یه سوال مهمی که توی زابل ازم پرسیدن
تو روستا قدم میزدم ... 🚶🏻♂️
با کلی برو بچه های قد و نیمقد که دنبالم بودن
یه آقایی اومد پیشم گفت بچه ها برید کنار من با حاجی کار دارم .
خلوت که شد شروع کرد به صحبت:
+ سلام حاجی
_ سلام علیکم و رحمت الله
+ بر یزید و شمر و سپاهیانش لعنت
_ بیش تر، بی شمار چه خبر ؟ خوبید الحمدلله ؟
+ الحمدلله، خدا رو شکر حاجی یه سوال دارم
_ جانم بفرمایید درخدمتم.
+ حاجی من درآمدی ندارم. مریضم. تحت پوشش کمیته امداد هستم. گاهی لطف میکنن بعضی از مردم واسهی من و خونوادم لباس و اینجور چیزها میارن. من نماز میخونم. یکی میگفت با لباس بقیه نمیشه نماز خوند. میخواستم بپرسم یه بار من با جورابی که اونا داده بودن نماز خوندم بعدا یادم اومد این مسئله رو ... حکمش چیه؟؟!!
اشک تو چشمام حلقه زد 🥺 جوابشو دادم و مدتهاست تو فکر فرو رفتم از این سوال، سوالی که #غیرت_دینی رو اثبات میکنه ...
⚠️ حالا بیاید تو بازارِ تهران وضع #غیرت_آقا(نما)ها و #حجاب_خانمها رو ببینید.
فردای قیامت اون سوال کنندهی زابلی برای من و بقیه تهرانیها و برای همه ی مسئولین حجت خواهد بود ...
او خیلی بیشتر از ما متاثر از مشکلات کشور بود ولی #بی_غیرت نبود ...
پ.ن: عکس مزار شهدای گمنام هامون
✍️🏻کمیل
من چاقم ببخشید!
بچه ها را به صف کردم... در انتهای حیاط مسجد؛ کاری کردم ادای سربازها را دربیاورند؛ پا بر زمین کوبیدند و نظمی گرفتند که لذت بردم
بهشان گفتم تا در مسجد بدوید و برگردید
اول بزرگترها میدویدند و سپس تیم کوچکترها که گوشه حیاط مشغول تماشا بودند
۳ را که فریاد زدم همه باهم... کوچک و بزرگ دویدند 🙂 و فهمیدم که نظمی که ساخته بودم چقدر پوشالی بود!
چندبار این بازی را انجام دادیم و هربار بچه ها ذوق زده و شاد بازی را از سر میگرفتند... بالاخره بعد چندبار توانستم کوچکترها را جدا کنم... پسرکی بامزه که فکر کنم نامش میکائیل بود همیشه آخر میشد...
جایزه ها را آن ها که تیز تر بودند بردند
آخر کار میکائیل با لبخندی شرمسار آمد پیشم و گفت حاجی من چاقم... ببخشید💔 و به شکمش اشاره کرد
من چند ثانیه محو این یکرنگی و واقع بینی و صداقت و آینهگی او شدم که چقدر میتواند خوب بدی هایش را بفهمد، نقص کارش را تشخیص دهد و بعد چقدر شوخ و شاد فریادش بزند
میکائیل به نظرم یا دوندهای عالی میشود یا با چاقی اش فرصت های متفاوت زندگی را که لاغرها تجربه نمیکنند با لذت سر میکشد!
و من حیران اینم که چرا درد و رنجم را انکار میکنم یا میخواهم مثل بعضی از بچه ها که در مسابقه بقیه را میزدند تا خودشان اول شوند، دیگران را حذف کنم و بیش از آنکه درد درونم را جستجو کنم... ضعف دیگران را نشخوار میکنم
پ.ن: عکس از بچههای شهرک ورمال _ رفقای میکائیل
🖋 امیـد
"بستگی"
پارت یک
پیرمرد از همان اولین دیدار چشمانش با من غریبه بود، نه با من... حتی با نوریِ خودمان! نمیدانم چرا انقدر مشکوک و بدطینت و حیلهباز به ذهنم می آمد... حتی به نوری گفتم مواظبش باش که شاید اهالی روستا را علیه تو بسیج کند.
