eitaa logo
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
12.5هزار ویدیو
16 فایل
کانال نَحنُ عمار در راستای فرمایشات امام خامنه ای در خصوص لزوم و اهمیتِ جهاد تبیین تشکیل گردیده است با انتشارِ مطالب در این جهاد با ما‌ همراه باشید @NaebeMola313 ~~~~🌺🌺🌺~~~~ https://eitaa.com/joinchat/1479999679C6cab556b2b
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت‌شصت‌وهشت: پول‌ هایت را در خانه خرج نکنی که من نمی‌گذارم. *********** ((چرا پدرجان.)) ((این شهر کافرستان است،پر از مشروب فروشی و زن‌های...))ادامه حرفش را خورد و گفت:((حتی یک مسجد کوچک هم توی شهر نیست،چطور سه ماه اینجا دوام آورده‌ای؟)) ((از صبح تاشب باربری می‌کردم و شب‌ها از خستگی خوابم می‌برد.باور می‌کنید من هم مثل شما بار اولی هست که در شهر می‌گردم.)) ((می‌ترسم لطف‌الله،می‌ترسم برای یک لقمه نان دین و ایمانت را از دست بدهی و اسیر سرخاب و ماتیک این زن‌ها بشوی.)) خندیدم.عصبانی شد و گفت:((انگار بدت نمی‌آید؟)) ********* یک هفته بعد با کمردرد و گردن‌درد شدید از خواب بیدار شدم. سرفه‌های شدید دوران سربازی‌هم برگشته بود. تنها دکتر باغملک گفت باید بروم اهواز. سوار مینی‌بوس شدم. تا میانه راه حالم بد نبود.نزدیک اهواز لحظه به لحظه بدتر می‌شدم. پیاده شدیم.در تب می‌سوختم.نمی‌توانستم خوب نفس بکشم. از گاراژ عامری آمدم سمت چهارراه زند. سرم گیج می‌رفت. صدای خس‌خس سینه‌ام به قدری بلند بود که هرکس از کنارم می‌گذشت آن را می‌شنید. دیگر جایی را به درستی نمی‌دیدم. چشمم به تابلوی بزرگی افتاد. باخودم گفتم به نظر مطب دکتر می‌آید. وارد سالن شدم. پاهایم دیگر به اختیارم نبود.سردم بود. حس می‌کردم در دشت پر از برف و بوران ماکو هستم و قاطرم دارد به ته دره سقوط می‌کند. خم شدم که مانع سقوط قاطر شوم،افتادم. {پایان فصل سوم} تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
فصل چهارم:(تنهاییِ بی پایان) قسمت شصت‌ونُه: زندان کوچک اهواز که هنوز رسما هم افتتاح نشده بود،گنجایش زندانیان زیادی را نداشت.هوا هم گرم بود و من دائم اعتراض می‌کردم چند نفر دیگر هم به وضع موجود اعراض داشتند. دو سه بار به اتاقی که فکر کنم اتاق رئیس زندان بود یا یکی دیگر از مسئولان،فراخوانده شده بودم و آنجا به من تذکر داده شد که نظم و انضباط موجود در زندان را به هم نزنم. گفتم:((کدام نظم؟ما داریم از گرما تلف می‌شویم.یک پنکه سقفی برای یک سالن بزرگ گذاشته‌اید.نه بهداشت درست و حسابی هست نه غذایی که بشود سیر شد،بعد هم از ما می‌خواهید که حرف نزنیم و خفه بشویم.شما یک روز تشریف بیاورید،فقط یک ساعت در خدمتتان باشیم،تایید می‌فرماید که حرف بنده درست است.)) گفت:((دهاتی!خیال نکن پرونده‌ات را نخوانده‌ام .زیاد طول نمی‌کشد که تیربارانت کنند.زبان درازی نکن! می‌دهم زبانت را از حلقومت بیرون بکشند.)) اگر قبل از اعدام دکتر و خانمش این حرف‌ها را می‌شنیدم ممکن بود بترسم،اما با اعدام دکتر،دنیا برای من هم تمام شده بود و چیزی را برای از دست دادن نداشتم. من خودم را با دکتر شناخته بودم. نماز و روزه و رساله و احکام را از او آموخته بودم و حالا قاتلش مرا تهدید می‌کرد. گفتم:((اتفاقا به همین دلیل باید از ما بترسید.زندانیان اعدامی چیزی برای از دست دادن ندارند.تازه مگر حرف بدی زده‌ام‌که برافروخته می‌شوید؟گرم است،بهداشت نیست،غذای خوب نیست.)) عصبانی شد و محکم خواباند توی گوشم.فحاشی کرد و گفت:((خیال کردی نمی‌دانم هنوز هم در روستایتان یک دستشویی درست و حسابی نیست.در قتل یک مامور عالی‌رتبه ساواک مشارکت داشته‌ای،علیه امنیت ملی اقدام کرده‌ای‌ هتل سه ستاره هم می‌خواهی؟)) تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتاد: هتل سه ستاره‌ هم می‌خواهی؟ صورتم سوزش داشت؛اما به تندی جوابش را دادم:((اگر روستای ما بهداشت خوبی ندارد مقصر شما هستید که به زندگی رعیت اعتنایی نمی‌کنید.اگر من سواد درست و حسابی ندارم مقصر شما هستید که دوست ندارید ما هم برای خودمان کسی بشویم.چرا زور می‌گویید؟)) همه به وضع زندان معترضند،من هم یکی از آن‌ها.)) انتظار این برخورد را نداشت. با مشت و لگد به جانم افتاد. دست‌هایم بسته بود و کاری نمی‌توانستم بکنم،اما همانجا قسم خوردم که من ‌بعد کسی دست رویم بلند کرد،اگر در وضعیتی باشم که بتوانم جوابش را بدهم،حتما این کار را بکنم؛حتی اگر به قیمت جانم تمام بشود. با سر و صورت خونین به زندان برگشتم.همبندی‌ها دورم جمع شدند. همه زندانی‌ها جرم سیاسی نداشتند. بعضی‌ها قاچاقچی بودند؛بعضی‌ها دزد و بعضی‌ها به‌خاطر جرائم مالی زندان بودند؛ولی در مواردی از این دست،هوای هم را داشتند. سر و صدا راه انداختند و زندان شلوغ شد.نگهبان ها هجوم آوردند و غائله خوابید،اما فردا من و ده دوازده نفر دیگر از زندانیان را به سلول انفرادی انتقال دادند. این بار با افتخار به سلول انفرادی وارد شدم و به دیوار‌های نمورش دست کشیدم‌. انگار دوباره متولد شده باشم.کسِ دیگری شده بودم.از هیچ‌کس و هیچ‌چیز واهمه‌ای نداشتم. آماده بودم که هر لحظه به دیدار دکتر بروم.مرگ برایم زیبا شده بود. سه‌چهار روزی آنجا بودم،در شبانه روز دوبار غذا می‌دادند و بعد از آن سکوت حکم‌فرما بود. در آن سه روز خیلی فکر کردم. گفتم:((لطف‌الله خدا تو را از روستا به اینجا کشانده.نمازخوان شده‌ای؛ احکام خدا را می‌دانی؛روزه می‌گیری؛با حلال و حرام خدا آشنا شده‌ای؛قدر بدان و شاکر باش.مرگ بهتر از ذلت است.)