نقل است که پادشاهی خواست تا مسجدی در شهر بنا کنند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند. چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود.
☘شبی از شبها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت!
🍀وقتی پادشاه هراسان از خواب پرید، سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست یا نه؟!
☘سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است.
🍀مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.
در شب دوم و سوم پادشاه دوباره همان خواب را دید.
🍀شب سوم پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد. دستور داد تا آن زن را نزدش بیاورند.
☘پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود، حاضر شد.
🍀پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
☘گفت:
ای پادشاه، من زنی پیر و فقیر و کهنسالم و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم.
🍀پادشاه گفت:
تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟
☘گفت:
به خدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
🍀پادشاه گفت:
بله! جز چه؟
☘پیرزن گفت:
جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی را که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد، دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود.
🍀تشنگی بهشدت بر حیوان چیره شده بود و به سبب طنابی که با آن بسته شده بود، هرچه سعی میکرد خود را به آب برساند، نمیتوانست.
☘برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد. به خدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم.
🍀پادشاه گفت:
آری! تو این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
👈پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر سر در مسجد بنویسند.
#داستان
@kh_karimeahlebait
شخصى به نام عبدالله بن مبارک یک سال در ميان به زيارت بيت الله میرفت و طواف مىكرد و مدت پنج سال در اين امر مشغول بود.
💫در زمان حكومت مأمون يک وقت بيرون رفت در بعضى از سالها كه نوبت حج او بود پانصد مثقال طلا با خود برداشت و به بازار رفت كه تدارک سفر حج بنمايد.
💫پس در خرابهاى كه بر سر راه او بود علويهاى را ديد كه مرغ مرده را برداشته و پرهاى او را مىكند و آن را پاک مىكند.
به نزد او آمد و گفت: براى چه اين مرغ مرده را پر مىكنى مگر قرآن نخواندهاى كه خداوند تبارک و تعالى مىفرمايد: خوردن ميته حرام است.
💫زن علويه گفت: از حال من سوال مكن و مرا به حال خود بگذار و از پى كار خود برو.
💫عبد الله گفت: از سخن او چيزى به خاطر من رسيد. جوياى حال شدم تا اينكه گفت: اى عبدالله بدان كه من زنى سيده و علويه هستم فرزندان يتيم دارم شوهرم از دنيا رفته اين روز چهارم است كه چيزى خوردنى به دست من و بچههايم نيامده است و چون كار به اضطرار رسيد اين مرغ ميته بر ما حلال است و من به غير از اين مرغ مرده چيزى به دست من نيامده اكنون مىخواهم آن را پاک كنم براى بچههايم ببرم.
💫عبد الله گفت: چون اين حكايت را شنيدم از اين علويه با خود گفتم واى بر تو اى عبد الله كدام عمل بهتر از رعايت اين علويه و سادات خواهد بود پس پانصد مثقال طلا كه داشتم همه را در دامن علويه ريختم و آن سال مكه نرفتم و به منزل خود مراجعت كردم.
چون حجاج مراجعت كردند من به استقبال
ايشان رفتم به هر كس از حجاج مىرسيدم مىگفتم خداوند حج تو را قبول فرمايد ديدم او نيز به من همين دعا را مىنمايد.
💫و مىگويد: اى عبد الله آيا خاطر دارى كه فلان محل با ما چنين و چنان گفتى و مردم بسيار به من همين را مىگفتند من تعجب كردم كه امسال به حج نرفتم.
💫شب در عالم رويا ديدم رسول خدا صلىالله عليه و آله را كه فرمود اى عبدالله تعجب مکن به درستى كه چون تو به فرياد علويه و فرزندانش رسيدى من از خداوند متعال درخواست كردم كه ملكى به صورت تو بفرستد براى تو حج بنمايد...
📚 کشف الیقین
#داستان
@kh_karimeahlebait
شهریار بنده نواز
روزی امام حسین علیه السلام به همراه بعضی از یارانش به باغ خود رفت. در باغ آن حضرت غلامی به نام «صافی » باغبانی می کرد. همین که نزدیک باغ رسید، غلام را دید که نشسته و نان می خورد، امام حسین علیه السلام در کنار یکی از نخل ها و در جایی که غلام او را نمی دید، نشست و مشاهده کرد که غلام لقمه نانی را گرفته، نصف آن را جلوی سگ می افکند و نیمه دیگر را خود می خورد. چون از خوردن نان فارغ شد، دست به دعا برداشته و گفت: «الحمدلله رب العالمین اللهم اغفرلی و لسیدی و بارک له کما بارکت علی ابویه یا ارحم الراحمین; تمام حمد و سپاس مخصوص پروردگار عالمین است . خداوندا! مرا بیامرز و آقایم را بیامرز و بر او خیر و برکت خود را ارزانی دار، همان گونه که به پدر و مادر او خیر و برکت خود را ارزانی داشته ای، ای مهربان ترین مهربانان!»
این رفتار پسندیده غلام مورد رضایت و توجه امام علیه السلام قرار گرفت و آن حضرت با خوشحالی از جای خود بلند شده و صدا زد: ای صافی!
غلام با شنیدن صدای آن بزرگوار دستپاچه شده و عرض کرد: سرورم! ای مولای همه اهل ایمان تا روز قیامت! مرا معذوردار چون از حضور شما در باغ مطلع نبودم و شما را ندیدم . امام علیه السلام فرمود: ای صافی! تو مرا حلال کن که من بدون اذن به باغ تو آمدم . صافی گفت: این سخن شما نشانه بزرگواری، کرامت و آقایی شماست و گرنه، این باغ که مال شماست . امام فرمود: دیدم که نصف لقمه خود را به طرف سگ می انداختی و نصف دیگرش را خود می خوردی; چرا چنین می کردی؟ او پاسخ داد: در حال خوردن نان، دیدم این حیوان به من نگاه می کند، از او خجالت کشیدم . او سگ شماست که باغ شما را پاسداری می کند، من هم بنده و غلام شما هستم و هردو ریزه خوار نعمت شماییم .
با شنیدن این گفتار متین و مؤدبانه، چشمان امام پر از اشک شد و فرمود: حال که چنین است، تو در راه خدا آزادی و هزار دینار به تو بخشیدم . غلام عرض کرد: اما من همچنان دوست دارم بازهم در باغ شما خدمت نمایم .
امام حسین علیه السلام فرمود: «ان الکریم ینبغی له ان یصدق قوله بالفعل; البته شایسته است شخص کریم، کردار خویش را با گفتارش هماهنگ نماید .» آیا به تو نگفتم: مرا حلال کن که بی اجازه به باغت آمدم؟ ! اکنون کردار خود را با گفتارم هماهنگ می کنم و این باغ را به تو می بخشم . پس حالا یاران مرا که اینجا آمده اند، مهمان حساب کن و به خاطر من از آنان پذیرایی نما . خداوند متعال تو را در قیامت مهمان کند و بر اخلاق و ادب تو بیش از پیش بیفزاید .
صافی عرض کرد: حال که این باغ را به من بخشیدی، من نیز آن را برای اصحاب و شیعیان تو وقف نمودم .
📚 مستدرک الوسائل، ج ۷، ص ۱۹۳
#داستان
@kh_karimeahlebait
🌱آهنگرى آهن تفتيده و داغ را با دست از كوره بيرون مى آورد و دستش نمى سوخت ، علت را به اصرار از او پرسيدند، گفت : در همسايگى من زنى خوش صورت و زيبا بود كه شوهرى فقير و پريشان و بى نام و نشان داشت . دلم به طرف او ميل پيدا كرد و گرفتار او شدم ، اما نمى دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابراز كنم .
🌱تا آن كه سالى قحطى شد و اهل بلد همه گرفتار شدند و چيزى براى خوردن نداشتند ولى وضع من خوب بود، آن زن روزى نزد من آمد و گفت : اى مرد! بر من و بچه هايم رحم كن كه خدا رحم كنندگان را دوست مى دارد.
🌱گفتم : ممكن نيست مگر آن كه كامى از تو حاصل كنم . زن گفت : حاضرم ولى بشرط آنكه مرا جايى ببرى كه غير از من و تو احدى در آنجا نباشد و از اين كار باخبر نشود، من قبول كردم و او را بجاى خلوتى بردم ، ديدم زن مثل بيد در معرض باد بهار مى لرزد، پرسيدم : چرا مى لرزى ؟ گفت : چون تو بشرطى كه با من كردى وفا ننمودى و اينجا غير از من و تو پنج نفر ديگر حاضرند؛ دو ملك موكل بر من و دو ملك موكل بر تو و خداى شاهد و آگاه بر همه چيز، ناگهان بخود آمدم و متنبه شدم ، از خدا ترسيدم و آتش شهوتم را خاموش نمودم و از مال و ثروت خود او را بى نياز كردم از آن موقع آتش در دست من اثر نمى كند.
رياحين الشريعه ، ج ۲، ص ۱۳۰
#داستان
#توبه
@kh_karimeahlebait
🌷ایثار حاتم طائی
سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند، خورده بودند. زن حاتم میگوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمیشد. حتّی حاتم و دو نفر از بچههایم «عدی و سفانه» از گرسنگی خوابم نمیبرد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمیبرد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیدهام. چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه میکرد، شَبَهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه میآید. حاتم صدا زد کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچههای من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد میکنند.
حاتم گفت: زود برو بچههایت را حاضر کن، به خدا قسم آنها را سیر میکنم. وقتیکه این سخن را از حاتم شنیدم، فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیز سیر میکنی؟!
گفت: همه را سیر میکنم. برخاست و تنها یک اسبی داشتیم که اساس بهوسیلهی آن بار میکردیم؛ آن را ذبح نمود و آتش روشن نمود و قدری از آن گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچههایت بخور. بعد به من گفت: بچهها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عدّه کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یکیک آنها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا میکرد و لذّت میبرد.
📚رهنمای سعادت، ج 2، ص 350 -سفینه البحار، ج 1، ص 208
#داستان
@kh_karimeahlebait
🔸 مردی خدمت امام جواد علیه السلام آمد و گفت: به اندازه جوانمردی ات به من کمک کن.
🔹 امام فرمود: این قدر نمی توانم.
🔸 گفت پس به اندازه جوانمردی خودم، کمک کن.
🔹 فرمود: این را می توانم.
❤️ سپس به غلام خود فرمود: ای غلام! صد دینار (سکه طلا) به او بده.
#مناسبت
#داستان
@kh_karimeahlebait
🌷 نمونهای از انفاق امام حسن علیه السلام
عرب فقيرى خدمت امام حسن مجتبى(عليه السلام) رسيد و عرض كرد: هر چه داشتم هزينه زندگيم كردم و اكنون هيچ چيز ندارم تا شكم گرسنه زن و فرزندانم را سير كنم. تنها چيزى كه برايم باقيمانده و آن را به هر كس نمى فروشم، امّا شما را شايسته عرضه آن دانستم آبرويم است. آن را در معرض فروش گذاشته ام تا با پول حاصل از آن شكم زن و بچه ام را سير كنم.
امام(علیه السلام) صندوق دار خود را فرا خواند و فرمود: چقدر پول داريم؟
عرض كرد: دوازده هزار درهم.
فرمود: آن را به اين مرد فقير بده كه من از او خجالت مى كشم.
عرض كرد: چيز ديگرى براى هزينه هاى خانه باقى نمى ماند.
فرمود: آن را بياور تا به اين نيازمند بدهيم و نسبت به خداوند حُسن ظنّ داشته باش، جبران خواهد كرد. صندوق دار، دوازده هزار درهم را به امام(ع) داد.
امام(ع) آن مردِ فقير را طلبيد و پول را به او داد و از او عذرخواهى كرد و فرمود: ما حقّ تو را نداديم، لكن به مقدارى كه در اختيار داشتيم داديم، سپس فرمود: اين مال كم را بگير و اين طور فكر كن كه آنچه را [براى روز مبادا] ذخيره كرده بودى نفروختى و گويا ما هم چيزى از تو نخريديم.
#داستان
@kh_karimeahlebait
💬 شخصی نقل می کند که در آخرین لحظات عمر شریف امام(ره) بر بالین امام رسیدم. خواستم ایشان را دلداری بدهم. عرض کردم: چیزی نیست آقا.
🔹 امام (ره) فرمودند:
✅ از اول هم چیزی نبوده. الان هم چیزی نیست.
📍 چقدر برای امام، این مسایل حل شده بود. کسی که دنیا برایش جاذبه نداشته باشد، اینگونه است.
🔒 شهوت دنیا و حب دنیا نتوانست ایشان را فریب دهد.
💠 #داستان
@kh_karimeahlebait
_ (9).mp3
3.02M
#پیام_صوتی 🎵
ماجرای بسیار شنیدنی گنهکاری که تمام عمر مشغول گناه بوده ولی نزدیک مرگ، دو کیلو شکر برای موکب امام حسین علیه السلام میگیره و نجات پیدا میکنه...
#داستان
@kh_karimeahlebait
محمد بن عباس میگويد: ما چند نفر کنار يکديگر در مورد مقامات امام حسن عسکری عليه السلام صحبت میکرديم، يکی از ناصبیها، گفتار ما را به مسخره گرفت و گفت: «من بدون مرکب، نوشتهای را برای آن حضرت مینويسم، اگر او پاسخ سؤالهای مرا داد، حقانيت او را میپذيرم.»
پس وی سؤالهای خود را در نامهای نوشت، ما نيز مسئلههای خود را در نامهای نوشتيم و به سوی آن حضرت فرستاديم. امام حسن عسکری عليه السلام پاسخ مسائل همه ما را در جواب نامه اش داد و در نامه مربوط به ناصبی، علاوه بر پاسخ به مسائل او، نام او و نام پدر او را نيز نوشته بود.
وقتی که آن مرد ناصبی، جواب نامهاش را ديد، متعجب و حيرتزده گرديد به طوری که از هوش رفت.
پس از به هوش آمدن، حقانيت امام حسن عسکری عليه السلام را پذيرفت و جزو شيعيان آن حضرت گرديد.
منبع: عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسن عسگری (علیه السلام)،تهیه و تنظیم: واحد تحقیقاتی گل نرگس،چاپ چهارم،1386،صص503-504.
#داستان
@kh_karimeahlebait
🌾 کمک به فقرا به شرط...
مردی باخرسندی خدمت امام جواد علیه السلام رسید.
آن جناب فرمود: تو را شادمان می بینم، سبب چیست؟
عرض کرد: یابن رسول الله(ص) از پدرت شنیدم که می فرمود: شایسته ترین روزی که انسان باید شادمان باشد، روزی است که او را توفیق صدقه دادن و نیکی و نفع به برادران دینی از طرف خداوند نصیب شده باشد؛
امروز ده نفر از برادران دینی ام بر من وارد شدند، همه بی بضاعت و عیال مند بودند، آن ها را پذیرایی کردم و به هر یک مقداری کمک نمودم، از این رو خرسندم.
امام علیه السلام فرمود: به جان خودم سوگند، شایسته است این شادمانی را داشته باشی به شرط این که آن عمل را نابود نکرده باشی یا بعد از این، نابود نکنی!
پرسید: با چه چیز از بین بردم؟
امام(ع) فرمود: «لاَتُبطِلُوا صَدَقَاتِکم بِالْمَنِّ وَ الْاَذَی. این آیه را بخوان؛ بخشش های خود را با منّت و آزار، باطل نسازید!
عرض کردم: به افرادی که آن ها را کمک نمودم، نه منّت گذاردم و نه آنها را آزردم!
بخش اول
ادامه دارد...
#داستان
@kh_karimeahlebait
امام علیه السلام فرمود: در نظر تو آزردن آنهایی که صدقه به آنان داده ای مهم تر است یا آزردن فرشتگان که مأمور تو هستند یا آزردن ما؟
جواب داد: آزردن شما و ملائکه!
حضرت جواد (ع) فرمود: به راستی مرا آزردی!
پرسید: با چه کارم شما را آزردم یابن رسول الله؟
فرمود: با همین سخنت که گفتی من از شیعیان خالص شما هستم! می دانی شیعه خالص ما کیست؟
با تعجّب عرض کردم: نه!
فرمود: «حزبیل، مؤمن آل فرعون» و «صاحب یاسین» که خداوند می فرماید: «وَ جَاءَ من أَقْصَا الْمَدِینَةِ رَجلٌ یسْعَی؛ «سلمان»، «ابوذر »، «مقداد » و «عمّار یاسر»؛ خود را با چنین اشخاصی برابر دانستی! آیا با این سخن، ملائکه و ما را نیازردی!
عرض کرد: «اَستغفِرالله و اَتوبُ الیه یَابنَ رسول الله»، پس چه بگویم؟
فرمود: بگو من از دوستان شمایم و دشمن دشمنانتان و دوست دوستانتان هستم. عرض کرد: همین را می گویم و همین طور نیز هستم و از آن چه گفتم که مورد قبول خدا و مورد پسند شما و فرشتگان نبود نیز توبه کردم!
امام فرمود: اکنون ثواب های از بین رفته صدقات بازگشت».
بخش دوم
📚 کلمة طیبة، میرزا حسین نوری طبرسی، مصحح: هادی رستگارمقدم گوهری، ضریح آفتاب
#داستان
@kh_karimeahlebait