eitaa logo
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
3.9هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.8هزار ویدیو
21 فایل
@NaebeMola313 ~~~~🌺🌺🌺~~~~ https://eitaa.com/joinchat/1479999679C6cab556b2b ✴️ با ما برای جهاد تبیین مهیا باشید ✅ گروه سیاسی عماریون(مختص بانوان)با کلی گپ و گفتگوی سیاسی 👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/3092382450C2d7052bf99
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت صدوپنجاه‌ونُه: همه آرام خندیدند. *************************** گفتم:(( نه.اگر بتوانید برای من چند قلوه سنگ پیدا کنید،قدرت پرتاب دست من از ژ_۳ هم بیشتر است،طوری بلندگو را هدف قرار بدهم که از جا کنده شود.)) گفتند که خوب است ولی سنگ از کجا پیدا کنیم. یکی از بچه‌ها گفت:(( سنگ مشکل است،اما کلوخ که می‌توانیم درست کنیم.آب هست،خاک هم هست.گِل درست می‌کنیم،می‌گذاریم آفتاب خشک شود. خوب که صفت شد شدت ضربه‌اش از سنگ بیشتر نباشد کمتر نباشد.)) کارگاه تولید کلوخ تشکیل شد و طی سه روز چند کلوخ نسبتاً بزرگ در اختیارم قرار گرفت. مسئله بعدی پرت کردن حواس نگهبان بود تا من بتوانم کلوخ را به هدف بزنم. دعوایی ساختگی به‌وجود آوردند و خوشبختانه با اولین ضربه بلندگو که ظاهراً خیلی هم محکم نشده بود از روی تیرک افتاد. چند نفر آن را گرفتند و با لگد به جان بلندگو افتادند. بلندگو درب و داغان شد. دار و دسته‌ی خیلیل ضابت هرچه تلاش کردند نتوانستند بفهمند کار چه کسی بود و همه را تنبیه کردند. سه روز آب و غذا در اختیار اردوگاه قرار ندادند. خوشبختانه آب در حبانه آسایشگاه بود. آن را جیره‌ای کردیم و کسانی که نان خشک پس‌انداز در اختیار داشتند در اختیار بقیه قرار دادند و از این بحران هم گذشتیم. هرچند با کابل و باتون به جان همه افتادند و تا می‌توانستند به تلافی شکستشان همه را مورد ضرب و شتم قرار دادند،ولی دیگر ترانه‌ای پخش نشد واین پیروزی،ارزش سه روز تشنگی و گرسنگی و شکنجه را داشت. در اردوگاه موصل با تمام سختی‌ها مشکلاتی که بود،یک چیز خوب هم وجود داشت و آن چیز خوب شفافیت بود. هیچ‌یک از اسرا پنهان‌کاری یا به اصطلاح ریا نمی‌کرد؛یعنی مواضع همه روشن وشفاف بود. طرفداران سلطنت،منافقین،آدم‌های بی‌خیال و منفعت‌طلب و حزی‌اللهی‌ها همدیگر را می‌شناختند و با صراحت از مواضع خودشان دفاع می‌کردند. امید آزادی و برگشتن احتمالی به ایران بسیار ضعیف بود و کسی خودش را مجبور نمی‌دید که روحیات و آنچه‌ در دل دارد را پنهان کند. همه راحت حرف می‌زدند و از هم ابایی نداشتند. حتی بحث‌های گرمی بینشان درمی‌گرفت که گاه‌گاهی به درگیری هم کشیده میشد. اگر در لابه‌لای بحث‌های احتمالی بین نیروهای حزب اللهی و گروه‌های دیگر درگیری به‌وجود می‌آمد که خیلی به ندرت اتفاق می‌افتاد،من و اعضای گروه بع سرعت وارد عمل می‌شدیم و از دوستان امام حمایت می‌کردیم. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صدوپنجاه‌ونُه: همه آرام خندیدند. *************************** گفتم:(( نه.اگر بتو
قسمت‌صدوشصت: از دوستان امام حمایت می‌کردیم. ********************* به من می‌گفتند:(( چماقدار خمینی.)) می‌دانستم قصد تخریب مرا دارند ولی اهمیت نمی‌دادم. حرمت امام،حرمت اسلام و پیامبر بود و اگر کسی به خودش اجازه می‌داد آن حرمت را بشکند،می‌بایست تاوان آن را هم بدهد. من هم در جواب می‌گفتم:(( شماهم چماقدار شیطان هستید.)) یک روز که عراقی‌ها گفتند که می‌خواهند در هر آسایشگاه یک تلویزیون نصب کنند. موضوع نصب تلویزیون بهانه‌ی تازه‌ای شد تا باز نیروهای فکر اردوگاه مقابل هم صف‌آرایی فکری کنند. یک عده به صراحت از نصب تلویزیون استقبال کردند و وجود آن را در شرایط سخت اردوگاه لازم و ضروری دانستند. بعضی‌ها هم می‌گفتند که بود و نبود تلویزیون برایشان فرقی ندارد. آن‌ها معتقد بودند که تلویزیون هیچ تاثیری در بهبود وضعیت و شرایط زندگی سخت و طاقت‌فرسای اردوگاه ندارد،اما گروه حزب‌اللهی‌ها به‌شدت با نصب تلویزیون مخالف بودند. بحث در گرفت. حاج احمد گفت:(( من با نصب تلویزیون به چند دلیل مخالفم؛اولاً باید از خودمان بپرسیم که هدف بعثی‌ها از این کار چیست؟ صدها اسایشگاه در اردوگاه‌های رمادیه،موصل،و تکریت و جاهای دیگر وجودو دارد. چرا بعثی‌ها می‌خواهند این همه هزینه کنند. به‌نظر شما در این اوضاع جنگی که آن‌هو پی‌درپی از رزمندگان اسلام شکست می‌خورند و حتی فاو را هم از دست داده‌اند منطقی به‌نظر می‌رسد که به‌جای خرید اسلحه،پولشان را صرف خرید تلویزیون کنند. به‌نظر من دشمن می‌خواهد اهدافی را که نتوانسته از طریق توپ و تانک محقق کند با نصب ساده‌ی یک تلویزیون به‌دست بیاورد. نصب تلویزیون، یعنی تبلیغ به نفع حزب بعث،یعنی ایجاد اختلاف بین ما،یعنی تضعیف روحیه و شکستن ما. ثانیاً کدام یک از شما تضمین می‌کند که از تلویزیون بعثی‌ها صحنه‌های لهو و لعب و مستهجن پخش نشود. آیا آن‌ها برای پخش برنامه از ما اجازه می‌گیرند؟ به‌نظر من این یک توطئه‌ی برنامه ریزی شده‌است. من و دوستانم مقلد امام هستیم. ایشان به صراحت حزب‌بعث را کافر خطاب کرده‌اند. ما به تبعیت از امام و مقتدای خود دیدن تلویزیون بعثی‌ها را حرام میدانیم و طبق اصل امر به‌معروف و نهی از منکر تلاش می‌کنیم دیگران را مجاب کنیم تا در دام توطئه‌های دمشن گرفتار نشوند.))) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
قسمت صدو‌شصت و یک: تا در دام توطئه‌های دشمن گرفتار نشوند. ******************************* یکی از گروه منافقین گفت:(( غذای خوب در اردوگاه نیست،بهداشت نداریم،جای خواب نیست،هوا گرم و سوزان است،آب خوب نیست،تفریح نیست،شکنجه هست،درد هست،بیماری و رنج هست،حالا که در این جهنم یک وسیله‌ی سرگرمی پیدا شده که ما در شب یک یا دو ساعت مشکلاتمان را فراموش کنیم و دردمان کمتر شود. شما مخالفت می‌کنید؟ یک‌باره بگویید سرمان را بگذاریم و بمیریم.)) یکی دیگر از آن‌ها گفت:(( شما معتقدید که باید اخبار و اطلاعات دشمن آگاه بود.چطوری؟به‌نظر من تلویزیون راه خوبی برای کسب اطلاعات و اخبار است و نگاه شما براساس ایدئدلوژی و آرمانی است و با واقعیت‌های اردوگاه همخوانی ندارد. واقع‌بین باشید آقایان! تاکید شما بر امربه‌معروف و نهی از منکر هم مخالف دموکراسی است. شما اگر تمایل ندارید می‌توانید نگاه نکنید،اما حق ندارید برای همه تعیین تکلیف کنید. ما که صغیر نیستیم،خودمان خوب و بد را تشخیص می‌دهیم.)) حاج احمد گفت:(( اولاً ما تعیین تکلیف نمی‌کنیم.اسلام برای همه‌ما تعیین تکلیف کرده است.حرف ما حرف امام است،حرف اسلام است،نظر شخصی ما نیست. ثانیاً سرگرمی باید حلال باشد.ما اگر می‌خواستیم با مسائل مخالف شرع و لهو و لعب خودمان را سرگرم کنیم که زمان شاه به بهترین شکل وجود داشت پس چرا انقلاب کردیم. به‌نظر من،ما اینجاییم چون با فساد و فحشا مخالفیم.ما اینجاییم چون می‌خواهیم اسلامی زندگی کنیم. پیشنهاد من این است که برای سرگرم کردن بچه‌ها،گروه‌های تئاتر را فعال‌تر کنیم. این‌طوری هم سرگرم می‌شویم و هم مفاهیم و ارزش‌ها را در قالب هنر منتقل می‌کنیم. ثالثاً چگونه یک نظامیِ عاقل به اخبار و اطلاعات دشمن اعتماد می‌کند؟ دشمن،دشمن است و اخبارِ دشمن هم قطعا برای تضعیف روحیه،ایجاد اختلاف و دلسرد کردن ما نسبت به مواضع خودمان است.)) بحث بالا گرفت. گفتم:(( آقایان اجازه می‌دهید من هم نظرم را بگویم؟)) گروه منافقین پوزخند زدند. گفتم:(( مگر حرف خنده‌داری زدم؟)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صدو‌شصت و یک: تا در دام توطئه‌های دشمن گرفتار نشوند. **************************
قسمت صدوشصت‌ودو: گفتم:(( مگر حرف خنده‌داری زدم؟)) ************************ یکی از آن‌ها‌گفت:(( نه ولی مواضع تو و دوستانت مشخص است.اگر اختیار دست تو باشد بدت نمی‌آید که عراقی‌ها هزینه کنند تلویزیون بخرند و نصب کنند و تو با سنگ یا چوب آن را خرد و خمیر کنی.)) گفتم:(( نظرم چیز دیگری است،اما اگر اجازه بدهید توضیحاتی بدهم،بعد نظرم را بگوییم.)) پوزخند زدند و گفتند بفرمایید. گفتم:(( شاید برایتان عجیب باشد اگر بشنوید که من تنها فرد ایرانی هستم که با ۴۷ سال سن هنوز تلویزیون ندیده‌ام و اشتیاقم از همه شما برای تماشای تلویزیون بیشتر است.)) یکی از منافقین گفت:(( ما را گرفته‌ای؟ مگر می‌شود تلویزیون ندیده‌باشی؟!)) ((چرا نمی‌شود؟ به همین سادگی که عرض می‌کنم بنده تا امروز موفق به تماشای تلویزیون نشده‌ام.بعد هم که تلویزیون آمد،روستای ما آنتن نمی‌داد.گاه‌گاهی که شهر هم می‌آمدم بستگان تلویزیون نداشتند و نگاه نمی‌کردند،می‌گفتند حرام است.انقلاب هم که پیروز شد من رفتم روی چاه‌های نفت،آنجا هم تلویزیون آنتن نمی‌داد و همدم من فقط رادیو بود. برادران جهاد سازندگی داشتند یک دلک برای روستایمان نصب می‌کردند تا ماهم بتوانیم تلویزیون ببینیم که من اسیر شدم. دوره‌ی اسارت هم که نه رادیو داشته‌ایم و نه تلویزیون.)) دهانشان از تعجب باز مانده بود. گفتم:(( خیلی دوست دارم تلویزیون تماشا کنم،اما امام را از همه‌چیز و همه‌کس بیشتر دوست دارم. وقتی حاج احمد می‌گوید که امام گفته است حرام است یعنی حرام است و کسی نباید نگاه کند. دیروز هم یکی از برادران که تعمیروهر تلویزیون بوده به من گفته که خراب کردن تلویزیون کار آسانی است؛یک سطل آب خالی می‌کنیم روی تلویزیون و درجا خراب می‌شود. این‌طوری عراقی‌ها متوجه نمی‌شوند. اگر بشکنیم و دستکاری کنیم متوجه می‌شوند و اذیتمان می‌کنند.)) تلویزیون اول و دوم را با راهکاری که داده بودم خراب کردیم و عراقی‌ها متوجه نشدند،اما برای تلویزیون سوم تنبیه شدیم. || پایان فصل هفتم || تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
قسمت صدوشصت‌وسه فصل هشتم: چند نامه عاشقانه. ************************* || خدمت همسر مهربانم بانو زلیخا محمدی || سلام. پسر از سلام،حالتان چطور است؟ خوب هستید؟ اگر جویای حال من باشید الحمداللّه نعمت سلامتی برقرار است. این اولین نامه‌است که از من به دستتان می‌رسید. البته اگر برسد. معلوم نیست این‌ها بگذارند. می‌دانم که شش ماه است که از حال من بی‌خبرید. نگران نباشید،من سالمم و اگر تا امروز خبر نداده‌ام وسیله‌ای نبود،کاری نتوانستم بکنم. تازه دیروز اجازه دادند چند خطی برایتان بنویسم،آن هم با وساطت صلیب‌سرخ. کلی قربان صدقه این خارجی‌ها شدیم تا رئیس اردوگاه را وادار کردند اجازه بدهند ما بتوانیم نامه بدهیم. از طرف من به همه سلام برسان و بگو که من سالمم و در اردوگاه الرمادی عراق هستم. اینجا هیچ مشکلی ندارم به‌جز دوری شما و بچه‌ها. بچه‌ها خوبند؟ نصرت چه می‌کند. دلم برایش یک ذره شده. پروین و خدیجه در چه حالی هستند؟ روی ماهشان را به جای من ببوس. دیگر عرضی ندارم. با امید به دیدار شما. || لطف‌اللّه پیرمرادی || تاپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
قسمت صدوشصت‌وچهار: چند نامه عاشقانه. ************************** || خدمت همسر خوب و مهربانم لطف‌اللّه|| سلام‌‌. خدا می‌داند وقتی خبر سلامتی‌ات را شنیدم از خوشحالی گریه کردم. بچه‌ها همه خوبند نگران ما نباش. برادرهایم،فتح‌اللّه و یداللّه مرتب سر می‌زنند. خودم هم تمام وقت و قوتم را برای بچه‌ها گذاشته‌ام. نگرانی من و بچه‌ها شما هستید. شنیده‌ام که با اسرای ایرانی بدرفتاری می‌کنند. تو را به خدا آنجا قُد بازی درنیاوری، کم تو زندان شاه کتک خوردی. همه اهل و عیال از خواهر و برادر گرفته تا همسایه‌ها احوال‌پرس شما هستند. مواظب خودت باش. بازهم می‌گویم سربه‌سر کسی نگذاری،کار دست خودت ندهی. نگرانی من فقط این است اگر مرا دوست داری اگر بچه‌ها را دوست داری کاری کن که سالم برگردی. بچه‌ها هرشب عکس تو را می‌بوسند بعد می‌خوابند. برای سلامتی‌ات رفته‌ام امام‌زاده نذر کرده‌ام. به دلم افتاده که سالم برمی‌گردی. بازهم نامه بده. از این به‌بعد دلگرمی من و بچه‌ها به دست‌خط شماست. دیگر عرضی ندارم. چشم به‌راه آمدنت هستیم. "زلیخا محمدی" تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صدوشصت‌وچهار: چند نامه عاشقانه. ************************** || خدمت همسر خوب و
قسمت صدوشصت‌وپنج: چندنامه عاشقانه. **************** || خدمت همسر مهربانم بانو زلیخا || سلام. نامه شما به دستم رسید. در این دو ماه هرشب آن را می‌خوانم و. بو می‌کنم. خوشحالم که تو و بچه‌ها سالم هستید. حافظی درباره بچه‌ها از من می‌پرسد و می‌گوید بچه‌ها چه شکلی هستند؟ می‌گویم وقتی خودم مدت‌هاست آن‌ها را ندیده‌ام،وقتی خودم نمی‌دانم چه شکلی هستند چطوری می‌توانم بگویم. قربان آن‌ها بروم حتما‌ بزرگ شده‌اند. باور کن تمام فکر و ذکرم شما هستید. خیلی حرف دارم از اینجا،اما عراقی‌ها می‌گویند اگر نامه شخصی نباشد پست نمی‌کنند. من هم شخصی می‌نویسم. نه لاغر شده‌ام نه چاق،همان‌طوری هستم که شب عروسی بودم،قوی و سرحال. خیالتان از بابت من راحت باشد. به امیدخدا این روزها تمام می‌شود. جان تو و جان بچه‌ها. درباره بچه‌ها به فتح‌الله و یدالله هم می‌گویم اگر مرا دوست دارید مواظب آن‌ها باشید. روی ماه همه‌تان را می‌بوسم. **************** || خدمت سرور گرامی و همسر مهربانم || سلام. امید دارم همان‌طور که نوشته بودی سرحال و شاد باشی. نامه پر از مهر و محبتت به دستمان رسید. خدا می‌داند خیلی خوشحال شدیم. گفته بودی فقط می‌توانی درباره شخص خودت بنویسی،برای ما هم مهم خودت هستی نه چیز دیگری. تا می‌توانی از خودت و سلامتی‌ات برایمان بنویس،هیچ‌چیز به اندازه این‌طور خبرها خوشحالمان نمی‌کند. درباره شکل و قیافه‌ی بچه‌ها هم فتح‌الله می‌گوید به تو رفته‌اند و یدالله اصرار دارد به من رفته‌اند،اما من می‌گویم این مهم نیست،مهم این است که بچه فهم و کمال داشته باشد و بتواند اسم پدرش را بلند کند. خیالت راحت باشد جوری تربیتشان می‌کنم که وقتی برگشتی بهشان افتخار کنی. همه سلام می‌رسانند. منتظریم. ان‌شاءالله وقتی آمدی می‌رویم محمدآباد. اینقدر زیبا شده که نگو. دیگر عرضی نیست. نصرت و پروین و خدیجه روی ماهت را از دور می‌بوسند. مواظب خودت باش. ما اول خدا را داریم بعد شما را. زلیخا محمدی تاپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای ایران قسمت صدوشصت‌وشش: چندنامه عاشقانه. ***************** ||خدمت همسرمهربانم بانو زلیخامحم
قسمت صدوشصت‌وهفت: ||فصل نهم|| || ۵۹۸ و سرطان || ***************** یک روز صبح به من گفتند که باید برگردی اردوگاه رمادی. خوشحال شدم. دوستان زیادی آنجا داشتم و از همه مهم‌تر از جهنم موصل رهایی می‌یافتم. به‌سرعت جمع‌وجور کردم و با بچه‌های آسایشگاه خداحافظی کردم. در رمادی به آسایشگاهی برده شدم که هیچ‌کدام از دوستان آشنا نبودند،با این حال خوش‌حال بودم. با خودم گفتم که در ساعت هواخوری حتماً عده‌ای از دوستان سابق را پیدا می‌کنم که همین‌طور هم شد و حافظی و اسماعیل را دیدم. اسماعیل وقتی مرا دید با سرعت به‌طرفم دوید،بغلم کرد و زد زیر گریه. من هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریه کردم. حافظی هم خوشحال شده بود،ولی رفتارش به گرمی سابق نبود.زیاد نمی‌جوشید،گوشه‌گیر شده بود. وقتی دوستان حرف می‌زدند کوتاه و مختصر جواب می‌داد،انگار دوست نداشت توی جمع باشد. نگرانش شدم،فکر کردم که منافقین او را جذب کرده‌اند. چندبار خواستم سرحرف را باز کنم طفره می‌رفت. با خودم گفتم:(( آدمیزاد است،ممکن است در مقابل این همه مشکل و سختی دوام نیاورده و تسلیم شده.)) در دوره دوم با یک مسجدسلیمانی به‌نام احمدپور آشنا شدم. مرد بلندقد و خوش‌سیمایی بود. دوستیمان خیلی زود عمیق شد. شب‌ها باهم می‌نشستیم و من از خاطرات زندان صحبت می‌کردم و او از خاطرات ساواک مسجدسلیمان. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
قسمت صدوشصت‌وهشت: فصل نهم، از خاطرات ساواک مسجدسلیمان. ***************** یک شب گفت:(( در دوران دبیرستان یک دبیر ادبیات داشتیم به اسم گودرزی که نسبت به درس انشا سختگیر بود و اگر انشای کسی ضعیف بود والدینش را می‌خواست. من هم دست به‌قلم خوبی داشتم.بچه‌های کلاس هم که وضع مالی خانواده‌شان خوب بود برای نوشتن انشا به من مراجعه می‌کردند و من هم در ازای دریافت بیست ریال برایشان انشا می‌نوشتم. یک روز دوستم یکی از دانش‌آموزان کلاس دوازدهم را به من معرفی کرد و گفت که موضوع انشای او سخت است و حاظر است پنج تومان بدهد که تو یک انشای خوب برایش بنویسی،چون دوست ندارد در برابر هم‌کلاسی‌هایش کم بیاورد. گفتم موضوع انشا چیست؟ گفت راه‌های رسیدن به عدالت اجتماعی. گفتم موضوع سخت است ولی تلاش خودم را می‌کنم. شب رفتم خانه عمو و چشمم خورد به یک کتاب با موضوع عدالت و طبقات اجتماعی. بدون اینکه معنای جملات را بفهمم چند سطر از کتاب را انتخاب و رونویسی کردم. بعد یک مقدمه و نتیجه‌گیری هم به آن افزودم. پنج تومان را گرفتم و با خوشحالی تمام به خانه رفتم. دو روز بعد،زنگ سوم بود که اسمم را از بلندگو صدا کردند. رفتم دفتر مدیر و تا وارد شدم مدیر و چند نفر دیگر با مشت و لگد به جانم افتادند. مثل توپ فوتبال شده بودم. مرا به هم پاس می‌دادند و کتک می‌زدند. به گریه افتاده بودم و التماس می‌کردم،ولی بی‌نتیجه بود. بعد هم دستبند زدند و با یک لندرور مرا به ساواک مسجدسلیمان واقع در خیابان (( کولرشاپ )) بردند. اواسط اردیبهشت بود،مرا به میله پرچم حیاط ساواک بستند. هر ماموری که وارد یا خارج می‌شد مرا به باد کتک می‌گرفت. تمام بدنم درد می‌کرد. حالت تهوع داشتم. اولین باری بود که با همچو وضعی روبه‌رو می‌شدم. هرچه هم می‌پرسیدم که چه اتفافی افتاده و چرا کتکم می‌زنید؟ کسی جواب نمی‌داد. ساعت دو سه بعدازظهر آفتاب مستقیم روی کله‌ام می‌تابید. خیلی تشنه‌ام شده بود. ماموری از در وارد شد،صدایش کردم:(( بخشید آقا خیلی. تشنه‌ام شده،می‌توانید یک لیوان آب به من بدهید؟)) مودبانه جواب داد:(( حتما پسرم.)) رفت و با یک لیوان آب برگشت. آب را گرفتم و یک جرعه سر کشیدم. لیوان خالی را از من گرفت و با پشت لیوان کوبید توی سرم. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صدوشصت‌وهشت: فصل نهم، از خاطرات ساواک مسجدسلیمان. ***************** یک شب گفت:
قسمت صدوشصت‌نُه: فصل نهم، با پشت لیوان کوبید توی سرم. ********************** دادم به هوا رفت و گرمی جاری شدن خون روی صورتم را حس کردم. بدوبیراه گفتم و او هم مرا زیر مشت و لگد گرفت. درهمین حال پدرم وارد ساواک شد و داد زد:(( چه می‌کنی آقا! او بچه است.حالا نادانسته یک غلطی کرده،شما به بزرگواری خودتان ببخشید. پدرم نامه‌ای را به مامور نشان داد و با هم به دفتر رئیس ساواک رفتند. نیم‌ساعت بعد مرا از میله پرچم باز کردند و به اتاق رئیس ساواک بردند. رئیس تا چشمش به من افتاد برگه‌ی انشایی که نوشته بودم جلوی من گذاشت و به پدرم گفت:(( به پاس تماس تیمسار صدارات رئیس ساواک استان بوشهر و توصیه ایشان و روشن شدن مراتب شاه‌دوستی و وطن‌پرستی شما،پسرتان با اخذ تعهد کتبی آزاد می‌شود،ولی بهتر است شما نتیجه‌گیری انشای پسرتان را که برای یک دانش‌آموز سال دوازدهمی نوشته گوش دهید:(( در پایان نتیجه می‌گیرم که تا دیدگاه استعماری از انگلیس،اختناق از اتحاد،جماهیری شوروی،جهان‌خواری از آمریکا و دیکتاتوری و فساد و رشوه‌خواری از ایران رخ برنبندد،دنیا به عدالت نمی‌رسد.)) پدرم بلند شد و با عصبانیت چند سیلی خواباند توی گوشم و گفت:(( جناب مطمئن باشید من این پسر را طوری ادب می‌کنم که تا عمر دارد هوای نوشتن انشا نکند.)) (( بروید دعاگوی تیمسار صدارات باشید واِلّا پسرتان حالا حالاها مهمان ما بود.)) پدرم دستم را گرفت و با عصبانیت بیرون آورد. از ساواک که آمدیم بیرون،صورتم را بوسید و از اینکه کتکم زده عذرخواهی کرد. بعد توصیه کرد که دیگر برای کسی انشا ننویسم. گفت:(( اگر پول تو جیبی بیشتری می‌خواهی به خودم بگو.)) احمدپور گفت براساس آن ضرب‌المثلی که می‌گوید:(( عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد،بعد از اینکه خبر دستگیری من توسط ساواک در شهر پیچید نیروهای مسجدی به سراغم آمدند و جذب نیروهای انقلابی شدم. روزهاق آخر اسارت،اخبار ضدونقیض و نومیدکننده‌ای از جبهه‌ها می‌رسید. حتی یک بار منافقین شایعه کردند که اهواز سقوط کرده که بعد معلوم شد دروغ است. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
قسمت‌صدو‌ده: فصل نهم، معلوم شد دروغ است. ******************** خبر پیشروی عراقی‌ها در بعضی از محورها سربازان عراقی را جسور کرده بود و آن‌ها به هر بهانه‌ای بچه‌ها را کتک می‌زدند. روزی که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت غوغایی بود. خیلی از بچه‌های حزب‌اللهی با عصبانیت گریه کردند. می‌گفتند حاظرند تا پایان عمر در اسارت بمانند،ولی سربلند از جنگ بیرون بیاییم. حاج احمد وضعیت را که دید جمعمان کرد و گفت:(( برادران! خداشاهد است که من هم از وضعیت پیش‌آمده راضی نیستم.من هم مثل شما گریه کردم.من هم دلم نمی‌خواهد جنگ به این شکل پایان یابد،ولی مسئله مهم در شرایط امروز اردوگاه تابعیت از ولایت فقیه است. ما سال‌هاست که از اوضاع کشور بی‌اطلاع هستیم. بین شما کدامتان می‌تواند مدعی بشود که بهتر و بیشتر از امام می‌فهمد. شک نکنید که خیروصلاحی در پذیرش قطعنامه بوده که ما فعلاً از آن بی‌اطلاع هستیم. توقع من به عنوان برادر کوچک شما آن است که حواسمان به رفتارمان باشد. طوری رفتار نکنیم که خوراج با امام علی(ع) رفتار کردند. دشمن منتظر ضعف ماست. تا امروز حرف امام حرف ما بوده،از امروز به بعد هم باید همینطور باشد. کسانی که با نظر حقیر موافقند صلوات بفرستند.)) اکثر بچه‌ها توجیه شدند،اما عده‌ای هنوز روی مواضعشان پافشاری می‌کردند و از وضعیت پیش آمده ناراضی بودند. حرفشان این بود که اگر قرار بود ما آتش‌بس را از بپذیریم،چرا وقتی در موضع قدرت بودیم این کار را نکردیم؟ یک روز حاج احمد از من پرسید:(( نظر تو چیست لطف‌اللّه؟)) گفتم:(( شما که خودتان جواب مرا می‌دانید چرا می‌پرسید؟)) (( می‌خواهم از زبان خودت بشنوم.)) (( اگر هزار نفر آدم باسواد مثل شما از صبح تا شب به هزارویک‌دلیل می‌گفتند که آتش‌بس بهترین تصمیم ممکن بوده من زیر بار نمی‌رفتم،اما وقتی امام گفته من دیگر نمی‌پرسم چرا،فقط می‌گویم به روی چشم. معیار درست و نادرست برای من امام است نه کس دیگری.)) مرا در آغوش کشید،پیشانی‌ام را بوسید و گفت:(( اینکه من به بچه‌ها می‌گویم لطف‌اللّه دکتری تجربه و شعور دارد،یعنی این. کاش همه مثل تو به مسائل نگاه می‌کردند و پشت‌ سر امام بودند. بگذار دست تو را ببوسم.)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت‌صدو‌ده: فصل نهم، معلوم شد دروغ است. ******************** خبر پیشروی عراقی‌ها در
قسمت صدویازده: فصل نهم، بگذار دست تو را ببوسم. ************ خم شد که دست مرا ببوسد. دستم را عقب کشیدم و پیشانی‌اش را بوسیدم. احساس همه اسرا، یکی دوهفته پس‌ازپذیرش قطعنامه ۵۹۸ این بود که به‌زودی آزاد می‌شوند. من هم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. رفتار عراقی‌ها کمی تغییر کرده بود. زیاد گیر نمی‌دادند. از تنبیه‌های سخت خبری نبود. فضای اردوگاه قابل تحمل شده بود. یک دست لباس نو به ما دادند و وضعیت غذا هم بهتر شده بود. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند که این یعنی به‌زودی آزاد می‌شویم. این قضیه از یک طرف بچه‌ها را سرحال آورده بود و گل از گلشان شکفته بود و از طرف دیگر زمان را کُند کرده بود. هر لحظه مثل ساعتی و هر دقیقه مثل روزی و هر روزی مثل سالی می‌گذشت. به دستور فرمانده اردوگاه، ساعت هواخوری را افزایش داده بودند و شب‌ها می‌توانستیم در حیاط بمانیم و آسمان را نگاه کنیم. دیدن ستارگان و ماه برای همه لذت‌بخش بود. دلم می‌خواست ساعت‌ها بنشینم و ماه را نگاه کنم. بنشینم و ستارگان را یکی یکی بشمارم،مثل بچگی،مثل آن وقت‌ها که در محمدآباد روی پشت‌بام می‌خوابیدیم. وضعیت سرویس‌های بهداشتی هم بهتر شده بود و از صف‌های طولانی و جر و بحث خبری نبود. همه چیز بهتر شده بود جز حال بچه‌ها. همه مثل من بی‌تابی می‌کردند. آزاد‌تر بودیم،اما نمی‌توانستیم تحمل کنیم. شکنجه نمی‌شدیم،ولی دردها و زخم‌های روحیمان سرباز کرده بود. حوصله همدیگر را نداشتیم و مهربانی‌ها کم شده بود. همه سرشان به کار خودشان بود،انگار با خودشان می‌جنگیدند. عده‌ای از اسرا از بی‌تفاوتی مسئولان دولتی در پیگیری مبادله اسرا گلایه‌مند بودند. می‌گفتند که ما با جان و دل آمدیم جنگیدیم،مجروح شدیم،سال‌ها اسارت را تحمل کردیم،حالا که آتش‌بس شده مسئولان به‌جای رسیدگی به وضع ما و مذاکره با عراقی‌ها،سرگرم کار خودشان شده‌اند؛ ما فراموش شده‌ایم. عده‌ای می‌ترسیدند آتش‌بس ناپایدار باشد و با شروع دوباره جنگ باز مجبور باشند سال‌ها در اسارت بمانند. در این‌حال‌وهوا که همه ناراضی و عصبی بودند،منافقین تبلیغاتشان را افزایش داده بودند. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