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت‌هفتاد و‌یک: مرگ بهتر از ذلت است. ****************** بعد یادم افتاد به جمله‌ی پدربزرگ. همیشه می‌گفت:((مرگ در بستر برای یک عشایری ننگ است،آدم باید به‌خاطر احقاق حق با گلوله تفنگ بمیرد.)) از انفرادی که بیرون آمدم برخلاف انتظار آن‌ها،رفتارم تندتر شد. بچه‌ها را به نافرمانی و درگیری با نگهبان‌ها تشویق می‌کردم و خودم‌هم بی‌پروا با آن‌ها درگیر می‌شدم. کتک می‌خوردم و کتک می‌زدم. انفرادی می‌رفتم،شکنجه می‌شدم،اما کوتاه نمی‌آمدم.شجاعتم باعث شد که در زندان اسم و رسمی به‌هم بزنم. حتی خلافکارهای زندان هم احترام مرا داشتند و این امر مسئولان زندان را کلافه کرده بود. یک روز به من و ۱۹نفر دیگر اعلام کردند که فردا به شیراز اعزام می‌شوید. شهر شیراز را هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بودم،ولی می‌دانستم که آب و هوای خوبی دارد.خوشحال بودم که بلاخره از گرمای طاقت‌فرسای اهواز راحت می‌شوم. فردا یک مینی‌بوس قرمز رنگ آمد. ما را سوار کرد. هر دو نفرمان را یک دستبند زدند و کنار هم نشاندند. به شوخی گفتم:((سرکار!راه دراز است؛اگر گلاب به رویتان خواستیم دستشویی برویم باید چه‌کار کنیم؟ دو نفری که نمی‌شود دست‌به‌آب رفت!)) همه خندیدند. نگاهی به من کرد و گفت:((نگران نباش،یک کاری می‌کنیم. دستور بالایی‌هاست.ماموریم و معذور دست خودم باشد می‌گویم نیازی به دستبند نیست.)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتاد و دو: دست خودم باشد می‌گویم نیازی به دستبند نیست. *************** کلمه((بالایی‌ها))را در طول دوران بازداشت و زندان،زیاد شنیده بودم. بعضی‌ وقت‌ها فکر می‌کردم بالایی‌ها *چه کسانی هستند؟ *چرا آن بالا هستند؟ *چطوری می‌شود آن‌ها را دید؟ *چرا هیچکدام از دستورات بالایی‌ها به نفع ما پایینی‌ها نیست؟ خواستم از سرکار استوار بپرسم،نپرسیدم. باخودم گفتم:((او هم بالایی‌ها را ندیده و فقط صدایشان را شنیده. چون اگر آن‌ها را می‌دید حالا اینجا نبود و حالا او هم یکی از بالایی‌ها بود و نمی‌توانستیم او را ببینیم. با خودم گفتم بالایی‌ها کسانی هستند که نمی‌شود آن‌ها را دید چون اگر دیده بشنوند که دیگر بالایی به حساب نمی آیند!)) توی همین فکرها بودم که مینی‌بوس راه افتاد.در آغاز سفر استوار رو به من کرد و گفت؛((لطف‌الله لطفا بین راه دردسر درست نکنی،با این مطالبی که در پرونده‌ات هست فکر نکنم زندان شیراز تو برا بپذیرد.)) گفتم:((مگر چی نوشته استوار.)) ((ارعاب ماموران،درگیری،نزاع با زندانیان،بدسابقه،بد رفتار،اعتصاب غذا،...باز هم بخوانم.)) همه خندیدند. گفتم:((خدا لعنتشان کند،این همه کار را من به تنهایی انجام داده‌ام؟)) دوست داشتم زندان شیراز مرا بپذیرد،به همین دلیل گفتم:((استوار نمی‌شود چندتا از این اتهامات را پاک کنی؟)) ((نه برای ما مسئولیت دارد.)) ((خوب این‌جوری مجبوری مرا برگردانی اهواز و دردسر می‌شود.)) ((به من گفته‌اند که تو خطرناک هستی،اگر قول بدهی تا مقصد دست از پا خطا نکنی،قسمت بد گزارش را می‌گذارم لای برگه‌های دیگر که به چشم نیاید.این‌طوری ممکن است تو را بپذیرند.)) ((معامله‌ی خوبی است.)) همه خندیدند. تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتاد و سه: همه خندیدند. ***** شب را توی راه بودیم. صبح برای نماز رسیدیم شیراز. ما را بردند شهربانی کل. ساختمان زیبایی بود. خیلی خسته بودیم. نماز خواندم. می‌خواستیم بخوابیم که گفتند:((زندان شیراز پُرشده و جا ندارد،دستور آمده شما را ببریم دژ برازجان.)) دروغ می‌گفتند.آن‌ها از اهواز می‌دانستندکه مقصد برازجان است نه شیراز. گفتم:((لابد این دستور هم از بالایی‌ها رسیده.)) همه زدند زیر خنده. خسته بودیم. کاظمی پرسید:((حالا چقدری راه هست؟)) استوار گفت:((زیاد نیست.)) صبحانه خوردیم و راه افتادیم.از نیمه‌ی راه جاده پرپیچ و خم شد.گردنه بود و دره. چندبار مجبور شدیم مسافتی را پیاده طی کنیم تا مینی‌بوس بتواند از گردنه بالا بیاید. مسافتی را که فکر می‌کردیم کوتاه است،۱۶یا۱۷ساعت طول کشید. سَرِ شب خسته و کوفته رسیدیم به یک فلکه که روبه‌رویش یک ساختمان قدیمی بود.بیشتر به یک کاروانسرا می‌ماند تا زندان.دور از شهر بود. صدای زوزه گرگ می‌آمد. یادم افتاد به پاسگاه مرزی و شب‌های ترسناکش.همه‌چیز اینجا با آنجا یکی بود،با این تفاوت که اینجا گرما و بادهای سوزان بیشتر بود و یک هوای عجیب که بعدها فهمیدم شرجی است. وقتی شرجی می‌شد نفس کشیدن سخت می‌شد.سخت‌تر از وقتی که توی برف‌ها گیر افتاده بودم. پنکه‌های دژ هم دیگر جواب نمی‌داد. مجبور بودیم سطل آب روی هم بریزیم و برویم زیر پنکه‌ها تا کمی خنک شویم و نفسمان باز شود. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتاد و چهار: نفسمان باز شود. ************ از میدان که نگاه کردم،در آن روشنی کمی دیده می‌شد دژ برازجان از پشت درخت‌ها سرک کشیده بود،انگار ما را تحت نظر گرفته باشد. از درخت‌ها که رد شدیم.عمارت بهتر نمایان شد. همه با تعجب نگاه می‌کردند. تمام برج از سنگ و گچ و ساروج ساخته شده بود. مصالحش شبیه مصالحی بود که در منطقه‌ی خودمان برای ساخت خانه از آن‌ها استفاده می‌کردند. چهار برج دیده بانی چهار طرف دژ را محصور کرده بود. طول برج‌ها خیلی بلند بود،شش هفت برابر قد خودم. فکر کنم سیزده چهارده متر بلندایش بود. به برج قلعه‌تُل ایذه مالمیر شباهت داشت. کف زمین هم از سنگ بود. راهروهایش طاق داشت و شبیه معماری مساجد بود،یعنی قبلا این طاق‌ها را فقط در مسجد جامع اهواز دیده بودم. سقف بعضی از طاق‌ها فیروزه‌ای رنگ بود.