چند روز ابتدای دهه محرم حتی وعده ای غذا ما را دعوت نکرد، هرچند جزو بزرگان روستا بود!
فرار میکرد انگار چیزی درون خانه داشت که پنهان کرده بود! نمیدانم همه چیز به ذهنم می آمد و نگران نوری بودم!
پارت دو
روستای خدری رفتم و آنجا امیرمهدی قندعسل را دیدم که چگونه دور ما میچرخد و برایمان شیرین کاری میکند... هربار که به خانه شان می رفتیم برای او مثل صحنه ای بزرگ و پرتماشاگر بود که تمام حس «دیده شدن» و «محبت دیدن» را به اوج برساند و توانستم این لحظه ناب را در عکس 👆🏻 ثبت کنم و من هرشب شاید به یاد او بودم و ذوقی در دلم برایش میجهید
ازین جوشش درونی خودم میفهمیدم که در او هم جوششی برای دیدار من است... من را به «یاردانقلی» میشناخت!
پارت سه
آخرین شب ماندن ما در هامون بود! پیرمرد بالاخره ما را به خانه اش دعوت کرد... نمیدانم در آن چندروز که نبودم نوری چه معجزه ای کرده بود که اهالی اینچنین دورش میچرخیدند!
ما را در خانه ساده اش نشاند که پر از «یادگاری ها» بود؛ وسایل و اجسامی که جز مُهر یادگار، نمیتوانست دلیلی برای نگهداشتن شان باشد! پیرمرد ساکت بود...
من از سکوت فرار میکردم چون از چشمهایش میترسیدم
فقط میخواستم چیزی بگویم، بخندانم، به حرف بیارمش که کمی... فقط کمی انحنای چشمش مهربان تر شود!
ناگهان تیر خلاص را زد!
خاطره گفت... گفت در روستای پدری... ایام محرم و رمضان... روحانی مبلغ به روستای ما می آمد و پدرم میزبان او میشد... و ما برادران زیادی بودیم... هربار که مبلغی می آمد که سنش به من نزدیک بود با او دوست میشدم، به او مهر میورزیدم، او مرا مرهم میشد، ارتباط ما به مراسم و... محدود نمیشد و رفیق شفیق شکار و گشت و گذار میشدیم
و همه این محبت ها و پیوند رفاقت ها در یک دهه و دو دهه شعله میگرفت و این انفجار ناگهانی... همانقدر ناگهانی پایان میافت و من باز خود را تنها و بی کس و بی رفیق و میان مردمانِ هم شکل خود میافتم! و او که شباهتی به ما نداشت و از قضا پیوندی با آن منِ باطنی ام داشت رهایم میکرد!
بعد از چند تجربه اینچنینی، با خود عهد بستم با هیچکدامشان رفاقت نکنم، این پیوند موقت را نپذیرم و دور باشم...
خاطره گویی پیرمرد که پایان یافت... انحنا چشمش مهربان تر نشد! من ولی سخت درگیر این زندگی و تجربه شدم... همان شب فاطمه زهرا... جمله ای گفت که همه چیز را در ذهنم فروریخت
کودک ارام و خجالتی که سر کلاس درس با من سخن نمیگفت و بیرون کلاس... کلمه ای پرت میکرد و میدوید با چشمانش منتظر پاسخ من میماند،
وقتی شنید که امشب اخرین شب ماندن من است...با صدایی هراسناک و لرزان و ناامید و خجالتی و...و...و که نمیتوانم توصیف کنم گفت: میشه بمونی!
