کیمیا منتظر است!
قدم زدن در کوچه خلوت و طوفان زده روستای بی آب، غم دل آدم رو زیاد میکنه... حس غریبی و بی کسی و تنهایی و آوارگی میکنم اما دلم آرومه به حضور کسی... کسی که نمیدانم کیست و چرا با من است و چگونه با من است و نگاهش چرا انقدر خیره به من است؟!
اولین کسی که در سراب پر رقص شن ها چشمم را گرفت کیمیا بود؛ سوار بر دوچرخه کوچکش با حرص رکاب میزند تا تندتر به من برسد... چشمانش را تیز میکند و منتظر است جواب سلامی که آماده کرده را پرت کند و فرار کند
سعی میکنم با لبخندم نگهش دارم اما پر از شیطنت و سربه هوایی است! میچرخد و مرا برانداز میکند و موهایی که نهایت تا شانه هایش میاید در تب و تاب بادِ صدوبیست روزه چهره اش را میپوشاند... اسمش کیمیا بود... چنان با غرور از کوچه به کوچه میرفت که انگار کیمیا بلد بود
شاید هم علم کیمیا داشت... شاید او همان است که حضورش آرامم کرده... همان که نمیدانم کیست! همان که نمیدانم از کجا مرا نگاه میکند... شاید از پشت چشمان کیمیا به من مینگرد
چشمان کیمیا آشناست... انگار منتظر من بوده است... انگار هر روز با دوچرخه کوچکش تا لب جاده می آید ببیند من آمده ام یا نه؟! در این چند سال که من نیامدم کیمیا غصه خورده؟ اشک ریخته؟ نمیدانم... به چشمان مشکی اش پرده غم امده؟!
کاش میمردم و اشک های کیمیا را نمیدیدم
من هم منتظر او بودم... او نمیتوانست بیایید... قدرت نداشت من داشتم اما زنده نبودم... کیمیا با علمش مرا زنده کرد و مرا به روستایش خواند... تا از پسِ چشمانش مرا نگاه کند
تا بگوید آرام باش... من هستم
🖋 امیدبخش
https://eitaa.com/khaadeem_313
272.8K
به نام
امام حسین های
دور از هیاهو
بشنونید
سوز صدای یک دهاتی را
هدایت شده از محمد جواد
از پس پرده
رو سری برای خودش نبود.
گمونم از اینهاییست که مادرها به بچه هاشان
زورکی میدهند!
حالا
از پشت پرده میآمد جلو
روی پنجه ی پا های یکی درمیان لاکی اش می ایستاد!
دوباره بر میگردد عقب
تکرار همان حرکت.
در میان تقلا هایش دستش را هم به علامت سلام تکان میداد.
تنها هدفش این بود
نگاهش کنم.
روی منبرم
کانون نگاهم افراد هستند.
چون بفهمم متوجه شده اند یا نه؟!
نمیشد از اینها بی تفاوت رد شد.
اینهایی که بازی شان
هرکی زودتر به حاج آقا
دست تکون بده بود.
✍خادم
خادم را دنبال کنید
https://eitaa.com/khaadeem_313
محمدامین تو سیاه نیستی!
پسرک سال دیگر کنکور دارد... باهم در حیاط مسجد صحبت میکنیم؛ من تمام تلاشم این است که در او آتش دغدغه خدمت به مردم را شعله ور کنم و او در تکاپوی آنکه خدماتش را در این مسجد به من گزارش دهد...
به چراغ ها...
بلندگو شیپوری ها...
به نورپردازی بالای منبر...
به دسته کلید سنگینش...
اشاره میکند و میگوید حاجی من انقدر خدمت کردم اما پشت سرم حرف میزنند!
میگویم چه حرفی؟
میگوید تهمت میزنند که از پول مسجد برای خودم برمیدارم
غصه میخورم اما میخواهم به او بگویم که این دغدغه های تو چرا «انسانی» را متحول نکرده و «قلبی» را زنده نکرده است و جوابش را میدانستم چراکه پیرمردان ناتوان و جوانان پیردل خدمات او را نادیده میگرفتند و نمیفهمیدند که سرمایه ها باید خرج قلب ها شود و امکانات به زیر پای اخلاق و اندیشه ریخته شود!...