انگار داشتی آسمان را نگاه می‌کردی بعدها که تعدادحجره‌های دژ را شمردم،۶۸حجره یا سلول بود که در هر سلول،چهار تا پنج نفر نگهداری می‌شد. با یک حساب سرانگشتی بیش از سیصد نفر زندانی،آنجا روزگار می‌گذراندند،شاید کمتر شاید بیشتر. شاهنشینی در بالای ایوان ورودی به سمت ایوان اصلی قرار داشت که به دژ شکوه و زیبایی خاصی می‌بخشید. سنگفرش‌های کف محوطه‌ی اصلی یک دست و با شکل هندسی خاصی کار شده بودند. درنگاه اول هیچ چیز آنجا به زندان شبیه نبود. همه‌چیز زیبا بود و دلنشین . این‌هارا از خودم نمی‌گویم چون من هنوز از معماری چیزی نمی‌دانم. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتادوپنج: چون من هنوز از معماری چیزی نمی‌دانم. ****** از زبان یک همبندی که معمار بود می‌گویم. یک مهندس معمار بین زندانی‌ها بود که بعدها فهمیدم از چپی‌هاست. درباره ساختمان دژ می‌گفت:((این ساختمان در دوره قاجار ساخته شده.اول کاروانسرا بوده،یک تاجر معروف به نام مشیرالملک این ساختمان را ساخته و بعد به شهربانی واگذار شده جهت زندانیان سیاسی.)) می‌گفت:((اگر همچو ساختمانی در ممالک خارجه باشد جزو میراث فرهنگی محسوب می‌شود و از آن نگهداری می‌کنند.)) می‌گفت:((از ساخت این عمارت باشکوه نزدیک صد سال می‌‌گذرد.)) این را که شنیدم،ترسیدم و با خودم گفتم:((با این ضخامت دیوارها و سنگینیشان اگر زلزله بیاید،یکی از ما جان سالم بدر نمی‌بریم.)) مهندس،جوانِ خوبی بود. گاهی می‌آمد پیش من و از وضعیت خانواده‌اش درد‌‌دل می‌کرد. از پدرش پدرش که به‌خاطر زندانی شدنش دق کرده و مُرده،از بیماری مهدرش. یک روز نشستیم و باهم گریه کردیم. مهندس بازرگان که مارا دیده بود،مرا کنار کشید و گفت:((لطف‌الله!تو از طرفداران آیت‌الله خمینی هستی،اهل نماز و پیغمبری،زیاد به این‌ها نزدیک نشو،این‌ها می‌گویند خدا نیست.)) بعد از آن دیگر روی خوش به او نشان ندادم. *** پاسبان‌ها را براساس شکل و قیافه‌ای که داشتند می‌شناختم. پاسبان‌های بومی لاغراندام بودند و سبزه و دور چشم‌هایشان یک‌مایع‌سفید رنگی بود که بعدها از مهندس بازرگان شنیدم که این‌ها بیماری تراخم است و اگر درمان نشود ممکن است باعث کوری افراد بشود و پاسبان‌های غیربومی چهارشانه و رنگشان روشن‌تر از پاسبان‌های بومی بود. یک روز به یکی از پاسبان‌ها درباره بیماری تراخم هشدار دادم و از او خواستم که سراغ دوا و درمان برود.سری تکان داد و گفت:((فقط درمانگاه شیر و خورشید در برازجان فعالیت می‌کند که آن‌هم باید صبح تاظهر توی نوبت باشم تا بتوانم پزشک را ببینم و این امر با ساعات کارم در زندان تداخل دارد و امکان پذیر نیست.)) من،و آقای شکوهی و هوشنگ توی یک حجره یا سلول بودیم. بعد دونفر دیگر هم به ما اضافه شدند. هوشنگ عاشق فوتبال بود. من بازی فوتبال را ندیده بودم،اما چیزهای درباره آن شنیده بودم. می‌گفت فوتبال از بوشهر شروع شده و الان در تهران یک زمین‌بازی درست کرده‌اند به نام امجدیه که بازی‌ها در آنجا انجام می‌شود‌. افتخار می‌کردکه اولین ایرانی‌است که ده سال پیش،اولین بازی تیم ملی فوتبال ایران را در ترکیه از نزدیک دیده. می‌گفت که از بازی آن‌ها خیلی خوشش آمده. تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتاد و شش: می‌گفت که از بازی آن‌ها خیلی خوشش آمده. ********* لحظه به لحظه‌ی آن بازی را در خاطره داشت. می‌گفت:((شش بر یک از ترکیه باختیم،اما لذت‌بخش بود.عاشق یک فوتبالیست بود به نام پرویز دهداری. وقتی از او صحبت می‌کرد یک برقی در چشم‌هایش دیده می‌شد.می‌گفت فوتبالیستی بااخلاق و آبادانی است.تعجب می‌کرد که من او را نمی‌شناسم. شکوهی کم حرف بود. بیشتر ساکت یک گوشه می‌نشست یا به سقف زل می‌زد یا به در. انگار دوست نداشت با ما قاطی شود. کم حرف می‌زد،اما از حرف‌هایش معلوم بود که سرش به تنش می‌ارزد. یک روز گفت:((لطف‌الله!این زندان آخر دنیاست.ما را آورده‌اند اینجا که زیر شکنجه و با زجر مداوم بکشند.ما زندانی‌هایی هستیم که رژیم دوست ندارد زود بمیریم،دوست دارد ذره‌ذره زجر کشیدن و آب شدنمان را ببیند.)) شب اول را خوب نتوانستم بخوابم اول صبح صدایم زدند. گفتم خیر باشد. دستبند زدند و بردند. وارد اتاق ریاست زندان شدیم.یک افسر با قدی بلند،چهارشانه و ریش و سیبیل اصلاح‌شده منتظرم بود. نگهبان‌ها پا کوبیدند و گفتند:((جناب سرهنگ،زندانی لطف‌الله پیرمرادی.)) سرهنگ مدتی بی‌اعتنا سرش را توی پرونده‌ها چرخاند بعد سر بلند کرد و گفت:((می‌دانی من کی هستم؟)) حس کردم می‌خواهد مرا تحقیر کند.تجربه‌ام این را می‌گفت.نگاهش نکردم،گفتم:((شما را نمی‌شناسم،خدمتتان نرسیده‌ام.)) ((به من می‌گویند سرهنگ عابدیان.اینجا اهواز نیست که بخواهی درگیری یا اعتصاب راه بیندازی.پوستت را می‌کَنم.)) گفتم:((اشتباه به عرضتان رسانده‌اند.زندان اهواز کثیف بود،گرم بود،بهداشت نداشتیم،وضعیت غذا خوب نبود،اعتراض کردیم.)) گفت:((اینجا چطور است؟)) گفتم:((تازه دیشب رسیدیم و هنوز نمی‌دانم اینجا اوضاع چطور است.)) ((من می‌گویم اینجا چطور است که اگر می‌خواهی غلطی بکنی زودتر انجامش بدهی.)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتاد و هفت: که اگر می‌خواهی غلطی بکنی زودتر انجامش بدهی. *** الان آبان ماه است و هوای اینجا تازه خوب شده.تابستان اینجا گرم‌تر از اهواز و تقریباً مثل جهنم است.غذا هم سرو نمی‌شود و هر زندانی موظف است خودش غذا درست کند.درباره بهداشت هم بگویم چهار،پنج‌تا دستشویی داریم برای این همه زندانی. حالا فهمیده‌ای کجا آمده‌ای؟)) با غرور و تحقیرآمیز حرف می‌زد. احتمالاً هدفش این بود که مرا تحریک کند. با آرامش کامل گفتم:((اگر خود شما هم همین وضع را داشته باشید حرفی نیست جناب سرهنگ.)) برگشت و با عصبانیت سیلی محکمی به صورتم نواخت.سرم گیج رفت.می‌خواستم بیفتم.به سختی تعادلم را حفظ کردم.