من نماندم🚶 روحانی مبلغ ۲۰ سال پیش روستای پدری پیرمرد هم نماند🚶
🖋امیـد
هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
امروز یه کار انجام بده فقط برای امام زمان! نمیدونم چه کاری، هرچی! یعنی بگو خدایا این کار رو انجام دادم فقط بخاطر شادی دل امام زمان که تو از من شاد باشی! میخواد خوندن زیارت عاشورا باشه یا صدقه دادن یا خندوندن یه آشنا یا زنگ زدن به رفیقت قدیمیت یا سر زدن به پدر مادر یا زیارت یا سر زدن به اموات و خیرات براشون... هرچی...
تاثیرش رو تو زندگیت میبینی🤍
@ir_tavabin
ورودی کوچه اش بو میدهد!
بوی روغن سوخته ی فلافلی.
ترکیب روغن با عطر فروشی های اطرافش
رایحه سمی را رقم زده.
مقابل فلافلی،
چشمان گرسنه زن و مرد را مشاهده میکنید
زنجیر انسانی تشکیل داده اند.
برای سیر شدن.
اگر بتوانی از زنجیر انسانی عبور کنی
به کوچه مروی وارد شدی!
تبریک میگم!وِل کام.
از ابتدای کوچه تا انتها،مغازه هایی
با عنوان #خارجی_فروشا مشاهده میشه!
عطر.شکلات.موی سر.ترشی.لوازم پرده.دهین.
جالب است تنوع لهجه کاسب هایش مثل اسم صنفش خارجی!
عربی.ترکی.فارسی.لری
جلو میروم. میانه کوچه ام.
مکثی میکنم.مسجدی میبینم.
مسجدی در میان،با ۱۰ متر عقب نشینی.
گویی تمایلی به حضور در صنف #خارجی_فروشا ندارد.
در کنج عزلت میان کوچه است
میاندار کوچه ۱۰ متر عقب نشینی کرده
نمیدانم دلیلش چیست؟
دلیلش را مردی گفت!
معمار بود و اهل حکمت!
شاید از آنهایی که انسان میساختند.
معتقد بود
بنای حوزه ثابت ماند.چون خودش
را با پیشروی صنف خارجی_فروشا جلو نکشید.
مقاومت کرد.ملتفت نبود.عقب ماند!
گفت و رد شد.
ماندم و نگاه کردم.
با حسرت به میاندار عقب نشسته
چقدر جایش میان صنف خارجی_فروشا خالیست!
✍خادم
عضو کانال
خادم|روزنوشت های یک طلبه
بشید!
فرمود هرجا که هستید
در هر مختصاتی
سفت و محکم بایستید!
خدا کارگردان صحنه است
نقش اصلی به کسانی میرسد
که ثبات دارند.🤍
✍حبیب
@khaadeem_313
✓ من بلد نیستم ولی شما بیاید!
آخرین جایی که میتوانی یک ساختمان و اداره و میز و صندلی ببینی محمدآباد است... نه روستا!
وقتی داخل روستا میشوی کویر کویر است؛ کویر عناوین، کویر صندلی، بیابانِ مزایا، سراب دفتر و دستک و کارتابل... برهوتِ «کیفکش» ها*!
هیچکس قدر تو را نمیداند... آیت الله هم باشی، جبرئیل هم تورا بشناسد... شیخ عیسی تو را نمیشناسد. اگر در روستا قدم بزنی... احدی سمت تو نمیاید جز اینکه تو بروی!
آخوند محترم! مَثَل تو دیگر مَثَل کعبه نیست؛ تو طبیب دوار باید باشی وگرنه حتی فرصت پیدا نمیکنی کعبه ات را بنا کنی.
با نوری در خانه مستقر شدیم... بی پروا از خانه زدم بیرون؛ صد متر آن طرف تر جوانی علوفه برای دام آماده میکرد... چند ثانیه نگاهش کردم... گفتم شاید بیاید عرض ارادت کند... نیامد! من رفتم
تا سلام نکردم سلام نکرد!
تا لبخند نزدم لبخند نزد...
خب البته من لباس روحانیها را به تن نداشتم اما چقدر به فکر فرو برد مرا که من در حوزه علمیه چقدر علم هدایت گری... علم واقعی دین آموختهام... که اگر یکروز منصب و لباس و صندلی را از من بگیرند... در میان حیاط همین حوزه چند نفر را میتوانم دور "خود خودم" جمع کنم!
آقای آخوند، آقای مدیر، آقای استاد، آقای مجاهد، آقای بسیجی...
خود خودت بدون مقام و عنوانت چقدر وزن داری؟!
تمردها، بی نظمی ها و شلختگی بچه های روستا و بزرگانشان...
همه همه... طبیعی بود
چیزی که عادی نیست... توقع من بود! که پیغمبری بلد نیستم و پیغمبرخواندهام... میگویم بیایید بی آنکه مسیر بلد باشم
🖋 امیـد... فقه و اصول و درس اخلاق چقدر به تو شیوه پیغمبری آموخت؟
پ.ن؛
*کیف کش: جوانی که کیف مدیر را در رفتوآمدها جابجا میکند تا در آینده کیفی به او بدهند
@khaadeem_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر مردِ کاریم؟! واقعا ...
♻️ به کانال خادم بپیوندید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا صدای تو انقدر زنده است؟!
در فراز و در نشیب این جهان دریافتم
هرچه بالا رفت پائین آمد الا پرچمت
🔺به خادم بپیوندد🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✓ تو الان قرآن نخوان لطفا!
بعدازظهر به داد امینی رسیدم... ۶۰ پسر بچه در محوطه مسجد پرسه میزدند؛ اکثرشان دور امینی دنبال دفترچه امتیازات بودند!
بچه های کوچکتر را به سمت دیگر آوردم تا قرآن بخوانیم. میدانستم بینشان بلوچ ها هم هستند
قرآن بهترین گزینه بود!
گفتم بشینید #دور_من تا قرآن بخوانیم!
هرکس یه وری نشست... هرکس به دور هرچه میخواست حلقه زد... قرآن به دست!
گفتم حلقه بشید! گرد! دایره!
با چشمان بی توجه هی به من نگاه میکردند و ذره ای به خود تکان میدادند و دوباره همان وضعیت!
گفتم اینطور نمیشود... تا مرتب ننشینید قرآن بی قرآن!
عدهای که قرآن خواندن بلد بودند دادشان در آمد اما نمیخواستند منظم بنشینند. همین ها شروع کردند با صدای بی قاعده؛ قول هو اللّهووو ااحد...
آن ها که بلد نبودند گعده کردند زنجیر و انگشتر بهم نشان میدادند
به هزار ضرب و زور ساکتشان کردم، گفتم بچه ها میدانید چرا پراید ما با هزار سلام و صلوات شبیه بنز نمیشود؟!
همه خیره شدند👀
گفتم چون نظم نداریم، مسلمان و غیرمسلمان فرقی ندارد نظم که نداشته باشی قرآن خواندنت هم شبیه عربدههای بی معناست!
تو قبل از اینکه مسلمان باشی باید انسان شوی و از حیوانیت مهاجرت کنی چه فایده که من به تو بیاموزم فرق «ظ» و «ز» چیست و تو هنوز بلد نیستی با بغلدستیت چطور مرتبط و هماهنگ باشی! مثل اینکه به گربه و اسب و میمون یاد بدهیم چطور سلام کند اما هنوز وحشی باشد و گاز بگیرد!!
ما ازین تناقض ها رنج میبریم.
حدود بیست دقیقه طول کشید تا به شکل یه نیم دایره حلقه زدند.
حلقه که کامل شد؛ اذان داد... گفتم قرآن ها را جمع کنید وقت نماز است... آن هم منظم!
امید
هدایت شده از خادم|روزنوشت های یک طلبه
نوک خودکار مغز گردویی شکل مرا قلقلک میدهد و وسوسه میکند.
وسوسه از دوران پسا مطالعه "اسمتو مصطفاست" شروع شد.
اینبار از شر وسواس خناس به الهه ناس پناه،نه!به آغوشش هجوم می آورم تا اندکی مرا مشغول کند.مشغول به مصطفی.
وسوسه فکر به تنهایی مثل پروانه در گلزار،بدون هدف به این طرف و آن طرف می رود مجبورم مهارش کنم.راهی بجز بند کشیدنش توسط قلم نبود.و من به بند کشیدمش.
خانم سمیه ابراهیم پور.همسر شهید. راوی قصه پر غصه مجاهدت های سید ابراهیم هست و از کودکی تا لحظاتی که مهمان خصوصی معراج است را روایت میکند.
متن منسجم هست و روان.به قدری روان و تند که منِ مخاطب را به دنبال خودش میدواند.
عمده اشکالش این بود عقلانیت در پشت پرده کارهای مصطفی را به رخ مخاطب نکشیده و مظلومیت همسر را به طور نامساوی ضریب داده است.
خانم نویسنده!
مصطفی هم دل دارد.عاطفه هم.او وقتی محمد علی شست پایش را مک میزد مثل تمامی پدر ها دلش میرود.وقتی فاطمه به سمتش می آید برایش میمیرد.وقتی به کانون گرم خانواده اش میرود نمیخواهد به سادگی از آن بگذرد.همه اینها تعلق است و اورا به بند میکشد.
اما راز اینکه مصطفی بند تمامی تعلقاتش را شکافته چه بود؟
تکلیف گرایی و وظیفه محوری
دو ویژگی مهمی که در فراز و نشیب زندگی پر چالشش اشاره نشد.
اگر اشاره شد شش بر یک وزنه ی مظلویمت به نفع همسرش سنگینی میکرد.
روایت از مصطفی الکی نیست!
او همت حاج قاسم است.
نظام محاسباتی خاصی دارد.بال سرخ شهادت را به درستی درک کرده.بند تعلقاتش را موقع مسلح کردن آرپیچی پاره کرده و رندانه و سر مست مشغول به انجام وظیفه بوده.
اما شما چونان خواهر بزرگا که حرصش میگیرد از کار دامادشان در پشت پرده روایتش کارهای یکدفعه ای و بدون پیش بینی مصطفی را ضریب داده اید.بدون بیان عقلانیت کار.
اینگونه ضریب دادن مخاطب را به بی فکری،بدون تعهد بودن و بی خیالی سوق میدهد.در حالی که اینگونه نیست.
یکی از مختصات انسان انقلاب اسلامی همین تکلیف گرا بودن است که اتفاقا عقبه عقلانی نیز دارد.چه بسا مصطفی با تکلیف گراییش و سمیه با ولایت پذیری اش توانستد عبودیت خدا را بکنند.همان هدفی که در روز های خواستگاری از او درخواست داشت.
اتفاقا طبق برداشت من لطیف ترین قسمتی که متن داشت همین بود.مصطفی بند تعلقش را آزاد کرد. دال مرکزی روایت را باید همان عبودیت بخوانیم همان عاملی که مصطفی را مرد جهاد و سمیه را جز صابرین قرار داد.
القصه که از جهت زاویه نگاه بییام مثل خواهر بزرگ ها که دامادشان خواهر کوچیکه رو اذیت میکنن نباشیم.بیاید جامع تر و عمیق تر به مساله نگاه بکنیم. اینطور نباشد که بعدها حق را یک طرفه به همسر شهید بدهیم.
صبر سخت است.اما دل کندن سخت تر از کوه کندن است.
اینرا مکتب امام صادق به ما آموخته همان مکتبی که سمیه و مصطفی شاگردش بودند.
و تمام هنر مصطفی ختم به کندن شد.
کندن از دنیا.
کاری سخت. حتی از کوه کندن
✍خادم
🔻کانال خادم را دنبال کنید.
@khaadeem_313
#نقد_کتاب
#مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_شهدا