نگفتم و او ناراحت بود ازینکه چرا چهره اش دراین چند سال خدمت او، سیاه شده... میگفت جلوی آینه میروم و با خودم میگویم: محمدامین! تو همان چهره زیبا و روشن هستی؟! پس چرا سیاه و گرفته شده ای!
من در او خیره نگاه میکنم و در دلم میگویم
محمد امین چهره تو سیاه نشده... قلب تو انقدر روشن است که چهره ات با این سوختگی ها زیباتر شده است
کاش قلب من مانند چهره تو نشانی از صداقت داشت.
🖋 امیدبخش
🔻خادم
https://eitaa.com/khaadeem_313
این قاب چقدر یارگاریِ شیرینی شد!
امیدِ مهربون، لبخندی به لب دارد که حاکی از چشیدنِ طعمِ زندگیِ روستائیان است ...
علیرضا، امیرعلیِ ۹ سالهی وروجک را در آغوش گرفته که شیطونیاش را مهار کند ...
امیرحسین، امیرمهدیِ قندِعسل رو بغل گرفته و او طوری آرام است که انگار تا دو دقیقه پیش بلبل زبانی نمیکرد ...
آقا جوادِ خِدریِ عزیز، انگار همهی مشکلات دنیا فراموشش شده و فقط مشغول مهمان نوازیست ...
+ حاجی ، خی تو گفته باشم باید همه گوچگانتونو بیاری اینجا خی ما باشن اینجا متعلق به شماست ...
🔻خادم
https://eitaa.com/khaadeem_313
برنامه را گفتم.روضه خونگی
فردا در منزلت.
پذیرفت.با آغوش باز.
صورتش غمگین بود، آرام شد.
وقتش رسید.
به منزلش رفتم.
منزل که نه!
همان اتاقک کوچک سیمانی!
روضه را شروع کردم. سه نفری.
من.او.خانمش.
اسم حسین را شنیدند
همه غم هاشان
در این اسم خلاصه شد.
اشک از زیر چادر خانمش.
هِق هق،گریه های خودش.
همگی،همگی اوج ارادتشان
به سیدالشهدا را نشان میداد.
اعتقادم هست
نگاه خاص اهل بیت به اینجاست
به نقطه های کم توجه
به روستا
به خانه صادق
✍جُون-غلام ارباب
🔻کانال خادم
@khaadeem_313
#روایت_تبلیغی
✓ کویر، اینجا نیست دل من است!
از همان آغاز سفر به کویر فکر میکنم... بیابان، تیه، واحه، صحرا...
همه این واژه ها چقدر غریبند! انگار رمزی در آن پنهان شده و حس همخونی و خویشاوندی با این کلمات حس میکنم.
گاهی به این فکر میکنم که چقدر «بی همه چیز» بودن بیابان زیباست... این بی همه چیزی باعث شده تا آسمان باهمه عظمتش او را افق تا افق در آغوش بگیرد؟!
کویر تنهاجایی است که سر به هرجا بچرخانی آسمان را میبینی؛
من هم در هامون چشمانم همواره به افقی خیره میشود و نمیدانم به کجا نگاه میکنم و چشمانم چرا بی اراده خیره میشود... انگار که قلابی در آن سوی کویر چشمانم را اسیر میکند... نمیدانم
دیشب به این فکر میکردم شاید «بی همه چیزی» صفت مناسب بیابان نباشد... شاید من هنوز کویر را نفهمیده ام... شاید هنوز از سکوت پیچیده بیابان رمزی نگشوده ام!
بیابان اگر چیزی نداشت، پناه درختچه های مظلوم نبود، بیابان اگر هیچ نداشت آسمان او را در آغوش نمیگرفت... بیابان اگر «بی آب»ان بود آنقدر آسمانش آبی نمیشد... چه میگویم... حس میکنم بیابان را هنوز نشناختم... کویر هنوز برایم امری مجهول است... مخلوقی از آفرینش خداست که پرده حیا کشیده و نمیگذارد چشمان دریده ام او را بکاود
کویر بی همه چیز نیست... گویی همه چیز در کویر است و این دل من است که «بی آب»ان شده است! چرا که پناه کسی نیست و کسی او را در آغوش نگرفته است
🖋امید
التماس میکنم.کلمات را خب چاره چیه؟!