وضعیت سختی بود. من قسم خورده بودم که جواب بدهم. یا باید قسم را می‌شکستم،یا باید به اتفاقات بعد از درگیری فکر می‌کردم. یک لحظه نفهمیدم چه‌شد.هر دو دستم را مشت کردم و به همراه دستبند کوبیدم توی صورت سرهنگ. داد زدم:((من را هم می‌گویند لطف‌الله.)) خون فواره زد.نگهبان‌ها که با فریاد سرهنگ وارد اتاق شده بودند با قنداق اسلحه به جانم افتادند.من هم از خودم دفاع کردم و یکی از نگهبان‌ها را انداختم.می‌خواستم تفنگش را بگیرم،نشد.به زودی شلوغ شد و مامورها مرا زیر مشت و لگد گرفتند. سرهنگ که شوکه شده بود،فحاشی می‌کرد. چهارمیخم کردند و با کابل به جانم افتادند. اولین باری بود که درد می‌کشیدم،ولی خوشحال بودم. شکنجه می‌شدم اما احساس سربلندی می‌کردم.زیر شلاق‌ داد می‌زدم که من لطف‌الله هستم.لطف‌الله پیرمرادی.آن‌ها هم محکم تر می‌زدند و من محکم تر فریاد می‌زدم:من لطف‌الله هستم.می‌خواستند وادارم کنند سکوت کنم اما آنقدر فریاد زدم تا از حال رفتم. زندانی‌های دیگر که سر و صدا توجه‌شان را جلب کرده بود و ماجرا را فهمیده بودند به حمایت از من اعتراض کردند. شعار دادند و اوضاع زندان داشت از کنترل خارج می‌شد.آن‌هاهم مجبور شدند بدن نیمه‌جانم را به سلول برگردانند. این‌ها را هوشنگ برایم تعریف کرد. تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتاد و هشت: این‌ها را هوشنگ برایم تعریف کرد. ******************* بعدها یکی از نگهبان‌ها که خوزستانی بود به من گفت که اعتراض و شلوغی زندانی‌ها جانت را نجات داد و اگر اوضاع زندان به‌هم نمی‌ریخت ممکن بود سرهنگ تورا بکُشد. تاچند هفته آثار زخم‌ها و جراحت‌های آن شکنجه روی تنم بود،اما هرگز از رفتار آن روزم پشیمان نشدم و قصدم برای مبارزه با ظلم مامورهای رژیم جدی‌تر شد. من مبارزه‌ای را شروع کرده بودم که نمی‌خواستم در آن بازنده باشم. گفتم یا مرگ یا رفع ظلم. ****** ماجرای کتک‌کاری من با سرهنگ‌عابدیان و مقاومتم زیر شکنجه و ناپدید شدن چند هفتگی سرهنگ جهت دوره درمانی‌اش،باعث شهرت من در زندان برازجان شد. خیلی از افراد بانفوذ زندان به من نزدیک شدند و من بسیاری از شیوه‌های مبارزه با نگهبان‌ها را از آن‌ها آموختم. بعضی از نگهبان‌ها هم که دلِ‌خوشی از سرهنگ نداشتند سعی می‌کردند با محبت‌های پنهانی حمایتشان را از من اعلام کنند که این اتفاقات مرا دلگرم‌تر می‌کرد. سرهنگ هیچ‌وقت نتوانست برخورد آن روز مرا فراموش کند.من هم اهمیت نمی‌دادم.می‌دانستم که دنبال بهانه‌ای می‌گردد که تلافی کند،اما سعی می‌کردم رفتارم طوری باشد که بهانه‌ای به‌دست نیاورد. ***** روز جمعه ملاقات عمومی بود. بعضی زندانی‌ها هر هفته ملاقاتی داشتند و بعضی‌هم دو سه هفته‌ای یک‌بار،اما من مدت‌ها بود که ملاقاتی نداشتم. تعجبی هم نداشت،چون خانواده‌ام خبری از من نداشتند.وقتی فهمیدم می‌شود نامه نوشت از شکوهی خواهش کردم چند خط از وضعیتم برای خانواده‌ام بنویسد. قبول کرد و نوشت. نتیجه داد و دوماه بعد اسمم را صدا زدند. خوشحال شدم انگار دنیا را به من داده باشند. عمویم بود. دو کیلو انار،یک کیلو سیب و مقداری برنج پرک شده برایم آورده بود. مرا که دید گریه کرد،من هم گریه‌ام گرفت. گفت:((لطف‌الله چرا اینقدر شکسته‌شدی.اینجا چه می‌کنی؟!نامه‌ات که رسید،پدرت نزدیک بود سکته کند.آخرین باری که از وضع خودت خبر دادی گفتی که در یک مطب شاغل هستی.چرا از اینجا سر درآورده‌ای؟کی آزاد می‌شوی؟!)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هفتاد و نه: کی آزاد می‌شوی؟! **** گفتم:((عمو!خیلی خوشحالم که آمدی.حکایتش مفصل است،فعلاً گرفتار شده‌ام و حالا حالاها هم آزاد نمی‌شوم.)) ((نکند آدم کشته‌ای لطف‌الله؟)) ((نه عمو جان،به‌خاطر مسائل سیاسی است.)) با دو دست کوبید روی سرش و گفت:((سیاسی!یعنی علیه شاه.)) ترسیده بود،اطرافش را نگاه کرد و ادامه داد:((پس تا آخر عمر اینجایی پسرک نادان.اگر پدرت بفهمد دق می‌کند.جواب مادرت را چی بدهم؟رئیس پاسگاه بفهمد چه خاکی به سرمان بریزیم؟)) خودش را جمع‌وجور کرد . گفتم:((نیاز نیست آنجا بگویی برای چی به زندان آفتاده‌ام.)) ((این چه حرفی‌ است که می‌زنی؟همین که پایم را بگذارم آنجا،کوچک و بزرگِ روستا می‌خواهند بدانند قضیه چیست و چرا به زندان افتاده‌ای؟باید جوابی داشته باشم،بگویم به دستور شاه به زندان افتاده؟!)) ((نه بابا یک چیزی جور کن،مثلا بگو بدهی بالا آورده یا مثلا تصادف کرده.چه می‌دانم،یک چیزی جور کن دیگر.)) ((خیلی بی‌عقلی کردی،ولی نگران نباش،من بازهم سر می‌زنم،البته شاید سالی یک بار یا دوبار بتوانم بیایم.راه ناهموار است،دوبار نزدیک بود پرت شویم ته دره.توی گردنه‌ها همینطور عق زدم تا اینجا. قبلاً فکر می‌کردم جاده میداود به رامهرمز بدترین جاده دنیاست،با دیدن جاده شیراز تا برازجان نظرم برگشت.خیلی جاده‌ی ناجوری است.)) ((می‌توانی پدر یا مادر را در ملاقات بعدی همراه خودت بیاوری؟)) ((پسر!عقل از سرت پریده؟با این وضعیت جاده و مسافت طولانی چطور می‌شود آن دو را آورد؟بندگان خدا بین راه تلف می‌شوند.)) از عمو خواستم به همه‌ی هم‌ولایتی‌ها سلام برساند.موقع رفتن باز گریه‌مان گرفت.دست تکان داد و رفت.حس خوبی داشتم. تایپیست : کوثر بانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد: حس خوبی داشتم. ******** در زندان برازجان،لُنگِ حمام،حوله،جوراب،زیرپیراهنی یا لوازمی از این دست،می‌توانست شخصی باشد،اما مواد خوراکی عمومی بود. مسئول نگهداری و تقسیم میوه،آجیل و شیرینی‌های که ملاقات کنندگان می‌آوردند با من بود. همه خوراکی‌های رسیده را روی هم می‌گذاشتیم،آن قسمت از مواد را که فسادپذیر بود مثل میوه و سبزیجات یکی دو روز اول مصرف می‌کردیم،ولی آجیل و شیرینی را تا چند روز و گاهی تا روز ملاقات بعدی در انبار نگهداری می‌کردیم و در یک ساعت مشخص از روز بین سلول‌ها با رعایت انصاف و به تعداد افراد هر سلول توزیع می‌کردیم. سرگرمی چندانی هم وجود نداشت. بعضی‌ها کتاب می‌خواندند، بعضی‌ها می‌نوشتند و تعدادی‌هم مثل ما که سواد نداشتیم دور هم جمع می‌شدیم و گپ می‌زدیم. آن اوایل کسی بازی فوتبال یا والیبال را نمی‌شناخت و اگر هم کسانی اسمش را شنیده بودند از قوانین بازی یا مقررات آن چیزی نمی‌دانستند. به همین دلیل بازی‌های گُل یا پوچ بود یا دزد و وزیر و از این دست سرگرمی‌ها. یک عده هم که خط خوشی داشتند روی دیوارها مطلب می‌نوشتند. یک حسن خوشنویس بود خطش روی دیوار مثل نقاشی بود،درهم رفته و زیبا. بعضی وقت‌ها زل می‌زدم به آن‌ها و لذت می‌بردم. یک روز به من گفت:((اگر علاقه داری می‌توانم خوشنویسی یادت بدهم.)) خواستم بگویم سواد ندارم.سختم بود،گفتم:((فرصت ندارم،مگر نمی‌بینی این سرهنگ عابدیان هرروز به یک بهانه‌ای مرا تنبیه می‌کند‌.انگار جز من هیچ زندانی دیگری در دژ نیست.)) گفت:((هست!زندانی زیاد هست،اما هیچ‌کدام مثل تو جرئت ندارند روی سرهنگ دست بلند کنند.)) چندماه بعد که دوجیب‌ها آمدند_من به آن‌ها دوجیب می‌گفتم.چون پیراهن دوجیبِ سبزرنگ می‌پوشیدند،اما پاسبان‌ها به آن‌ها توده‌ای می‌گفتند_با دستور رئیسشان که افسری به نام عموئی بود،بازی والیبال راه انداختند و به ما هم یاد دادند. یکی از هم حزبی‌هایشان اهل بوشهر بود و گاهی وقت‌ها که می‌آمد ملاقات،برایشان توپ و تور،کفش و لباس و وسایل ورزشی می‌آورد. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و یک: کفش و لباس و وسایل ورزشی می‌آورد. ******* دوجیب‌ها سال۱۳۴۳ آمدند. تعدادشان زیاد نبود،اما نبض زندان را به‌دست گرفتند.خیلی هماهنگ عمل می‌کردند. با جستجو در بندهای چهارگانه زندان،بند ۳را انتخاب کردند و خیلی زود با خرید مصالح به گچ‌کاری و تعمیر بند پرداختند. یک میز ناهارخوری و یک میز برای نصب چراغ خوراک‌پزی ساختند. دستشویی را لوله‌کشی کرده و برای هرکدام یک سیفون گذاشتند. نصب سیفون در دستشویی زندان تحول بزرگی در وضعیت بهداشتی زندان به‌شمار می‌رفت. آن‌ها هم‌چنین یک آب‌نمای یک‌متر در یک‌متر یا بزرگ‌تر ساختند و نمی‌دانم با چه امکاناتی،اما فواره‌ای هم در آن ایجاد کردند که برای ما خیلی دیدنی بود و از روزِ ساخت،پاتوق دوجیب‌ها شد. دور آن جمع می‌شدند و می‌گفتند و می‌خندیدند،شاید اینجور می‌خواستند جهنم برازجان را برای خودشان قابل تحمل نمایند. وضع مالیشان هم خوب بود و برای انجام بهتر تعمیرات،دوکارگر و یگ بنا هم استخدام کردند. از محل لوله‌‌کشی دستشویی یک شاخه لوله‌هم به سمت یکی از راهروها آوردند و دوش کوچکی برای استحمام ایجاد کردند. تابستان‌ها دوش آبی که ساخته بودند نعمت بزرگی به حساب می‌آمد.به نوبت زیر دوش می‌رفتند و زیر پنکه‌های سقفی دراز می‌کشیدند تا اندکی خنک‌تر شوند و بتوانند گرمای طاقت‌فرسای برازجان را تحمل کنند. توی حیاط هم یک باغچه احداث کردند و نمی‌دانم از کجا تخم گل وگیاه و بعد سبزی آوردند و در آن کاشتند و فضای زیبا وچشم‌نوازی ایجاد شد. رفتار سرهنگ عابدیان هم با آن‌ها توام بااحترام بود،چون خیلی از آن‌ها نظامی بودند،یعنی هم با مسائل نظامی آشنا بودند و هم حق و حقوق خودشان را خوب می‌شناختند. نظافت زندان با زندانیان بود که زیر نظر شهردار انجام می‌شد.نوبتی بود. سعی می‌کردیم بهداشت را تا جایی که ممکن است رعایت کنیم. تابستان‌ها از بیماری وبا وحشت داشتیم و زمستان‌ها از حصبه. البته در حیاط بند چهارم هم بهداری شهربانی اسکان داشت و گاهی از بهداری شیراز هم گروه بهداشت می‌آمد. اما در کُل،وضعیت بهداشت مطلوب نبود‌. تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و دو: وضعیت بهداشت مطلوب نبود. ************ نوروز سال ۱۳۴۴به درخواست عموئی،‌کی‌منش و بچه‌های حزب توده،من و همبندی‌ها قبول کردیم که سال نو را همه در کنارهم باشیم،فارغ از اینکه چه فکر و عقیده‌ای داریم و برای چه به این زندان تبعید شده‌ایم. سال تحویل سفره‌ای بزرگ‌‌تر از هر سال پهن شد و هفت‌سین چیدیم‌ فضای شاد و بانشاطی ایجاد شد‌ دوجیب‌ها موسیقی پخش می‌کردند. حتی از نگهبان‌ها هم با شیرینی پذیرایی کردیم.خیلی خوش گذشت. دوم یا سوم فروردین هوا به شدت گرم شد و شیرینیِ جشن و شادی روز عید را به کاممان تلخ کرد.گرما به حدی بود که حتی با دمپایی هم که توی حیاط قدم می‌زدیم پاهایمان تاول می‌زد. پنکه‌ها شبانه روز کار می‌کرد،اما جواب نمی‌داد. دژ از خردادماه تا پایان ماه مهر جهنم واقعی بود. عموئی و دوستانش دستگاهی نصب کرده بودند که به آن گرماسنج می‌گفتند:((گرماسنج نشان می‌دهد که درجه گرما در سایه بالای ۵۰درجه است.)) تابستان برازجان غیر از گرما و رطوبتِ آزاردهنده،بادهای گرم و سوزانی هم داشت که محلی‌ها به آن((تش باد)) می‌گفتند. بادی که مثل شلاق بر تن ما می‌نشست و بدن را می‌سوزاند. من برای در امان ماندن از آن،چند روزی را از سلول بیرون نمی‌رفتم. هوا به حدی سوزان می‌شد که به ناچار سر و صورتمان را با دستمال می‌پوشاندیم. هنوز از مشقات و سختی‌های تش‌باد رها نشده بودیم که گرد و غبار آغاز شد. شدت گرد و غبار و خاکی که در هوا معلق می‌شد به حدی بود که مجبور می‌شدیم ماسک‌های از ملافه‌های زندان به صورتمان بزنیم تا بتوانیم تنفس کنیم. به سختی اطرافمان را می‌دیدیم و کسی از سلولش بیرون نمی‌آمد. بعضی‌ها می‌گفتند:(( این گرد و خاک موجود در هوا از طرف کشور عربستان بلند می‌شود و به اینجا می‌رسد.)) زندان برازجان آشپزخانه نداشت و هر زندانی مجبور بود برای خودش غذا پخت کند یا از بیرون چیزی برای خوردن فراهم نماید. به جای غذا،یک مقدار پول به عنوان جیره‌ی غذایی به ما پرداخت می‌شد.دقیق یادم نیست بیست ریال بود یا بیست و پنج ریال،اما خوب یادم هست که دو یا سه ریال روی آن می‌گذاشتیم و یخ ‌می‌خریدیم. تایپیست :کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و سه: یخ می‌خریدیم. **** آب سرد و تگری در آن گرما و رطوبت بالا و خفه‌کننده تنها چیزی بود که می‌توانست عطش و حرارت بدنمان را کاهش بدهد و جهنم دژ را کمی قابل تحمل نماید. در برازجان به‌جز کارخانه کوچک یخ‌سازی و چند ماهی‌فروشی،مغازه دیگری نبود که بشود چیز قابل ملاحظه‌ای از آنجا تهیه کرد. ماهی هم از بوشهر می‌رسید. برای من که در شمال خوزستان بودم،ماهی گوشت مورد علاقه و مطلوبی نبود،ما روستانشینان بهمئی و جانکی بیشتر از گوشت مرغ و گوسفندی استفاده می‌کنیم و ماهی خیلی کم و شاید سالی یک یا دوبار استفاده شود،اما به ناچار ماهی خُور شدم و در این کار از بومیان هم جلو زدم. برنج،پنیر و به خصوص قند و چایی در کازرون کمیاب بود و از بوشهر یا شیراز تهیه می‌کردیم. البته به وسیله واسطه‌ای که عموئی و دوستانش داشتند. میوه اصلی برازجان خرما بود. جز خرما میوه دیگری به وفور یافت نمی‌شد. از صیفی‌جات هم فقط خیارچنبر و هویج کشت می‌شد و رابط‌های ما می‌توانستند تهیه کنند. اگر میوه‌ی دیگری می‌خواستیم می‌بایست از شیراز یا بوشهر فراهم کنیم. تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و چهار: از شیراز و بوشهر فراهم کنیم. *********** سبزی که اصلا گیر نمی‌آمد. یک نوع سبزی محلی بود که اسمش یادم رفته(احتمالاً سیاه‌شور) ولی یادم هست که خیلی شور بود و خیلی‌ها میخوردند که لااقل نمک از دست رفته‌ی خود را به‌خاطر تعریق زیاد در تابستان تا حدودی جبران نمایند. به همت دوجیب‌ها و به خصوص عموئی و کی‌منش در باغچه فلفل سبز، ریحون و تره هم کاشته شد که مقداری هم به ما می‌بخشیدند. یک روز برای ملاقات صدایم زدند. هفته پیش عمویم به ملاقات آمده بود و دوباره این همه راه را برگشته باشد. با خودم گفتم شاید در برازجان مانده. وارد سالن که شدم دختربس پیرمرادی،دختر عمویم جلو آمد و سلام کرد. جواب دادم. شوهر و پسرش را معرفی کرد. از عروسیشان بیست یک یا دوسال می‌گذشت و من تازه یادم آمد که شوهرش از لنج‌داران بوشهری است و آن‌ها سال‌هاست که در برازجان زندگی می‌کنند. روحیه گرفتم. وضعیت زندان را که شرح دادم،قبول کردند که هرچه نیاز داریم برایمان خریداری کنند. تشکر کردم و از آن روز یک مسئول خرید مطمئن پیدا کردم. تایپیست: کوثر بانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و پنج: یک مسئول خرید مطمئن پیدا کردم. *********** پسرش خبرنگار بود. گفت:((می‌خواهم از وضعیت زندان برازجان یک گزارش تهیه کنم.)) توصیه کردم که این‌کار را نکند. گفتم:((جوان هستی و برایت دردسر درست می‌کنند.هزارتا موضوع دیگر هست،برو سراغ موضوعات کم‌خطر.)) یک روز عموئی مرا صدا زد و گفت:((می‌توانم به شما اعتماد کنم؟)) گفتم:((بله،همه ما الان زندانی هستیم و باید هوای هم‌ را داشته باشیم.)) گفت:((مقداری دست نوشته دارم و رابطمان از تهران خبر داده که قرار است تیمسار نصیری رئیس کل ساواک برای بازدید به بند سیاسی‌ها بیایند و ممکن است بخواهند بند مارا پیش از آمدن ایشان تفتیش کنند. می‌خواهم آن‌ها را به تو بسپارم. تو تنها زندانی سیاسی هستی که به جرم مشارکت در قتل در بند غیرسیاسی‌ها نگهداری می‌شوی من و دوستان بعد از رایزنی،به این نتیجه رسیدیم که فقط می‌شود به تو اعتماد کرد،چون به هرحال فعالیت سیاسی داشته‌ای و این چیزها را بهتر می‌فهمی.)) گفتم:((این اوراق درباره چه چیزی هستند؟)) گفت:((نگران نباش!ترجمه یک کتاب خارجی است.)) گفتم:((به شرط اینکه بعد از رفتن رئیس ساواک آن‌ها را پس بگیرید.)) ((مطمئن باش لطف‌‌اللّه بعد از رفتن نصیری اوراق را از شما پس می‌گیریم.)) ((یک شرط دیگر اینکه در این نوشته‌ها چیزی علیه اسلام و خدا نباشد.)) ((مطمئن باش لطف‌اللّه.)) گفتم:((من که سواد ندارم،اما حرف شما را به عنوان یک زندانی سیاسی شرافتمند قبول می‌کنم.)) تشکر کرد و رفت.)) بعد از آنکه نصیری آمد و رفت،عموئی طبق قول و قراری که گذاشته بودیم کی‌منش را برای پس گرفتن دست نوشته‌ها فرستاد. تابستان‌ها خوابم کم می‌شد. عرق می‌کردم و بدنم چسبناک می‌شد. طوری که از خودم و بوی بدنم بدم می‌آمد. مجبور بودم روزی یکی دوبار با سطل بدنم را بشویم تا هم خنک شوم و هم چسبناکی تنم کم شود. تایپیست : کوثر بانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و شش: چسبناکی تنم کم شود. ********* یک روز گرم تابستان مرا صدا زدند. زندانی‌ها را به اسم کوچک صدا می‌کردند. مثلاً بلند صدا می‌زدند:لطف‌اللّه.وقتی از سلول بیرون می‌رفتیم نگهبان اسم و فامیلمان را می‌گفت و نام پدرمان را می‌پرسید و با برگه‌ی احضاریه‌ای که در دست داشت تطبیق می‌داد،اگر درست بود زندانی را همراهشان می‌بردند. نه وقت ملاقات بود و نه کاری کرده بودم که بخواهند تذکری بدهند.نگران بودم. وارد اتاق رئیس زندان شدم. چند دقیقه‌ای سرپا ماندم. بعد با اشاره نشستم. گفت:((استوار حکم را بخوان.)) استوار شروع به خواندن کرد:((به نام نامی اعلی حضرت...)) بدم آمد. بلند شدم. با اشاره دست گفت که بنشینم. گفتم:((اگر می‌شود مضمون نامه را بگویید.)) استوار،نامه را تا زد و گفت:(( به مناسبت سالگرد تولد شاهپور رضا پهلوی،با دو درجه عفو حکم شما از اعدام به ۱۵سال زندان کاهش می‌یابد.)) حکم را جلویم گذاشت تا امضا کنم. زدم زیر حکم و پرتش کردم. باعصبانیت گفتم:((خدا خانه‌ی شاه را خراب کند‌.خیر از زن و بچه‌اش نبیند.اعدامم کنید بهتر است تا ۱۵سال در این بیغوله بپوسم.)) استوار گفت:((زحمات چندماهه‌ی وکیل تسخیری شما،ستوان شیرین‌کام است. می‌دانی چقدر تلاش کرد و به تیمسار رو انداخت تا حکم را تغییر داد.امضا کن و راضی باش.بهتر از این نمی‌شد.)) وقتی اسم ستوان را آورد،باورم شد که به قولش عمل کرده و دنبال کارم را گرفته. سروان هم گفت:((تو پشتیبانی نداری،حالا این ستوان چرا دنبال کارت بوده،بگذار به حساب خوش‌شانسی‌ات و امضا کن.نفرین‌های امروزت را به اعلی‌حضرت را هم نشنیده می‌گیرم.امضا کن و برو.)) به ناچار امضا کردم و گفتم:((به ستوان سلام برسان.ستوان مَرد است،مَرد.)) استوار رفت و با سروان تنها شدم. گفت:((چای می‌خوری؟)) تایپیست : کوثر بانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و هفت: گفت:((چای می‌خوری؟)) *** گفتم:((آقا توی این هوای گرم چای نمی‌چسبد.)) ((برای لطف‌اللّه شربت آبلیمو بیاورید.)) بعد رو کرد به من و پرسید:((اسم لیموی جهرم به گوشت خورده؟)) ((نه آقا.)) ((معجزه می‌کند،ضد گرما و لذتبخش است.)) راست می‌گفت. مزه‌اش معرکه و لذتبخش بود. دلم را خنک کرد. چند لحظه بعد از نوشیدن آبلیمو پشیمان شدم.یادم افتاد به دوستانم در زندان و با خودم گفتم که کارم از مردانگی به دور بوده. عذاب‌ وجدان گرفتم ولی کار از کار گذشته بود. سروان گفت:((می‌خواهم واسطه بشوم و نظر سرهنگ را نسبت به تو عوض کنم. توهم باید قول بدهی زندانی‌های غیرسیاسی را مدیریت کنی. هر چه اینجا آرام‌تر و منظم‌تر باشد به نفع زندانی‌هاست. من مطمئنم تو می‌توانی این کار را انجام بدهی. این چند ماه از درگیری با نگهبان‌ها و مخالفت با سرهنگ جز شکنجه چی عایدت شده است؟)) ((شما از من چه می‌خواهید؟)) ((همکاری برای اداره بهتر زندان.)) ((آن ‌را که دارم انجام میدهم.یک گروه نظافت داریم یک گروه نظارت بر هواخوری و برای انجام کارهای دیگر هم که باهم همکاری داریم.)) ((این‌ها خوب است لطف‌اللّه،ولی من واسطه نفوذی که بین زندانی‌ها داری می‌خواهم با ما همکاری کنی نه با زندانی‌ها و در عوض ما تمام امکانات رفاهی را در اختیارت می‌گذاریم و قول می‌دهم با نفوذی که دارم محکومیتت را باز هم کم کنم.)) بلند شدم. با عصبانیت زل زدم توی چشم‌هایش و گفتم:((من اگر می‌خواستم کسی یا چیزی را بفروشم حالا اینجا نبودم.من یک موی این زندانی‌ها را با صدها آژان و پلیس عوض نمی‌کنم.)) پشت کردم و با بی‌اعتنایی تمام در اتاق را باز کردم تا خارج شوم. داد زد:((من نگفتم بیرون بروی.)) برگشتم و به تندی گفتم:(( اینکه می‌خوام سرم به کار خودم باشد جرم است؟)) نگهبان‌‌ها که حدس می‌زدند ممکن است مشکلی پیش بیاید،دوره‌ام کردند. سر و صدا کردم و او هم تهدید کرد که به زودی به حسابم خواهید رسید. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و هشت: به زودی به حسابم خواهید رسید. ****** تا چند روز هوشیار بودم. حواسم بود بلایی سرم نیاورند. مدتی که گذشت و خبری نشد فهمیدم بلوف بوده و خبری نیست. وضعیت حمام‌ها که روبه‌راه شد،به دستور رئیس زندان شدم حمامیِ زندان.آن‌ها با این‌کار می‌خواستند تحقیرم کنند غافل از اینکه این شغل باعث می‌شود که من با زندانیان سیاسی مطرحی چون آیت‌اللّه طالقانی،مهندس بازرگان،عسگراولادی،مهدی عراقی،آیت‌اللّه انواری،دکتر کریم سنجابی،میرعلائی،پرویز حکمت‌جو و عموئی و ... آشنا می‌شوم و مسیر اصلی ارسال نامه و مکاتبات زندانیان سیاسی به حمام و شخص من ختم می‌شود. چون در شرایط عادی اجازه مراوده و حضور در بند زندانیان سیاسی را نداشتم اما آن‌ها خیلی راحت می‌توانستند به بهانه‌حمام مرا از نزدیک ببینند. آبان‌ماه‌سال۱۳۴۴بود که یک گروه هفده یا هجده نفری از زندانیان سیاسی تهران را به برازجان آوردند. روز جمعه بود. بعد از چند ماه مرا صدا زدند و گفتند که ملاقاتی دارم.خوشحال شدم. وارد سالن ملاقات که شدم همه چیز متفاوت از روزهای دیگر بود. جمعیت زیادی در سالن حضور داشتند و دور چند نفری حلقه زده بودند. یکی از آن‌ها که مردم دورش شلوغ کرده بودند مردی بود لاغر اندام و کوتاه قد. از کی‌منش که رابط دوجیب‌ها در زندان بود،پرسیدم:((این‌ها کی هستند و چرا این همه جمعیت برای ملاقاتشان آمده‌اند؟)) گفت:(( آن آقا که جمعیت دورش را گرفته مهندس مهدی بازرگان و آن آقایی که مسن‌تر از بقیه‌است دکتر یداللّه سحابی است.)) و همین‌طور اسم چند نفر را ذکر کرد. گفتم:((کی‌منش!این‌ها از شما دوجیب‌ها هستند یا مثل ما از طرفداران آیت‌اللّه خمینی؟)) گفت:(( خودت می‌فهمی.)) و رفت به سمت مهندس بازرگان. کنجکاو بودم که ببینم تازه‌وارد‌ها کی هستند که عمو صدایم کرد.عمو را در آغوش کشیدم. بعد نشستیم و در آن شلوغی گرم صحبت شدیم. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت هشتاد و نه: گرم صحبت شدیم. ***** عمو گفت:(( پدر کمی کسالت دارد و ایکاش بشود مرخصی بگیری و سری به او بزنی.)) گفتم:((به سیاسی‌ها مرخصی نمی‌دهند.)) بعد عمو از برادر و خواهرهایم حرف زد و از روستا،ولی من حواسم به زندانیان جدید بود. میوه‌ها،بیست‌تومان پول و مقداری آجیل را از عمو گرفتم و تشکر کردم. با خودم گفتم:(( با آمدن‌این‌ها و اقبال مردم ممکن است وضع زندان بهتر بشود.)) در آن موقع فکر نمی‌کردم که من و بازرگان،به زودی دوستان خوبی خواهیم شد. البته شلوغی آن روز دیگر تکرار نشد و شهربانی قدغن کرد کسی جز اقوام درجه‌یک به ملاقات زندانیان بیاید. حتی از مهندس بازرگان شنیدم که بعضی از افرادی که آن روز به استقبال مهندس و دوستانش آمده بودند توسط شهربانی کازرون احضار و چند روزی را در بازداشت به سر برده بودند. همان‌طور که گفتم ریاست(( دو جیب‌ها )) را که بعضی‌هایشان سبیل‌های