رفت••• 🔸لحظه ای بعد، با دو شمعدان نقره برگشت.🔸 🔰به نگهبان نزدیک شد و زمانی با او به گفتگو پرداخت، عاقبت دو شمعدان را به او داد، سر را تا صبح، به امانت گرفت و رفت ••• 🔰پیرمرد وارد دِیر که شد، دستی به محراب کشید و سر را صدر محراب گذاشت، و مقابل سر زانو زد ••• ••• لحظه ای ساکت ماند ••• 🔰همه تن چشم شد و چشم خود را به او سپرد، و سپس، آیات انجیل را تلاوت کرد ••• ••• دوباره ساکت شد ••• 🔺در کور سوی پیه سوز، سر خونین خودنمایی کرد، دلش به درد آمد و روح اش فغان کشید.🔻 ••• برخاست و رفت، و زمانی بعد، با کاسه ای از آب برگشت ••• 🔹از پارچۀ محراب، قدری به امانت گرفت، نگاه به سر سپرد و گریه کرد.🔹 🔰خس و خاشاک از سر گرفت و روی او را از خون شُست، دوباره سر را، صدر محراب گذاشت، مقابل آن زانو زد، آرام آرام زمزمه کرد ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۴ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 بیست و ششم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب، از کوره راه‌ها ره سپرد••• 🔹و رَمله، در خلوتِ تنهایی سوار بر اَستر، به یاد و خاطره ای از قاسم بود.🔹 ••• قاسم از خمیه برون شد ••• - رمله گفت: "کجا قاسم؟" 🔸قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.🔸 + گفت: "عمویم تنهاست." - رمله گفت: "کجا دُردانۀ مادر؟" + گفت: "بی تابم از شوق دیدار پدر، مادر!" ••• رمله ایستاد و بغض ترکاند و آغوش گشود ••• 🔺قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را تسلّی داد.🔻 - رمله گفت: "برو عزیز مادر. برو." 🔸قاسم عِنان اسب به دست، رفت و مقابل قافله سالار ایستاد.🔸 + گفت: "بروم عموجان؟!" ••• قافله سالار تنها نگاهش کرد ••• + دوباره گفت: "بروم عموجان؟!" 🔵دست بر سر قاسم کشید و چشمانش به اشک نشست ••• ••• محو جمال قاسم، موهایش را مرتب کرد، لباسش را آراست ••• ••• و فقط نگاهش کرد ••• 🔰قاسم، که از درون می جوشید و می خروشید، به تمنّا، تبسم کرد ••• ••• و قافله سالار در سکوت، تنها مهربانی کرد ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۳ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 بیست و هشتم محرم 📜 🔘 #بخش_اول •••شب بود و مظلومیت و سکوت••• 🔰زینب در قنوت به نماز، سیدالساجدین، سر بر تربت کربلا نهاده بود و با خدای خویش در راز و نیاز••• 🔰پنجاه روز بود که این کاروان، مکه را به مقصد و مقصودی والا ترک کرده بود، و کربلا مقصد بود و آینده ای دور، مقصود!••• 🔰سیدالساجدین، با خروج از کوفه به بعد، تا کنون ساکت بود و در سکوت، بیمار بود، اما بیماری بهانه بود، در شب و روز عاشورا بیمار بود و بعد از آن••• * گوییا قافله سالار در شب عاشورا به زینب گفته بود: "همانگونه که خداوند جدّمان را به تار عنکبوتی از مرگ رهایی بخشید، فرزندم علی را به این بیماری از مرگ برهاند، تا زمین از نسل آل محمّد خالی نماند." 🔹سیدالساجدین، سر از سجده برداشت و چون پدر، نگاه سوی آسمان بُرد و آسمان پُر ستاره را نظاره کرد.🔹 ••• و در این میان، من بودم و پنجاه روز همراهی این کاروان ••• 🔸نه! 🔸تنها من نبودم! 🔸همه بودند••• 🔺همۀ ارواح شیعیان و محبین آل الله، همه با روح شان در این سفر، همراه کاروان بودند.🔻 🔸و همه شاهد بودند که در روز عاشور، چه ها بر قافله سالار گذشت.