حس بدون قالب لفظ منتقل نمیشه.
نمیشه آقا!
الان چجور بدون استفاده از لفظ بگم
که ساعت ۱۲ ظهر ششم محرم
تیغ سخت آفتاب امان به سایه نمیداد
و کل فضای روستا را در هجوم آتشین خود میسوزاند؟
تنها من و ۳ بچه از این هجوم
فراری بودیم.
فرار به سمت خانه ای که در آن مجلس عزای پسر فاطمه برقرار بود.
آن سه بچه که تیم تشریفاتم بودن
آمدن تا مرا به محل مراسم ببرند.
به محض دیدن خانه مستانه خندیدند و خودشان را از هجوم آفتاب به آغوش خیمه عزای حسین رساندند.
زودتر از من رسیدن.
صاحب خانه را هم خبر کردن.
زن ها حالا با ذکر یک صلوات بساط حرف و حدیث های زنانه شان را جمع کردند!
عجب تیم تشریفات قوی و خوبی!
با سلامون علیکمی غلیظ پیام ورودم را
مخابره کردم و زیارت عاشور را شروع.
جمعیتمان خونگی بود.
من و
تیم تشریفاتم و ۲ تا از خانم های همسایه و خود صاحب خانه
روضه را شروع کردم.
تا رسید به " شمر جالس علی صدره"
چادر های زنان روی صورتشان کشیده و صدای ریز گریه هاشان بلند شد.
باران اشک حسابی دلشویی کرد.
خدا برکت دهد به روضه های خانگی.
به دلشویی های دوسه نفری.
✍خادم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبِ هفتم بود ...
داخلِ حیاطِ مسجد، دوتا فرش پهن کرده بودند و خانومها نشسته بودند. از ماشین پیاده شدم و سلامی دادم.
کفش های رویهم ریختهی جلوی در مسجد، و صدای سینهزنیِ مردم منو یاد اربعین انداخت ولی شبِ هفتم بود ...
خودمو توی حلقهی سینه زنی جاکردم.
یه چیزی توجه من رو جلب کرد. پیرمرد با یک دست به عصایش تکیه داده بود با دست دیگَش به سینه میزد. هر بار چرخِ حلقه منو روبروش قرار میداد، قایِمکی نگاش میکردم. با خودم گفتم: "این حسین کیست که عالم همه دیوانهی اوست"
نوبت به سخنرانی من رسید. شبِ هفتم بود ...
روایاتی که میخواستم بخونمو خوندم به امید اینکه کلام اهل بیت هم خودمو تکون بده هم بقیه رو. معتقدم که حرفای من هیچ دردی رو دوا نمیکنه. فقط نور کلام آل الله منجی همِگیمونه.
وقت روضه شد.
خدایا! شبِ هفتمِ محرمه، با این زبون قاصرم چجوری روضهی باب الحوائج ششماهه رو بخونم؟!!
هرجور که بود چند خطی اشاره کردم. احساس کردم اختیار جلسه دست خودم نیست. مثل هر شب نبود. آخه شبِ هفتم بود ...
روضه تموم شد. چراغها رو روشن کردند. سلام که دادیم برگشتم و به کوچولوها و بزرگترا دست دادم. همینطور یکی درمیون میگفتم تقبل الله تا رسیدم به همون پیرِمرد ...
دیدم صورتش خیس از اشک بود. اون بغضش ترکید و من بغض کردم. شروع کرد به گریه کردن آخه شبِ هفتم بود. آروم که شد چراغ قوه رو از جیبش درآورد تا بره خونَش که تهِ روستا بود و مسیرش تاریک ...
این زمزمه رو لب من عینِ یه سوال مونده که :"حسین جان !
تو کیستی ؟ که در غم از دست دادنت
مردان ما شبیهِ زنان گریه میکنند."
یادم افتاد که امشب، شبِ هفتم بود ....
💠 بدون شرح ...
پ.ن: خدایا به این مردمِ روستانشینِ دوستداشتنی، چنان عزتی بده که مرکزنشینهای مرفَّه ، انگشت حیرت به دهان بگیرن ...
نوکرِ نوکرای حسینیم ... ✨️
📍@khaadeem_313
تازه وارد یگان ویژه شده
پسر خوش قد و بالای روستا!
عمق رفاقت ما پنج ساله شده!
شب پنجم وقت خارج شدنم از مسجد
سمتم آمد.
اخم هایش درهم بود.
علتش را نگفت اما فهمیدم.ناراحت بود.
گذشت آن شب
فرداش بدون اثر از اخم های
پیشانی سمتم آمد.
به سوال من نرسید. خودش شروع کرد.
اینکه موجی از ناراحتی پیچ های پیشانی اش را در هم کرده بود،به سبب دعوا با پیرمرد های روستا بودند.
همان ها که دیشب مانع نوحه خوندش شده بودند.
آهی کشید!
که ای حاجی من تو پادگان میخوندم!
اینکه الان اینجام علتش غریبی روستاست
بی کسی روستاست.
بیتفاوت به روستا نمیتونم باشم!
وظيفه ام اینجاست!
گفت و رفت.
و حرف هایش ذهنم را مشغول کرد.
او رفت!
حالا منم و ذهنی درگیر.
وجودی پر حسرت
حسرت عمل به تکلیف،عمل به وظيفه!
🖊خادم
📍خادم را دنبال کنید!📍
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عُمْر
حسین جان!
ده روز شاهدِ چراغِ روشنِ عزای تو در کنارِ مردمِ مظلومِ هامون بودم و درحالیکه انگشتِ حیرت به دهان گرفته بودم از دیارِ بامعرفتترینهای روزگار، دور شدم؛
و به غربت نزدیکتر ...
غربتی از جنس غربت آن تشنگانی که برای تو و تشنگیِ غیرقابلِ توصیف و تشبیهِ تو اشک ریختند ...
غربتی که سیرآبانِ تهران درکی از آن ندارند و عینی ترین اقدامشان چهبود؟ رجزخوانیِ بیحاصل ...
حسین جان!
من بخاطر ندارم کِی و کجا دلدادهات شدم، اما خوب به خاطر دارم در اولین سفرم به سیستان، درست در محرم ۱۴۴۳هجریِ قمری، به اندازهی ارزنی دانستم که معنیِ " مِنَ الماءِ مَنَعوک" یعنی چه ؟؟!!!
ما همچِنان در اولِ وصفِ تو ماندهایم ...
تهرانِ بزرگ! از خوابِ غفلت بیدار شو و حقِ سیستانِ عزیزتراز جان را بگیر.
✍️🏻کمیل
🔻خادم را دنبال کنید 🔻
پیکسل.بله پییکسل!
همان شئ دایره ای که حاوی اسم و تصویر است.
نقش به چادر دختران روستاس.کی و کجا چه کسی بهشان هدیه داده بود را نمیدانم ولی برای ما ماجرا جالبی شد.
چند روز است که دخترکان قبل از سن تکلیف روستا با روسری های یکی در میان بسته شان میان سخنرانی ام از پشت پرده نگاهم میکنند!
شبیه بازی قایم با شک است.
من بالای منبر آنها آن طرف پرده.
تا نیم نگاهی به چهره های زغالی شان میکنم سفیدی نیشخندشان نمایان میشود و پشت پرده قایم میشوند.
حالا علاقه کودکانه شان را به خودم حدس زدم.
گمانم وقتی قوی شد که خانم معلم پرورشی روستا را مسئول بازی با دختران کردم.
به ساعت نکشید که بله حاج آقا دخترا منو نمیخوان.به جایزه قانع نیستند خودتون باشید بهتره
امشب بعد از منبر نرفتم برای سینه زنی.گوشه مسجد در مراسم روضه مسجد ارک بودم.
دیدم کل مسجد خالی شده بجز چند دختربچه.
بدون توجه به مراسم روضه حاج آقا منصور رفتم.
سرم پائین مشغول گریه که دستی کوچک به شانه ام خورد.
حاجی چرا ناراحتی!
+ ناراحت نیستم عزیزم
- پس چرا گریه میکنی
+خب برای امام حسینه دیگه
یک پیکسل گذاشت و فرار کرد به سنگر خودش.به پشت پرده برای نگاه کردن!
✍خادم
روایت های تبلیغی مارا بخوانید!
یه سوال مهمی که توی زابل ازم پرسیدن
تو روستا قدم میزدم ... 🚶🏻♂️
با کلی برو بچه های قد و نیمقد که دنبالم بودن
یه آقایی اومد پیشم گفت بچه ها برید کنار من با حاجی کار دارم .
خلوت که شد شروع کرد به صحبت:
+ سلام حاجی
_ سلام علیکم و رحمت الله
+ بر یزید و شمر و سپاهیانش لعنت
_ بیش تر، بی شمار چه خبر ؟ خوبید الحمدلله ؟
+ الحمدلله، خدا رو شکر حاجی یه سوال دارم
_ جانم بفرمایید درخدمتم.
+ حاجی من درآمدی ندارم. مریضم. تحت پوشش کمیته امداد هستم. گاهی لطف میکنن بعضی از مردم واسهی من و خونوادم لباس و اینجور چیزها میارن. من نماز میخونم. یکی میگفت با لباس بقیه نمیشه نماز خوند. میخواستم بپرسم یه بار من با جورابی که اونا داده بودن نماز خوندم بعدا یادم اومد این مسئله رو ... حکمش چیه؟؟!!
اشک تو چشمام حلقه زد 🥺 جوابشو دادم و مدتهاست تو فکر فرو رفتم از این سوال، سوالی که #غیرت_دینی رو اثبات میکنه ...
⚠️ حالا بیاید تو بازارِ تهران وضع #غیرت_آقا(نما)ها و #حجاب_خانمها رو ببینید.
فردای قیامت اون سوال کنندهی زابلی برای من و بقیه تهرانیها و برای همه ی مسئولین حجت خواهد بود ...
او خیلی بیشتر از ما متاثر از مشکلات کشور بود ولی #بی_غیرت نبود ...
پ.ن: عکس مزار شهدای گمنام هامون
✍️🏻کمیل
من چاقم ببخشید!
بچه ها را به صف کردم... در انتهای حیاط مسجد؛ کاری کردم ادای سربازها را دربیاورند؛ پا بر زمین کوبیدند و نظمی گرفتند که لذت بردم
بهشان گفتم تا در مسجد بدوید و برگردید
اول بزرگترها میدویدند و سپس تیم کوچکترها که گوشه حیاط مشغول تماشا بودند
۳ را که فریاد زدم همه باهم... کوچک و بزرگ دویدند 🙂 و فهمیدم که نظمی که ساخته بودم چقدر پوشالی بود!
چندبار این بازی را انجام دادیم و هربار بچه ها ذوق زده و شاد بازی را از سر میگرفتند... بالاخره بعد چندبار توانستم کوچکترها را جدا کنم... پسرکی بامزه که فکر کنم نامش میکائیل بود همیشه آخر میشد...
جایزه ها را آن ها که تیز تر بودند بردند
آخر کار میکائیل با لبخندی شرمسار آمد پیشم و گفت حاجی من چاقم... ببخشید💔 و به شکمش اشاره کرد
من چند ثانیه محو این یکرنگی و واقع بینی و صداقت و آینهگی او شدم که چقدر میتواند خوب بدی هایش را بفهمد، نقص کارش را تشخیص دهد و بعد چقدر شوخ و شاد فریادش بزند
میکائیل به نظرم یا دوندهای عالی میشود یا با چاقی اش فرصت های متفاوت زندگی را که لاغرها تجربه نمیکنند با لذت سر میکشد!
و من حیران اینم که چرا درد و رنجم را انکار میکنم یا میخواهم مثل بعضی از بچه ها که در مسابقه بقیه را میزدند تا خودشان اول شوند، دیگران را حذف کنم و بیش از آنکه درد درونم را جستجو کنم... ضعف دیگران را نشخوار میکنم
پ.ن: عکس از بچههای شهرک ورمال _ رفقای میکائیل
🖋 امیـد
خادم|روزنوشت های یک طلبه
"بستگی"
پارت یک
پیرمرد از همان اولین دیدار چشمانش با من غریبه بود، نه با من... حتی با نوریِ خودمان! نمیدانم چرا انقدر مشکوک و بدطینت و حیلهباز به ذهنم می آمد... حتی به نوری گفتم مواظبش باش که شاید اهالی روستا را علیه تو بسیج کند.
چند روز ابتدای دهه محرم حتی وعده ای غذا ما را دعوت نکرد، هرچند جزو بزرگان روستا بود!
فرار میکرد انگار چیزی درون خانه داشت که پنهان کرده بود! نمیدانم همه چیز به ذهنم می آمد و نگران نوری بودم!
پارت دو
روستای خدری رفتم و آنجا امیرمهدی قندعسل را دیدم که چگونه دور ما میچرخد و برایمان شیرین کاری میکند... هربار که به خانه شان می رفتیم برای او مثل صحنه ای بزرگ و پرتماشاگر بود که تمام حس «دیده شدن» و «محبت دیدن» را به اوج برساند و توانستم این لحظه ناب را در عکس 👆🏻 ثبت کنم و من هرشب شاید به یاد او بودم و ذوقی در دلم برایش میجهید
ازین جوشش درونی خودم میفهمیدم که در او هم جوششی برای دیدار من است... من را به «یاردانقلی» میشناخت!
پارت سه
آخرین شب ماندن ما در هامون بود! پیرمرد بالاخره ما را به خانه اش دعوت کرد... نمیدانم در آن چندروز که نبودم نوری چه معجزه ای کرده بود که اهالی اینچنین دورش میچرخیدند!
ما را در خانه ساده اش نشاند که پر از «یادگاری ها» بود؛ وسایل و اجسامی که جز مُهر یادگار، نمیتوانست دلیلی برای نگهداشتن شان باشد! پیرمرد ساکت بود...
من از سکوت فرار میکردم چون از چشمهایش میترسیدم
فقط میخواستم چیزی بگویم، بخندانم، به حرف بیارمش که کمی... فقط کمی انحنای چشمش مهربان تر شود!
ناگهان تیر خلاص را زد!
خاطره گفت... گفت در روستای پدری... ایام محرم و رمضان... روحانی مبلغ به روستای ما می آمد و پدرم میزبان او میشد... و ما برادران زیادی بودیم... هربار که مبلغی می آمد که سنش به من نزدیک بود با او دوست میشدم، به او مهر میورزیدم، او مرا مرهم میشد، ارتباط ما به مراسم و... محدود نمیشد و رفیق شفیق شکار و گشت و گذار میشدیم
و همه این محبت ها و پیوند رفاقت ها در یک دهه و دو دهه شعله میگرفت و این انفجار ناگهانی... همانقدر ناگهانی پایان میافت و من باز خود را تنها و بی کس و بی رفیق و میان مردمانِ هم شکل خود میافتم! و او که شباهتی به ما نداشت و از قضا پیوندی با آن منِ باطنی ام داشت رهایم میکرد!
بعد از چند تجربه اینچنینی، با خود عهد بستم با هیچکدامشان رفاقت نکنم، این پیوند موقت را نپذیرم و دور باشم...
خاطره گویی پیرمرد که پایان یافت... انحنا چشمش مهربان تر نشد! من ولی سخت درگیر این زندگی و تجربه شدم... همان شب فاطمه زهرا... جمله ای گفت که همه چیز را در ذهنم فروریخت
کودک ارام و خجالتی که سر کلاس درس با من سخن نمیگفت و بیرون کلاس... کلمه ای پرت میکرد و میدوید با چشمانش منتظر پاسخ من میماند،
وقتی شنید که امشب اخرین شب ماندن من است...با صدایی هراسناک و لرزان و ناامید و خجالتی و...و...و که نمیتوانم توصیف کنم گفت: میشه بمونی!
من نماندم🚶 روحانی مبلغ ۲۰ سال پیش روستای پدری پیرمرد هم نماند🚶
🖋امیـد