بزرگی هم داشتند یک افسر به نام عموئی بر عهده داشت. شنیده بودم که رابطشان برای جذب نیرو هم شخصی به نام کی‌منش است. به همین دلیل وقتی آن روز او را دیدم فکر کردم زندانی‌های جدید هم از آن‌ها هستند. چون برخلاف ما آن‌ها خیلی منظم و سازماندهی شده کار می‌کردند. کسی که تازه وارد زندان می‌شد سریع توسط او شناسایی و اگر امکانش بود جذب می‌شد. چند نفر از بچه‌های هم که از اهواز آمده بودند بعد از مدتی عضو گروه آن‌ها شده بودند،اما سراغ من نیامدند،فکر کنم کسی بهشان رسانده بود که من طرفدار امام هستم. تا قبل از آمدن مهندس بازرگان کاری به کارشان نداشتم. آن‌ها هم مزاحمتی برای من و دوستانم ایجاد نمی‌کردند،اما از روزی که شنیدم آن‌ها می‌گویند خدا نیست و به اسلام و امام اعتقادی ندارند روی خوش بِهِشان نشان ندادم و گاهی‌وقت‌ها جروبحث‌های لفظی هم بینمان به وجودمی‌آمد. با آمدن مهندس بازرگان اوضاع زندان جان تازه‌ای گرفت. کلاس قرآن برگزار می‌شد و آن‌هایی که سواد بهتری داشتند از صحبت‌های مهندس و دکتر سحابی درباره قرآن و مسائل ساسی استفاده می‌کردند. اول سلول مهندس بازرگان،یداللّه سحابی و یک آقای به نام جعفری باهم بودند ولی بعد جدایشان کردند. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت نود: ولی بعد جدایشان کردند. *********** دوستی من با مهندس بازرگان دو سه روز بعد از ورود ایشان به زندان اتفاق افتاد. یک روز یکی از آقایانی که با ایشان به زندان آمده بود مرا به کناری کشید و گفت:(( همه زندانی‌های اینجا از شجاعت و مردانگی شما حرف میزنند و مهم‌تر آنکه می‌گویند شما از طرفداران آیت‌اللّه خمینی هستید.)) گفتم:((درست می‌گویند،من فدایی آیت‌اللّه هستم.امرتان چیست؟)) گفت:((مهندس بازرگان از دوستان نزدیک آیت‌االّه خمینی است و آیت‌اللّه به ایشان اعتماد دارد. می‌خواهم حواستان به ایشان باشد.ما تازه به این زندان آمده‌ایم و هنوز نمی‌دانیم هدف رژیم از انتقال ما به اینجا چیست.همه زندانی‌های اینجا که سیاسی نیستند می‌ترسم بعضی اوباش زندان به مهندس آسیبی برسانند.)) گفتم:((منظورتان آقای عموئی و دوجیب‌هاست.)) گفت:(( نه فکر نکنم کمونیست‌ها مشکلی پیش بیاورند.منظور من قاچاقچی‌ها و اوباش و این‌هاست.همان‌هایی که در بند یک و دو هستند.)) گفتم:((بیشتر زندانی‌های این بندهایی که فرمودید از من حرف شنوی دارند و احترام مرا نگه می‌دارند و خیلی سروکاری با آقایان سیاسی ندارند.با این حال خیالتان راحت باشد اگر ایشان از یاران آیت‌اللّه‌خمینی باشند من و دوستانم تا زنده هستیم اجازه نمی‌دهیم آسیبی ببینند.)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت نود و یک: اجازه نمی‌دهیم آسیبی ببینند.)) ******* از آن روز از نزدیکان مهندس شدم و در همه کلاس‌هایش شرکت می‌کردم و همیشه همراهش بودم. به دوستانم هم سپردم چهارچشمی مواظب ایشان باشند.یکی دوهفته بعد مهندس به من اعتماد کرد و اجازه داد تا در نشست‌های خصوصیشان‌هم شرکت کنم. شب‌ها از مبارزاتش می‌گفت،از وضعیت بدفرهنگی و از بین رفتن اقتصاد کشور به دلیل سهل انگاری‌های دولت و این‌جور حرف‌ها. یکی از حکایت‌هایش که در ذهنم مانده،حکایت حاکم بوشهر و فراش‌باشی است. می‌گفت حاکم بوشهر نصیرالملک در گرمای شدید تابستان لباده می‌پوشید. روی لباده،قبا و روی قبا هم جبّه‌ای از خزه بر تن می‌کرد. عرق می‌ریخت و کار مردم را انجام می‌داد. معتقد بود که زمستان و تابستان ندارد و باید اُبهتش در چشم رعیت حفظ شود و شکوه و جلالش بهتر دیده شود که این امر موجب حشمت دولت و عظمت پادشاه است. دارالحکومه‌ی بوشهر،در یک روز خیلی گرم،مراجعه کننده‌ای نداشت. فراش باشی به نصیرالملک متذکر شد که قربان مراجعه کننده‌ای نیست و هوا هم بسیار گرم است،اگر صلاح می‌دانید جبّه‌‌ی خزه‌تان را در بیاورید،می‌ترسم گرما زده شوید. نصیرالملک عصبانی شد و داد کشید:(( کسی نباشد،من که هستم.مگر من کسی نیستم؟)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت نود و دو: من‌که‌هستم.مگرمن‌کسی‌نیستم؟ **** مهندس می‌گفت حال امروز محمدرضاشاه مثل حال و روز نصیر‌الملک است. حاظر است بمیرد،اما از شکوه و جلال پوشالی‌اش دست برندارد. یک شب گفت:((لطف‌اللّه چندسال داری؟)) گفتم:(( آقا من فروردین ۱۳۱۴ به دنیا آمده‌ام و سی‌ساله هستم.)) گفت:((جالب است تاریخ تولد تو مصادف است با برگشت من از فرانسه. هفت سال آنجا بودم و در دانشگاه آنجا درس می‌خواندم.)) گفتم:((فرانسه کجاست؟)) خندید و گفت:((بعداً برایت تعریف می‌کنم،به شرط آنکه توهم تعریف کنی چطور آیت‌اللّه خمینی را شناختی و چه شد که سر از زندان برازجان درآورده‌ای؟)) ماجرای دستگیری‌ام را که شنید خیلی تعجب کرد. گفت:((در حق تو خیلی ظلم شده.کسانی را می‌شناسم که با جرمی مشابه تو یا حتی سنگین‌تر شش‌ماه یا یک سال حکم گرفته‌اند. به‌طور مثال به من با این همه سابقه‌ی مبارزاتی و تشکیلاتی و پرونده‌ی سنگینی که ساواک ترتیب داده بود،ده سال حکم دادند.)) از ثروت،مال و منال و زمین‌های دکتر بنی‌طرف که برایش گفتم،سری تکان داد و گفت:(( حق با توست،فکر کنم قضیه باید یک توطئه باشد.چنین کارهایی از ماموران ساواک برمی‌آید.)) مهندس بیشتر وقت‌ها مشغول نوشتن بود. فهمیده بودم وقتی می‌نویسد نباید مزاحمش شد. می‌گفتند که داره درباره قرآن می‌نویسد. حرف‌هایی هم میزد که من نمی‌فهمیدم. می‌گفتم:((مهندس به جای این حرف‌ها که می‌گویی و من متوجه نمی‌شوم به من یاد بدهید قرآن بخوانم. خندید و گفت:(( من شاید وقت نکنم،اما می‌سپارم به آقای جعفری که قرآن را تا آنجایی که امکان دارد به تو آموزش بدهد. : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