🔸 🔹شاهد بودند که بر آل الله چه ظلمی واقع شد.🔹 🔵شاهد بودند، چون پیوندی ناگسستنی میان آنان و مولایشان پا برجاست••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۱ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜اول صفر📜 🔘 #بخش_اول 🔰دروازه های شام گشوده بود وباروها به زر وزیور وحریر ودیبا،زینت شده بود•• •شهریکپارچه جشن بودوسرور• 🔰بانگ شادی،فریاد و هلهله،به صدای طبل ودف وکُرنا،درهم آمیخته بود••• 🔰خبیث ترها،چشم‌هاسرمه کشیده و دستهاراخضاب کرده وهمراه رقصندگان با شمشیر،تا بیرون شهر به صف بودند•• 🔺سپاه ایستاد،و بازماندگان کاروان رااز حرکت باز داشت🔻 🔹زینب یکی ازمردان سپاه راسوی خودخواند🔹 +گفت: "به فرمانده ات بگو بیاید" •لحظه ای بعد،شمرسواره آمد• +زینب گفت: "ماراازدروازه ای عبور دهید که تماشاگران کمتری دارد" "وسرهای شهدایمان رااز مادورکنیدتااین جماعت کمتربه اهل بیت پیامبرنظرکنند" •شمر پوزخند زد• _گفت: "همین" •سر اسب چرخاند و سوی سپاه رفت• 🔰مردان سپاه به هجوم آمدند وباز ماندگان کاروان رابه صف کردند•• 🔺یکی ریسمان آورد،دیگری تازیانه کشید🔻 🔵سرهادوباره بر نی شد وسپاه ظلمت و طغیان وبیدادگری،به شادی هلهله کردندوفریادپیروزی سر دادند•• 🔰ازسر بالای نی،قطرات خون گرم و تازه بردست مردنیزه دار فرو می افتاد، و مرد،مَست درغفلت بود و هیچ نمی نفهمید•• 🔰سرهای شهیدان رامیان بازماندگان برافراشتند وبه ضرب تازیانه آنان را حرکت دادند•• ❌دف زنان بر دف کوبیدند ورقصندگان لودگی کردند وشامیان کِل کشیدند×× 🔰وبازماندگان کاروان را،ازدروازۀ پُر جمعیت شهرعبوردادند،شامیان در شادی وشعف،پای کوبان رقصیدندو آنان راتماشاکردند•• •بازماندگان کاروان،در زیر نگاه سنگین شامیان،سربه زیر افکندند ونگاه از آنان گرفتند• ✔️ادامه دارد••• ● ۱۹ روز تا اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 دوم صفر 📜 🔘 #بخش_اول 🔰یزید بر تخت لَم داده بود و دیگران، صف کشیده بودند در تالار به انتظار••• 🔰پرده ها یک به یک فرو افتاد و گَرد مرگ بر تالار پاشیده شد••• 🔺همه بی حرکت چون مردگان، جُم نخوردند جز یزید.🔻 🔰همه جا همچون ظلمت شب، تاریک شد و سیاه، و یزید وحشت کرد••• •••مشعلی خاموش، یکباره شعله گرفت و شعلۀ آن رقصان شد••• 🔹شبح پیرمردی ژولیده و کثیف، با گیسوانی بلند ظاهر شد.🔹 •••یزید نگاهی به افراد حاضر کرد••• 🔸کسی جُم نمی خورد، گویی همه مرده بودند.🔸 •••ترسید••• 🔺شمشیر کشید و فریاد کرد.🔻 _ گفت: "تو که هستی؟" 🔹پیرمردِ ژولیده و کثیف، رقصید و دور او چرخید.🔹 ~ گفت: "منم صاحب نام بزرگ و طبل بزرگ،" "منم صاحب آتش ابراهیم و هودج در جمل،" "منم شیخ ناکثان و رُکن قاسطان و ظِل مارقان،" "منم مسافر کشتی نوح و پی کنندۀ ناقۀ صالح،" "منم رقاصۀ قتل یحیی،" "جادو ساز و جادوپرداز با موسی، "گوساله ساز اسراییلیان،" "منم معمار سقیفه،" "منم قرآن بر نیزه،" "منم بدعت در دین محمّد،" "منم پیشوای طاغوتیان، از قابیل و نمرود و فرعون و هرود، تا آیندگان." ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۸ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 سوم صفر 📜 🔘 #بخش_اول 🔰شامیان، از اطراف و اکناف به شتاب آمدند تا خود را به باب الجیرون رسانند••• ••• کوچه ها مملو از مردمان بود و جنایت یزید، نَقلِ محفل شان ••• 🔰باب الجیرون، بار دوم بود که چنین جمع کثیری را به خود می دید••• ❌یکبار به هنگامی که سر نبیِ خدا یحیی را بر آن آویختند××× ❌و امروز که یزید، سر سیدالشهداء را به آن آویخته بود××× •••تا عبرت مردمان شود و خلافت او را اَرج نهند••• 🔹سر بالای دروازه بود و مردمان در نگاه به سر، سر از فراز باب الجیرون، نگاه سرزنش باری به آنها کرد.🔹 🔰چون که او می دانست، زمانی که خلافت، به جای ولایت بنشیند، بدعت پا بگیرد و معاویه و یزید سر برآورند و نوادگان ابوسفیان حاکم شوند••• 🔸مردمان، سر سوی سر داشتند و گروهی در بُهت، و گروهی به شادی نظاره گر بودند.🔸 ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۷ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 چهارم صفر 📜 🔘 #بخش_اول 🔺خطیب بالای منبر بود به سخنرانی🔻 🔰یزید لَم داده بود و نگاه پُر امیدش را دوخته بود به مسلمانان سُفیانی، تا جبران کند زخم حقارتی را که زینب در تالار به جانش نشانده بود••• •••باز ماندگان کاروان، در گوشه ای ایستاده بودند، مظلوم و غمزده••• ~ خطیب گفت: "حمد و سپاس خدایی که محمّد را به پیامبری برگزید، و آل ابوسفیان را برگزید به خلافتِ بر مسلمین." "مردانِ این زنان و کودکان اسیر، آنانی بودند که بر خلیفه شوریدند،" "سپاس خدا را که آنان را به سزای کردارشان رساند و سردمدارشان، حسین را نیست و نابود کرد." "حسین فرزند آن کسی بود که فرزندان شما را در صفین کُشت." "او فرزند کسی بود که حُرمت قرآن را نگه نداشت و به حکمیت تن نداد،" "او فرزند علی بود. همان کس که هر زمان معاویه دست نوازش بر سر ایتام می کشید،" "و با بره ها و بزغاله های نوپا از آنان دلجویی می کرد، علی شبانه آنها را به یغما می برد،" "و حسرت و آه بر دلهای کوچک ایتام می نشاند." •••به صدای خروش سیدالساجدین، خطیب از سخن ماند••• + سیدالساجدین گفت: "وای برتو! چرا برای خشنودی خلق اکاذیب می گویی؟!" •••نگاه‌ها سوی او چرخید، یزید ترسید••• + سیدالساجدین گفت: "من هم می خواهم از فراز این چوبها با مردم سخن بگویم." •••و به سوی منبر حرکت کرد••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۶ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 ششم صفر 📜 🔘 #بخش_اول 🔰پردۀ شب بر باب الصغیر گسترده بود و پیه سوز کهنه سوسو می زد••• 🔰نسیم بر ویرانۀ باب الصغیر می وزید و کالبد خسته و رنجور بازماندگان کاروان را نوازش می داد••• 🔹همه آرمیده بودند، بدنها آرام و خَمود، اما روح و روان آنان در خُروش.🔹 🔰سکینه کِز کرده بود، غلتی زد و پلاس را بر خود کشید••• 🔰چهره اش سرشار از غم بود و افسرده، پلک بر هم فِشرد••• •••در خواب، محو رویایی بود که دید••• ✨ناگاه آسمان نور باران شد.✨ 🔹فوج بسیار ملائک، فرود آمدند با پنج مرکب از نور🔹 🔺وصیف از وصائف بهشت، سوی او شد.🔻 + سکینه گفت: "این بزرگان کیستند؟" ~ گفت: "آدم صفوه الله، ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله و عیسی روح الله." + سکینه پرسید: "آن که دست بر محاسن دارد و گاه فرود آید و گاه برخیزد، او کیست؟" ~ گفت: "جدَّت رسول الله، به لقاء حسین آمده اند." 🔹سکینه خواست تا سوی او رود🔹 ✨بار دیگر آسمان نور باران شد.✨ ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۴ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده