eitaa logo
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
12.5هزار ویدیو
16 فایل
کانال نَحنُ عمار در راستای فرمایشات امام خامنه ای در خصوص لزوم و اهمیتِ جهاد تبیین تشکیل گردیده است با انتشارِ مطالب در این جهاد با ما‌ همراه باشید @NaebeMola313 ~~~~🌺🌺🌺~~~~ https://eitaa.com/joinchat/1479999679C6cab556b2b
مشاهده در ایتا
دانلود
📔رمان » 📝نوشته‌ی ... لطف الله را خیلی دیر شناختم .وقتی فهمیدم هست که دیگر حافظه اش یاری نمی داد . خیلی از رنج ها و دردهای دیر و دورش را از یاد برده بود، اما همان مختصری را هم که به خاطر داشت آنقدر شگفت بود که اشتیاق به نوشتن را در من زنده کند. با او نشستم و ... گفت : سالها در زندان های شاه و اردوگاه بعثی ها کتک خورده و به بدترین شکل شکنجه شده... گفتم: زندگیِ شما شبیه به نلسون ماندلاست .ماندلا خطاب به کسانی که در حقش ظلم کرده بودند، نوشت : همه را می بخشم ، اما فراموش نمی کنم. لطف الله گفت: ماندلا را نمی شناسم ، نمی دانم چرا این حرف را زده ، اما من ، هم می بخشم و هم فراموش می کنم ، دنیا ارزش کینه ندارد... ✅ نشر رمان " ماندلای ایران " بزودی در کانال نَحنُ عمار کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗               @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت چهل‌وهفتم: در پناه مرتضی علی. پدر که بیرون رفت،به دستور سرگروهبان مرا به جرم فرار از خدمت ۲۴ساعت بازداشت کردند. با توضیحات من‌هم قانع نشدند و گفتند اگر پدرت را بازداشت نمی‌کردیم خودت را معرفی نمی‌کردی. درب سلولی که در آن بازداشت شده بودم به سمت راهرو باز می‌شد. راهرو پُر بود از جوان‌هایی مثل من که باید به اجباری می‌رفتند. حضور این همه آدم در آن راهروی کوچک همه‌چیز را ترسناک می‌کرد. نگران بازداشت نبودم،از فردا و دور شدن از روستا می‌ترسیدم و اینکه نمی‌دانستم چه چیزی در انتظار من است و قرار است چه اتفاقی پیش بیاید. قلبم تندتند می‌زد. باخودم گفتم یعنی فردا چه اتفاقی می‌افتد؟ دلشوره داشتم.خودم را دلداری دادم. بعضی از سربازها مثل من نگران بودند، این را می‌شد از چهره‌شان فهمید. اما بعضی هم دور هم جمع شده و بگوبخند راه انداخته بودند. نوزده سال بیشتر نداشتم. می‌ترسیدم.در بازداشتگاه یادم افتاد به پارسال که سرباز محمدِ برون در درگیری با قاچاقچیان کشته شده بود. موقع دفن،کفنش هنوز خونی بود. گفتم نکند مرا هم به زاهدان اعزام کنند. تایپ متن:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت چهل‌وهشتم: گفتم نکند مرا هم به زاهدان اعزام کنند. همان شب یکی از هم‌ولایتی‌ها خبر داد که اسم پسر کلانتر روستا برای اجباری درآمده بود،اما آن‌ها با اعمال نفوذ اسم مرا اعلام کرده‌اند. خیلی ناراحت شدم. قصد داشتم در اولین مرخصی که برگشتم ولایت تلافی کنم. توی همین فکرها بودم که کلانتر یکی از گماشته‌هایش را فرستاد و با وساطت‌او از بازداشتگاه خلاص شدم. رئیس پاسگاه به احترام او اجازه داد شب قبل از اعزام را در خانه باشم. خیلی خوشحال شدم و نظرم نسبت به او عوض شد. صبح زود طبق وعده‌ای که کرده بودم به پاسگاه مراجعه کردم. بعضی از مشمولان را که دیشب در پاسگاه مانده بودند کلاغ‌پر می‌بردند. نمی‌دانستم که چه کار خلافی انجام داده بودند. جمعیت زیادی از اقوام مشمولان آمده بودند و با چشم گریان از فرزندانشان خداحافظی می‌کردند. |پایان فصل دوم| تایپ متن: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
فصل سوم قسمت چهل‌ونهم سوار یک ماشین نظامی غول‌پیکر شدیم. یکی از بچه‌ها گفت:اسم این کامیون‌ها زیل است که از روسیه وارد می‌کنند. یادم نیست کدام‌یک از سربازها موقع سوار شدن از روی پله چوبی پرت شد پایین،اما یادم هست که افتادنش مرا ترساند و با سلام و صلوات بالا رفتم. نشستم روی صندلی سمت‌چپ زیل، بوی روغن‌سوخته وچوب در هوا پخش بود. حال بدی داشتم.بدجور عصبی بودم. اگر دست خودم بود هم زیل،هم سرگروبان و هم پاسگاه را به آتش‌می‌کشیدم. اطرافِ زیل شلوغ شده بود. بلند شدم،به جمعیت نگاه کردم. صدای گریه‌ی مادرم را شنیدم، اما هرچه چشم‌چشم کردم او را ندیدم. پدر توی جمعیت نبود. مطمئن بودم رفته امام زاده بابازید و دارد برایم دعا می‌کند. هروقت مشکلی برایم پیش می‌آمد می‌رفت آنجا.عده‌ای هم با فاصله ایستاده بودند و با کنجکاوی و لذت نگاهمان می‌کردند. زیل راه افتاد.گریه‌ها شدیدتر شد. عده‌ای تا نزدیک رودخانه دنبال زیل راه افتادند.از دیدن مادر ناامید شدم. نشستم.جا تنگ بود. بغل‌‌دستی را هُل دادم. عصبی بودم،احساس غربت می‌کردم. دلشوره‌ی بدی به جانم افتاده بود. دلم می‌خواست به زمین و زمان بد وبیراه بگویم. تایپ متن : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه: دلم‌می‌خواست‌به زمین و زمان‌بدوبیراه‌بگویم. از پل که گذشتیم،تکان‌های زیل بیشتر شد.دل‌و روده‌ام به هم ریخت. عق زدم،اما بالا نیاوردم. گرد و غبار جاده هم نفس کشیدن را سخت می‌کرد.دلم می‌خواست یک جوری از این حال وهوا بیرون بیایم،اما نمی‌شد. باخودم گفتم:باید فرار کنم. بهترین راه همین است.باید منتظر بمانم اولین جایی که ماشین ایستاد می‌پرم پایین و می‌زنم به کوه. بعد گفتم:پدر را چه کنم؟ اگر فرار کنم دوباره پدر را می‌گیرند و خودم را دلداری دادم:باید تحمل کنم. دوره خدمت می‌گذرد. چشم به هم بزنم تمام شده‌است. غروب رسیدیم نزدیک اهواز. شعله‌های بلند آتش که حاصل سوختن گازهای تُرش چاه‌های نفت بود برای خیلی‌ها عجیب به نظر می‌رسید. اما من قبلا در نفت‌سفید دیده بودم و برایشان توضیح دادم. با این حال چیزی از تعجبشان کم نشد. زُل زده بودند به شعله‌های آتش و چشم برنمی‌داشتند. از تاسیسات نفتی دور شدیم و به شهر نزدیک‌تر. تایپ‌متن:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌ویکم: از تاسیسات دور شدیم و به شهر نزدیک‌تر..‌. ما را به حوزه‌ی نظام وظیفه اهواز در خیابان پهلوی بردند. شب را در خوابگاه گذراندیم. فردا پس از صبحگاه و صبحانه موهایمان را تراشیدند. ظهر بود که از بلندگو صدایم کردند. پدرم از روستا آمده بود. این همه راه را چطوری و با چه وسیله‌ای آمده بود؟برایم عجیب بود. دست انداخت گردنم و گریه کرد. من‌هم گریه کردم. ظاهرا با کلی التماس سرگرد دادفر رئیس حوزه را راضی کرده بود تا اجازه بدهند مرا ببیند. گفت که دلش برایم تنگ شده و نمی‌تواند دوری مرا تحمل کند. هرکاری کردم آرام نمی‌شد.تهدید کردم اگر بی‌تابی کند از خدمت نظام فرار می‌کنم،کوتاه آمد.وقتی می‌رفت چشم‌هایش پر از اشک بود. ****************************** لباس سربازی پوشیدیم و منتقل شدیم به مقر فعلی لشکر۹۲زرهی اهواز که آن روزها تیپ۱۰زرهی نام داشت. اولین باری بود که این‌همه از خانه دور می‌شدم. تقسیم شدیم.من و چند نفردیگر سالن شماره سه نصیبمان شد. در سالن ما هفت،هشت تخت آهنی قرار داشت.سقف سالن خیلی بلند بود. باخودم پرسیدم:چرا؟ در نگاه اول باعث تعجبم شده بود. سقف خانه‌های ما در روستا کوتاه بود، خیلی کوتاه تر از آن سالن. چند لامپ با سیمی تقریبا بلند از سقف آویزان بود. من با پسری اهوازی هم‌تخت شدم. روز اول به هرکداممان یک‌جفت پوتین سیاه براق و یک شلوار و پیراهن خاکی دادند. توی سالن گشتی زدم شاید دوستی،هم‌ولایتی،فامیلی،کسی‌را پیدا کنم. گشت‌وگذارم نتیجه داد،خلیل،خداداد،علی‌رحم دانشی و محمد ممبینی را دیدم.دلگرم شدم. همه هم‌ولایتی و اهل منطقه بودند. تایپ متن: کوثر بانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌و دوم: شب،گروهبانی که با یکی از بچه‌ها فامیل درآمده بود گفت که آموزش در این پادگان سخت و انضباط آن وحشنتاک است.گفت:ممکن است در هفته اول چند کیلو وزن کم کنید. ترسیده بودم.بخصوص شب اول که خاموشی دادند و همه‌‌جا تاریک شد. هرطرف را نگاه می‌کردم سیاهی‌بود و سیاهی. نیمه‌های شب صدای گریه شنیدم. دوباره دلتنگ مادر شدم. دوست‌داشتم مثل پرنده‌ای تا محمد آباد می‌پریدم. خوابم نمی‌برد ولی سعی می‌کردم به زور خودم را خواب کنم. گروهبان گفته بود که کله‌ی سحر بیدارباش می‌دهند و کسی که خوب نخوابیده باشد در طول روز کم می‌آورد و باید منتظر تنبیه باشد‌. دوست نداشتم تنبیه شوم،ولی هرکاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. عدنان که تخت پایین بود هم خُر و پف عجیبی راه انداخته بود. صدایش مثل مینی‌بوس بود که در گردنه‌های میداود ناله می‌کند. دستشویی داشتم،اما‌ می‌ترسیدم از تخت پایین بیایم چون وقت خاموشی بود و اگر کسی را بیرون می‌دیدند،ممکن بود تنبیه بشود. یاد توصیه پدر افتادم.پدر گفته بود:{شجاع باش.کسی که در شرایط سخت روستا دوام آورده می‌تواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.} به همین چیزها فکر می‌کردم که چشم‌هایم سنگین شد.نمی‌دانم خوابیدم یانه که لامپ‌ها روشن شد و با صدای بلند،بیدارباش دادند. تایپ‌متن: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌وسوم: افسرها و درجه‌دارهای پادگان هرحرفی می‌زدند یا هردستوری می‌دادند باید کورکورانه بله قربان می‌گفتیم. می‌گفتند:{ارتش چرا ندارد.} من‌هم این را پذیرفته بودم و با خودم عهد کردم که بهترین سرباز باشم و هرگز کاری نکنم که باعث شود تنبیه شوم. **********************************دورتادور پادگان دیوار بود. خیلی دوست داشتم که پشت دیوارها را ببینم. خیلی زود آرزویم برآورده شد. وقتی نوبت نگهبانی‌ام رسید و روی برج دیده‌بانی رفتم دورتادور پادگان را با دقت تماشا کردم. چیزی نبود،دریغ از یک درخت یا چشمه‌ی آبی.تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و بیابان.بافاصله کمی از هم خارشترهایی دیده می‌شد‌. در دوردست‌ها می‌شد رودخانه‌ای را دید که بعدها فهمیدم روخانه کارون است. مراسم صبحگاه برایم جالب بود. نظم و قاعده خاصی داشت. نظمی که در روستای ما از آن خبری نبود، اما سخنرانی‌های که توسط سرهنگ فرماندهی و معاونانش ایراد می‌شد جالب نبود. بیشتر مدح شاه و توصیه‌های درباره نظم‌و انضباط بود که گاهی با تهدید خاتمه می‌یافت. تایپ‌متن:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌وچهارم: که گاهی با تهدید خاتمه می‌یافت. |برای غذا باید صف می‌ایستادیم که طول صف خوشایند نبود. غذا هم یا لوبیا بود یا آش ‌و سوپ و از این‌جور چیزها. نه سیر می‌شدیم و نه گرسنه می‌ماندیم.| |یک افسر شمالی بود که خیلی سخت گیری می‌کرد.اسم اصلی‌اش را یادم نیست. بچه‌های پادگان اسمش را گذاشته بودند عزرائیل. مردی بود قوی‌هیکل،بداخلاق وگاهی وقت‌ها عصبی با رفتارهای غیر قابل پیش‌بینی. برخلاف همه،من از او بدم نمی‌آمد. اوهم این‌را فهمیده بود و با فشار بیشتر روی من سعی می‌کرد مطمئن شود که در حس من نسبت به خود اشتباه نمی‌کند. چندبار بیشتر مرا دور پادگان می‌چرخاند. سینه‌خیز و کلاغ‌پر می‌برد،اذیت می‌کرد تا شاید اعتراض کنم،نکردم و با جان‌ودل دویدم،سینه‌خیز و کلاغ‌پر رفتم تا ثابت کنم اعتراضی ندارم و پذیرفته‌ام که سرباز وطن باشم. روزهای پایانی آموزش وقتی خیالش جمع‌شد که ارادت من خالصانه است اجازه داد بِهِش نزدیک شوم. باز و بسته کردنِ سریع ژ_۳را خصوصی به من آموزش داد. قلق تفنگ وشیوه تیراندازی حرفه‌ای را به من آموخت که بعدها به کارم آمد. به کمک آموزش‌های او توانستم در مسابقات تیراندازی بین سربازان پادگان اول شوم. تایپ‌متن:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌وپنجم: بین سربازان پادگان اول شوم. |همه‌چیز با دستور بود و تخلف از دستور امری نابخشودنی به حساب می‌آمد. آنکادر کردن تخت،خوابیدن،بیدارشدن،واکس زدن پوتین‌ها،دویدن،نشستن و همه‌کارها. اراده‌ای از خودمان نداشتیم. اگر خطایی می‌کردیم می‌بایست علاوه‌بر جبران تنبیه را هم تحمل کنیم. تنبیه،ازشستن دستشویی‌ها تا بازداشت انفرادی و لغو مرخصی استحقاقی را شامل می‌شد که خوشایند هیچ‌کس نبود.| |وقت نماز را نمی‌دانستیم،چون اذان نمی‌گفتند،اما خیلی زود نمازخوان‌ها همدیگر را پیداکردند. پسری آبادانی بود که اگر یادم نرفته باشد اسمش جاسم بود. وقت نماز صبح،آرام و بی‌صدا بچه‌ها را برای نماز بیدار می‌کرد. توی تخت نمازمان را می‌خواندیم و زودتر از کسانی که نماز نمی‌خواندند،آماده می‌شدیم. بعضی‌ها به خاطر خواب‌آلودگی و سرعت پایینشان در آنکادر کردن ملافه‌ها و تخت و پوشیدن لباس و پوتین بارها تنبیه‌ می‌شدند. بازدیدِ سالن همیشه دردسرساز بود‌ فرمانده از کوچک‌ترین چیزی ایراد می‌گرفت یا تذکر می‌داد یا تنبیه‌می‌کرد. خوشبختانه در طول خدمت فقط یکی‌دوبار تذکر شنیدم ولی هیچ‌وقت تنبیه نشدم.| |از پنجشنبه عصر تا شنبه صبح آزاد بودیم.اهوازی‌ها می‌رفتند خانه‌شان،ولی شهرستانی‌ها می‌ماندند. من‌هم ناچار بودم بمانم.رفت و برگشتم به محمدآباد به زمان بیشتری نیاز داشت.پس باید می‌ماندم و کسالت پادگان را تحمل می‌کردم. بعضی وقت‌ها بابچه‌های اهوازی می‌رفتم حمام عمومی،رخت ولباس‌هایم را می‌شستم و رخت های شُسته را پهن می‌کردم روی طناب گوشه‌ی پادگان.| |بازوبسته کردن اسلحه از قسمت‌هایی بود که خیلی دوست داشتم. معمولا هم از همه سریع‌تر این کار را انجام می‌دادم. اسلحه اصلی در پادگان ام_یک و ژ_۳بود. من در باز و بسته کردن هر دو اسلحه مهارت خاصی پیداکرده بودم. یک‌بار به خاطر مهارتی که نشان دادم تشویق شدم و اجازه دادند یک هفته مرخصی بروم. خوب بود،رفتم محمدآباد و برگشتم. تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌وششم: رفتم محمدآباد و برگشتم. |از مراسم رژه هم خوشم می‌آمد. پوتین‌ها باصدای محکم وهماهنگ روی زمین کوبیده می‌شد. صدای سرگروهبان لذت بخش بود:((یک...دو...سه...یک...دو...سه...)) در پایان رژه هم فریاد می‌زدند:((گروهبان ایست.)) نظم و انضباط را دوست داشتم. از ورزش‌هم غفلت نمی‌کردم،بخصوص عاشق دویدن بودم.دورتادورپادگان را یک‌نفس می‌دویدم و احساس سرزندگی می‌کردم.| |یک شب یکی از سربازهاکه لهجه‌اش نشان نمی‌داد کجایی هست،مرا گوشه‌ای کشاند و گفت:((دوست داری با سروان نادعلی دوست بشوی؟آدم با نفوذی است می‌تواند به تو کمک کند.)) گفتم:((من به کمک کسی نیاز ندارم،اما چرا این درخواست را مطرح می‌کنی؟)) گفت:((اگرعلاقه‌مند بودی بگو تا زمینه‌ی آشنایی‌ات را با سروان فراهم کنم.اوهم از دور فعالیت و توانمندی‌های شما را زیر نظر دارد و از تو خوشش آمده‌.)) گفتم:((خوشحال می‌شوم ایشان را ببینم.)) گفت:((منتظر باش خبرت می‌کنم.)) چند روزگذشت،یک روز دم‌دمای عصر گفت:((سروان نادعلی در دفتر کارش منتظر شماست.)) تاحالا پیش نیامده بود بروم ساختمان مرکزی پادگان. لباس‌هایم را مرتب کردم.پوتین‌ها را برق انداختم و به سمت دفتر سروان حرکت کردم.باخودم گفتم:((لابد از کار من خوشش آمده و قرار است تشویقی بگیرم.)) برای احترام چند ضربه به در زدم،وقتی اجازه داد،در را باز کردم. پاکوبیدم و منتظر ماندم. سرش را بالا کرد و گفت:((بنشین. شما لطف‌الله پیرمرادی هستی؟)) گفتم:((بله قربان)) _((بنشین)) +((بله قربان)) _((اینقدر نگو بله قربان)) +((بله قربان)) تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌وهفتم: ((بله قربان)) |نشستم. چند دقیقه‌ای سکوت حاکم بود و حرفی نمی‌زدیم. برایم چای ریخت. گفت:((یک سازمان غیررسمی هست توی نظام،دوست داری عضو بشوی؟)) گفتم:((قربان از دوره آموزشی ما فقط دوهفته مانده و بچه‌ها می‌گویند قرار است هرکداممان را به یک شهر اعزام بشویم و عضویت در این سازمان با این وقت کم به چه درد می‌خورد؟)) گفت:((در این پادگان برای عضویت در این سازمان فقط با ده نفر صحبت شده که تو یکی از آن‌ها هستی. ما خیلی سختگیر هستیم هرکسی را به عضویت نمی‌پذیریم. گزارش بچه‌های عضو،ازتوانمندی وهوش تو باعث شد که دعوت به همکاری بشوی. شرط اصلی این عضویت‌هم راز داری است. نه درباره آن باکسی حرف می‌زنی نه کسی را دعوت می‌کنی. همه‌چیز سرّی و مخفی است. حتی سرهنگ فرماندهی هم نباید چیزی بداند.درعوض همین‌جا خواهی ماند و ترتیبی می‌دهم که به عنوان مربی آموزشی استخدام ارتش بشوی.)) گفتم:((اجازه دارم فکر کنم)) گفت:((عضویت در این سازمان اجباری نیست و اگر تمایل داشتی فقط باهمان سرباز که این جلسه را هماهنگ کرده در تماس باش فهمیدی؟کس دیگری مطلع بشود حکم مرگ خودت را صادر کرده‌ای.مرخصی.)) در راه برگشت باخودم فکر کردم که منظور سروان از سازمان باید کارهای اطلاعاتی باشد. شنیده بودم که در ارتش هم کسانی چشم و گوش بالایی‌ها هستند. از کارهای از این دست مثل خبرچینی و آدم‌فروشی بدم می‌آمد. چند روز بعد به سرباز رابط اطلاع دادم که علاقه‌ای برای پیوستن به سازمان ندارم. اوهم تهدید کرد که بد می‌بینم‌. آن روز منظورش را متوجه نشدم،اما روز تقسیم متوجه شدم که چه بلایی سرم آمده است. تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌وهشتم: متوجه شدم که چه بلایی سرم آمده است. ||به من ابلاغ شده بود که باید بروم ماکو. من تا آن روز حتی اسم ماکو را نشنیده بودم و نمی‌دانستم کجاست. از یکی دونفر از بچه‌ها پرسیدم و آن‌ها هم نمی‌دانستند. وقتی در مسابقات تیراندازی پادگان اول شده بودم به من قول داده بودندکه در اهواز می‌مانم،اما زیر قولشان زده بودند. ناخودآگاه یاد تهدید آن سرباز و سروان نادعلی افتادم. فهمیدم قضیه از کجا آب می‌خورد. هرچه تلاش کردم سرهنگ فرماندهی را ببینم بی‌فایده بود. بعدها که در زندان برازجان با کمونیست‌ها و حزب توده آشنا شدم و قضیه را برای مهندس بازرگان تعریف کردم او گفت:((لطف‌الله این‌طور که از حرف‌های تو برمی‌آید سروان از اعضای شبکه حزب توده در ارتش بوده و چون تو را سرباز لایقی می‌دیده تلاش داشته زمینه را برای جذب تو فراهن کند،اما وقتی پیشنهادش را رد کردی از ترس اینکه مبادا درباره دیدارتان چیزی بگویی تورا از اهواز دور کرده است‌. درواقع تو تبعیدی حزب توده به مرزهای آذربایجان بوده‌ای.)) **************************** || از دژبانی پرسیدم لااقل بگویید ماکو کجاست؟ گروهبان ترکی که آنجا بود گفت:(( اتوبوس تهران را سوار شو.آنجا ماشین برای ماکو زیاد است.)) می‌دانستم تا تهران خیلی راه است،اما فکر می‌کردم ماکو منطقه‌ای نزدیک تهران باشد. ۳۶ساعت در راه بودم تا رسیدم. باخودم گفتم اینجا آخر دنیاست. سرمای تهران قابل تحمل بود،ولی سرمای ماکو چیز دیگری بود و تا استخوان آدم نفوذ می‌کرد. شهری بود کوچک که اطراف آن فقط کوه بود و برف. بهار و تابستان خوبی داشت. در بهار وتابستان شهر آنقدر زیبا می‌شدکه دلت می‌خواست بنشینی و ساعت‌ها به رقص سبزه‌ها و گل‌ها نگاه کنی. یکی از چیزهایی که خیلی برایم جالب بود و ماکو را به شهر رامهرمز،شهر محل سکونت فعلی‌ام شبیه می‌ساخت تعداد زیاد لک‌لک‌ها بود. روی هر تیر چراغ برق،روی تانکرها و هرجایی که شما فکر کنید یک خانواده از لک‌لک‌هارا می‌شد دید. تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت پنجاه‌ونه: یک خانواده از لک‌لک‌ها را می‌شد دید. || یک چیز دیگر آنجا که برای اولین بار دیدم و برایم تازگی داشت[کلیسا]بود. می‌گفتند مسجدِ مسیحی‌هاست. خیلی قدیمی بودند و زیبا. بعضی از ساعات روز که وقتم آزاد بود به تماشای کلیسا می‌رفتم. رودخانه‌ی آنجاراهم خیلی دوست داشتم. می‌نشستم لب آب و آواز برزگری می‌خواندم. آواز برزگری را فقط مَردهای بختیاری بلدند. وقتی زن‌وبچه‌ها به ییلاق کوچ می‌کردند و مَردها مجبورند در قشلاق بمانند تا مزارع گندمشان را درو کنند در غم دوری از خانواده‌هایشان آوازهای محزونی می‌خوانند که به آن‌ها برزگری گفته می‌شود.|| ||هنگ سواره نظام یکی دو کیلومتری از شهر دور بود. وقتی رسیدم ظهر بود. چند سرباز خوزستانی دیگر را هم آنجا دیدم. عصر در دیدار باسرهنگ خدایگان اعتراض کردیم که ما زبان ترکی بلد نیستیم و اگر می‌شود ما را به خوزستان برگردانید. به حرف‌هایم خوب گوش داد و دستور داد هرکداممان را به منطقه‌ای بفرستند تا از هم دور باشیم و اعتراض نکنیم. برگه را به دژبانی نشان دادم،راهنمایی‌ام کرد. وارد دفتر افسر نگهبان شدم. کارهای اداری که تمام شد مرا فرستادند پاسگاه مرزی میله،گروهان بورالان. ماشین گیرم نیامد.راه را پیاده رفتم. مسیر برفی بود و راهنما نداشتم. بعد از چندین ساعت پیاده روی در گردنه‌ها و پرس‌و جو از مردم محلی پاسگاه را پیدا کردم. پاسگاه نبود،چیزی شبیه به یک خانه سنگی روستایی. ستوان سوم گلوانی رئیس پاسگاه از همان اول سرِناسازگاری را گذاشت. گفت:((چقدر به هنگ بگوییم نیروی نابلد و غیر بومی اینجا نفرستید. تو چقدر منطقه را می‌شناسی؟ نمی‌شناسی. اینجا سرباز بومی می‌خواهد،کسی که سرما و برف را بشناسد.)) تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت شصت: کسی که سرما و برف را بشناسد. ||بعد بدون اینکه منتظر جواب بماند ادامه داد:((سرباز ترک را می‌فرستند توی گرمای اهواز،سرباز آنجا را می‌آورند اینجا، لب مرز در این سرمای شدید. از حالا گفته باشم مواظب سلامتی‌ات باش من نیرو ندارم که دم‌به‌دم مرخصی استعلاجی درخواست کنی. برای رفتن به بهداری هنگ همین راه را که آمدی باید برگردی و اگر در راه تلف نشوی و گیر گرگ‌ها نیفتادی،در برگشت باز زکام می‌شوی و از نو باید به بهداری برگردی و این قضیه همینطور ادامه پیدا می‌کند تا روزی که در بهداری یا بین راه تلف بشوی،شیرفهم شد؟ اینجا هم از دکتر و دوا خبری نیست. سرباز بیمار هم به درد ما نمی‌خورد. غذای گرم بخور،خودت را گرم بگیر و قوی باش تا زنده بمانی. اینجا آخر دنیاست. اسمت چی بود؟ ((لطف‌الله قربان،لطف‌الله پیرمرادی)) ((لطف‌الله!از انبار یک دست لباس و دوتا پتو بگیر و فعلا امروز را استراحت کن. از فردا کلی کار داری برای انجام دادن.)) ((بله قربان،ممنون)) ((مرخصی)). ************************** مامور انبار،سرباز آذری بود. وقتی فهمید غریبه‌ام،یک بسته‌ بیسکویت هم گذاشت روی وسایلم‌ گفت مواظب باشم که کسی نبیند. بعد سفارش کرد خیلی توی دست‌وپای ستوان نباشم چون سخت‌گیر و به‌شدت لجوج است و اگر با سربازی کج بیفتد تا ریشه‌اش را درنیاورد ول کن نیست. تشکر کردم. روی تخت آهنی خوابگاه که دراز کشیدم همه چیز مثل یک خواب به‌نظر می‌آمد. بی‌حال و نگران بودم. نمی‌دانستم می‌توانم این وضع و سرمای شدید را تحمل کنم یا نه. حال عجیبی بود. سرم را بردم زیر پتو و آرام گریه کردم. فردا خیلی زودتر از آنچه فکرمی‌کردم کار شروع شد. تلاش داشتم رضایت ستوان را جلب کنم. ولی بی‌فایده بود. بهانه‌گیری می‌کرد و عمدا کارهای زیادی را به من می‌سپرد که نتوانم از عهده آن بربیایم. فکرکنم می‌خواست به هنگ ثابت کند سرباز غیر بومی به درد مرزبانی نمی‌خورد. تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت شصت‌ویک: سرباز غیر بومی به درد مرزبانی نمی‌خورد. || یکی دوهفته بعد طاقتم را طاق کرد و جر و بحثمان شد. فحش ناموسی داد،به طرفش یورش بردم.سربازها مانع درگیریمان شدند و سه روز بازداشت بودم. بعد از سه روز مرا به دفترش خواست و گفت می‌خواسته گزارش این کارم را به هنگ مرزی بدهد که کمترین مجازاتش سه ماه اضافه خدمت است،اما چون غریبم از ارسال گزارش خودداری کرده. من هم تشکر کردم. گفتم:((قربان من پدر و مادر پیری دارم و دنبال دردسر نمی‌گردم،شما فحش ناموسی دادید من هم بچه عشایرم و نمی‌توانستم تحمل کنم. به هرحال از اینکه گزارش را به هنگ ارسال نکردید از شما متشکرم.)) گفت:((دیگر تکرار نشود.)) گفتم:((چشم قربان.)) پا کوبیدم و از اتاق بیرون آمدم. یکی دوتا از درجه‌دارها و سربازها به‌خاطر شجاعتی که در برخورد با ستوان از من دیده بودند،تحسینم کردند،اما هشدار دادند که حواسم جمع باشد. گفتند ستوان از آن آدم‌ها نیست که حالا،حالاها دست از سرت بردارد. گفتم:((توکل برخدا،من که باکسی مشکلی ندارم،کارم را هم خوب انجام می‌دهم. نمی‌دانم چرا ستوان اذیت می‌کند و مشکلش با من چیست؟)) بچه‌ها راست می گفتند. ستوان منتظر فرصت بود و فرصت در یک روز برفی به دستش افتاد. آن روز برف سنگینی باریده بود. مرا خواست و گفت:((یک قاطر و مقداری اسلحه و آذوقه از انبار تحویل بگیر و به برج دیده‌بانی برسان.)) می‌دانستم که مسیر صعب‌العبور است. یک بار با بایرم آن راه را رفته بودم،اما نمی‌خواستم بهانه دستش بدهم. پا کوبیدم و گفتم:((بله قربان.)) انباردار گفت:((نرو لطف‌الله،یک بهانه‌ای چیزی جور کن و نرو.اگر بروی با این وضع سرما و بارش سنگین برف،زنده به برج نمی‌رسی.)) تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت شصت‌و دو: زنده به برج نمی‌رسی. || گفتم:((خودم را می‌سپارم به خدا. چاره‌ای ندارم،اگر نروم بیشتر لج می‌کند و ممکن است پرونده‌ای چیزی برایم درست کند.نمی‌خواهم دردسر تازه‌ای ایجاد شود. باسرعت حرکت می‌کنم.سعی می‌کنم تا هوا تاریک نشده خودم را به برج برسانم.)) انباردار بغض کرده بود. با کمک او بار قاطر را سفت کردم و راه‌افتادم. بیرون شهر،باد،برف را به صورتم می‌کوبید. سرما امانم را بریده بود. تصمیم گرفتم برگردم،خیلی زود پشیمان شدم.از واکنش ستوان و دادگاه نظامی می‌ترسیدم.قدم تند کردم. آواز می‌خواندم و پیش می‌رفتم.از گردنه‌ی اول که رد شدم بارش برف سنگین تر شد،طوری که به زور جلوی خودم را می‌دیدم.با این حال خوشحال بودم که قاطر راه را بلد است و به احتمال زیاد گم نمی‌شوم.کمی جلوتر سرما غیر قابل تحمل شد.جست وخیز می‌کردم و می‌خواستم بدنم را گرم نگه دارم. نیمه‌ی راه حس کردم سنگین شده‌ام،تنم مثل یک کوه روی پاهایم سنگینی می‌کرد. قاطر هم کُند قدم برمی‌داشت. سرما بر عملکرد او هم تاثیر گذاشته بود. به خودم دلداری می‌دادم. می‌گفتم:((تا اینجا را آمده‌ام بعد از این هم خدا کمک خواهد کرد.)) برج روی بلندترین نقطه در کوه‌های مرزی قرار داشت و به تمامی ورودی‌های مرزی اشراف داشت،ولی زمستان که می‌شد ارسال آذوقه و مهمات به آنجا خیلی سخت می‌شد و آدمِ کاربلدی می‌خواست. برف و بوران چشم‌هایم را سنگین کرده بود،اختیار پاهایم را نداشتم. قاطرهم چپ و راست می‌رفت و تعادل نداشت.در یکی از گردنه‌ها زیر پای قاطر خالی شد و سقوط کرد تهِ دَرِه. انگار از خواب پریده باشم فریاد زدم و کمک خواستم.باد و بوران اجازه نمی‌داد که صدایم پخش شود و کسی آن را بشنود.بی‌اختیار به دنبال قاطر از دره سرازیر شدم. کمی پایین‌تر تعادلم به‌هم خورد و من‌هم به سرنوشت قاطر دچار شدم.|| تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت شصت‌و سه: به سرنوشت قاطر دچار شدم. || با سرعت به ته دره سقوط می‌کردم. کنترلی روی خودم نداشتم. مثل گلوله‌‌ای برفی هرلحظه به سرعت سقوطم اضافه می‌شد.سرم گیج می‌رفت. به ته دره که رسیدم انگار کسی با چوب کوبیده باشد توی سرم،دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم در روستایی دورافتاده و درمحاصره برف بودم. تمام بدنم درد می‌کرد.خوشبختانه طبیب محلی آنجا تجربه خوبی در دوا و درمان آدم‌های سرمازده داشت. وقتی آنقدر توان پیدا کردم که بپرسم چند روز است اینجایم از جوابشان شوکه شدم. پیرمرد صاحبخانه فارسی نمی‌دانست،پسر جوانش ترجمه کرد و جواب داد:((دو هفته)) پرسیدم از سرنوشت قاطم و بارش خبری دارند. اظهار بی اطلاعی کردند. یکی از آن‌ها با فارسی دست‌وپاشکسته‌ای گفت:((اگر گرگ‌ها قاطر را نخورده باشند که بعید است،حالا زیر چند متر برف مدفون شده و پیدا کردنش کار آسانی نیست.)) گفتم:((می‌توانید کمکم کنید به پاسگاه برگردم؟)) گفتند:((برف تمام راه‌های ارتباطی را بسته است و تا بهار امکان رفت‌وآمد به پاسگاه و جای دیگری وجود ندارد.)) راه دیگری نداشتم،باخودم گفتم تا بهار می‌مانم و بعد فرار می‌کنم. چون اگر بدون قاطر و مهمات و آذوقه به پاسگاه برمی‌گشتم ممکن بود محاکمه،زندانی یا حتی تیربارانم کنند. پاسگاه میله فقط دوتا قاطر داشت که یکی از آن‌ دو را من از بین برده بودم. داستان قاطر به کنار،گم شدن مهمات و آذوقه ماجرای دیگری بود و قضیه را امنیتی می‌کرد.هیچ امکانی هم برای فرستادن نامه یا پیک به پاسگاه وجود نداشت. مردمان آن روستا آدم‌های محترم و مهمان نوازی بودند تا پایان فروردین بدون هیچ چشم داشتی و فقط به‌خاطر مسائل انسان دوستانه و اعتقادات دینیشان از من پذیرایی کردند. غذاهای مقوی،شیرگرم،تخم‌مرغ و آش‌های متنوع که اسمشان یادم رفته موجب شد تا خیلی زود جان بگیرم. تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت شصت‌و چهار: موجب شد تا خیلی زود جان بگیرم. ||باخیلی از اهالی دوست شده بودم. هرچند سرمای زیاد امکان مراوده را کم می‌کرد ومردم بعداز نمازظهر به خانه‌هایشان پناه‌می‌بردند تا در کنار آتش چاله‌ها از سوز سرما در امان بمانند. بهار که برف کمتر شد و امکان تردد به وجود آمد یکی از اهالی لطف کرد و مرا تا پاسگاه رساند. از دور ساختمان پاسگاه را می‌دیدم،اما دودل بودم. می‌ترسیدم بروم و بازداشت بشوم و از طرف دیگر خوف این‌را داشتم که اگر به خوزستان برگردم دستگیر شوم،چون حتما به آنجاهم خبر داده بود که چه اتفاقی برای من پیش آمده. خیلی طول کشید تا خودم را راضی کنم که بروم پاسگاه. رفتم.نگهبان دمِ پاسگاه مرا نشناخت. چهره‌ی اوهم برای من آشنا نبود. وقتی خودم را معرفی کردم با تعجب داخل رفت و همه‌را صدا زد. دورم شلوغ شد. هرکس چیزی می‌گفت. گفتند بهتر است بروم دفتر رئیس پاسگاه. با اکراه رفتم.اتاق خالی بود. نشستم تا ستوان گلوانی بیاید،اما مرد میانسالی وارد شد. پا کوبیدم.با اشاره دست از من خواست تا بنشینم.نشستم. پرونده‌ای را باز کرد و گفت:((پس لطف‌الله پیرمرادی توهستی؟)) گفتم:(( بله قربان.)) این چند ماه کجا بودی؟ وقتی نعش قاطر پیدا شد فکر کردیم که مُرده‌ای؟ جریان را موبه‌مو برایش تعریف کردم. پرونده را تکمیل کرد و گفت:((پس از تحقیقات محلی از روستاییان همراه پرونده به هنگ اعزام می‌شوی. گزارش را مثبت نوشته‌ام،اگر مشکلی پیش نیاید تبرئه می‌شوی. البته نمی‌دانم این چند ماه را جزو سابقه‌ی نظام‌وظیفه‌ات حساب کنند یا نه.)) تایپیست :کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت‌شصت‌وشش: و خیلی‌های دیگر در آن سیل از بین رفتند. وضعیت شهر به گونه‌ای بود که رضاشاه شخصا آمد شهر و بر رسیدگی به وضعیت سیل زدگان نظارت کرد. اسم شهر را هم در همان بررسی از ساوجبلاغ به مهاباد تغییر دادند. ده سال پیش تنها عمه‌ام هم عمرش را به شما داد و تنها شده‌ام. چندبار به سرم زده خودکشی کنم،ولی هر بار نتوانسته‌ام. حوصله‌ی زن و زندگی کردن را ندارم.)) بغض کرده و گریه‌اش گرفت. گفت دوست دارد حالا که کسی شده،پدر و مادرش بودند و به او افتخار می‌کردند. من هم نشستم و پابه‌پایش گریه کردم. ******************* روزی که کارهای ترخیصم از سربازی را انجام می‌دادم باز سرفه به سراغم آمد. دکتر گفت:((بستری بشوی بهتر است.)) گفتم:((چیزی نیست دکتر،می‌روم خوزستان دوا و درمان می‌کنم.)) عجله داشتم که برگردم.سر از پا نمی‌شناختم. شش تومان دادند برای کرایه تا بهبهان. اعتراض کردم و گفتم کرایه من تا بهبهان بیشتر از ده تومان است و روز ترخیص ده تومان و شش ریال پرداخت کردند. از سربازی که برگشتم،مدتی را برای یکی از تاجران محلی به نام کربلایی مرتضی کار می‌کردم. پیک بودم و نامه‌های او را برای خرید و فروش گوسفندانش به رامهرمز می‌بردم و جواب می‌گرفتم. بعضی از روزها بیشتر از چهل کیلومتر راه می‌رفتم.شاید باورتان نشود ولی یک بار در کوهستان به جمعیت جنیان برخورد کردم. چهره‌های عجیب و غریب داشتند. دست می‌زدند و شادی می‌کردند. یکی از آن‌ها مرا به جمعیتشان دعوت کرد،ترسیدم و تفنگ را به سمتش نشانه رفتم. پرسید:اهل کدام روستایی.گفتم محمدآباد. گفت:به کربلایی یوسف بگو برایش داریم،اگر دیوانه‌اش نکردیم.این را گفت و ناپدید شد. ترسیدم داستان را برای کَل یوسف تعریف کردم.((کَل=کربلایی)) کربلایی مرتضی آدم خوبی بود.قرار شد ماهی پنج تومان دستمزد پرداخت کند،یعنی سالیانه شصت تومان. سال اول خوب بود ،ولی سال دوم وضع معاملاتش به‌هم خورد. یکی از خریداران،صد راس گوسفند از او خرید،اما پولش را پرداخت نکرد و کم‌کم وضع کربلایی بدتر و بدتر شد و کارش به جایی رسید که در زندان به من خبر رسید که وقتی از دنیا رفت،خانواده‌اش پولی برای کفن و دفن نداشتتد. تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
قسمت‌شصت‌وهفت: پولی برای کفن‌ودفن‌نداشتند. ******************************** زندگی‌ هزینه داشت و پدر هم به تنهایی از عهده مخارج بر نمی‌آمد. من‌ هم عاشق پدرم بودم و نمی‌توانستم ناراحتی‌اش را ببینم. چاره‌ای نبود،با چند نفر از هم‌ولایتی‌ها رفتیم بندرشاپور،بندر امام فعلی. آن‌موقع بندر بزرگی نبود و روزی سه ‌یا چهار کشتی بیشتر پهلو نمی‌گرفت. باربر شدیم. بار را از کشتی‌ها به انبار اسکله انتقال می‌دادیم. کار سختی بود.فشار زیادی به کمرمان وارد می‌شد.حقوق هم زیاد نبود،اما آنجا هم روزی پنج تومان می‌دادند،ولی خوبی‌اش آن بود که در پایان هر روز دستمزد پرداخت می‌شد. هر پنج نفر یک اتاق را اجاره کرده بودیم و هر روز یک نفر مسئول پختن غذا و شستن ظرف‌ها بود. سه‌ماه بندر بودم.کار سخت و طاقت فرسایی بود،ولی دلمان خوش بود که داریم پس‌انداز می‌کنیم و با پولش می‌توانیم یک تکه زمین بخریم. یک روز که بسته بزرگی از چند کیسه برنج را به کول گرفته بودم احساس کردم کسی سایه‌به‌سایه‌ام حرکت می‌کند. بار سنگین بود و نمی‌توانستم سرم را برگردانم و اورا ببینم. بار را به سرعت به انبار رساندم و او همچنان با من می‌آمد. بار را زمین انداختم.سرم را که بلند کردم پدر را با چشمانی پر از اشک دیدم که به سرش می‌کوبد. بغلش کردم.با گریه گفت:((زهرمان بشود،از گرسنگی بمیریم بهتر است تا تو زیر باری به این سنگینی ببینم. عاق‌ات می‌کنم اگر همین حالا با من به محمدآباد برنگردی.)) من هم گریه‌ام گرفته بود. نمی‌دانستم چه باید بگویم. انتظار نداشتم او را در بندرشاپور ببینم. گفتم:((چیزی تا پایان کار نمانده،بگذارید دستمزد امروز را بگیرم،چشم.)) ((دستمزد امروزت را من می‌دهم.خداحافظی کن برویم.مادرت چشم به راهمان است.)) هرچه اصرار کردم بی‌فایده بود. سرکارگر اسکله مرد مهربانی بود و بابت نیم‌روز سه‌تومان به من داد و تسویه کردم. قبل از رفتن،گشتی در شهر زدیم. پدرم از دیدنِ زن‌های بی‌حجاب و نیمه‌برهنه تعجب کرده بود و استغفار می‌کرد. بعد که سوار مینی‌بوس شدیم گفت:((پول‌هایت را در خانه خرج نکنی که من نمی‌گذارم.)) تایپیست: کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