#داستان_کوتاه📚
#حضرت_ابراهیم🍃
#عید_قربان🕊
▪️قهرمان بتشکن
یک روز که همه ی مردم برای شرکت در جشنی از شهر بیرون رفتند حضرت ابراهیم تبر بزرگی برداشت و به بتخانه ی شهر رفت.در آنجا هیچکس نبود.حضرت ابراهیم یکییکی بتها را شکست و همه ی آنها را خرد کرد،بهجز بت بزرگ.تبر را روی دوش بت بزرگ گذاشت و به خانه بازگشت.وقتی مردم از جشن برگشتند و به بتخانه رفتند، ناگهان متوجه شدند که بتها شکسته و خرد شدهاند.آنها ناراحت شدند و گفتند: «این کار حتماً کار ابراهیم است او بتها را دوست ندارد و آنها را نمیپرستد.»
مردم به خانه ی حضرت ابراهیم رفتند، او را گرفتند و به بتخانه آوردند و از او پرسیدند: «چه کسی بتهای ما را شکسته است؟ آیا تو این کار را کردهای؟»
حضرت ابراهیم گفت: «مگر نمیبینید تبر روی دوش بت بزرگ است شاید او آنها را شکسته باشد اگر بتها میتوانند حرف بزنند از خود آنها بپرسید.»
مردم به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «چگونه از بتها بپرسیم؟ آنها که حرف نمیزنند.»
حضرت ابراهیم گفت: «آنها فقط سنگ و چوب هستند و هیچکاری نمیتوانند بکنند. چرا به جای بتها خدای دانا و توانا را نمیپرستید؟»
گروهی از مردم درباره ی حرفهای حضرت ابراهیم فکر کردند و با خود گفتند: «شاید ابراهیم راست میگوید!»
@khabarferdosiye
#داستان_کوتاه📚
#حضرت_ابراهیم🍃
#عید_قربان🕊
▪️باغی در میان آتش
روزی که همه مردم از شکستن بتها خبردار شدند،خبر شکستن بتها به گوش نمرود -که فرمانروای ظالم آن زمان بود- رسید.او دستور داد حضرت ابراهیم را بیاورند.نمرود به اطرافیان خود گفت: «باید ابراهیم را از بین ببریم. وگرنه مردم را خداپرست میکند و دیگر آنها حرف ما را گوش نمیکنند.»
نمرود تصمیم گرفت ابراهیمِ بتشکن را در آتش بسوزاند.او به مردم دستور داد تا هیزم زیادی جمع کنند.بعد از مدت کوتاهی، کوه بزرگی از هیزم جمع شد.آنگاه هیزمها را آتش زدند.هیچکس نمیتوانست به این کوه آتش نزدیک شود.به دستور نمرود، حضرت ابراهیم را از دور به داخل این آتش پرتاب کردند. نمرود هم نگاه میکرد و خوشحال بود.
ناگهان به فرمان خداوند، آتش سرد شد. حضرت ابراهیم احساس کرد که در میان باغی سرسبز، پر از گل نشسته است.از جایش بلند شد و شاد و خندان از میان آتش بیرون آمد.همه ی مردم با تعجب به او نگاه میکردند. نمرود که بیشتر از همه تعجب کرده بود آهسته با خودش گفت «بهراستی ابراهیم خدای بزرگ و توانایی دارد که او را نجات داد.»
حضرت ابراهیم به میان مردم رفت تا باز هم آنها را به سوی خدای بزرگ و مهربان دعوت کند.زیرا او پیامبر و فرستاده ی خداوند بود.
┏━ ● • 🦋 • ● ━┓
@khabarferdosiye
┗━ ● • 🦋 • ● ━┛
#داستان_کوتاه📚
#حضرت_ابراهیم🍃
#عید_قربان🕊
▪️باغی در میان آتش
روزی که همه مردم از شکستن بتها خبردار شدند،خبر شکستن بتها به گوش نمرود -که فرمانروای ظالم آن زمان بود- رسید.او دستور داد حضرت ابراهیم را بیاورند.نمرود به اطرافیان خود گفت: «باید ابراهیم را از بین ببریم. وگرنه مردم را خداپرست میکند و دیگر آنها حرف ما را گوش نمیکنند.»
نمرود تصمیم گرفت ابراهیمِ بتشکن را در آتش بسوزاند.او به مردم دستور داد تا هیزم زیادی جمع کنند.بعد از مدت کوتاهی، کوه بزرگی از هیزم جمع شد.آنگاه هیزمها را آتش زدند.هیچکس نمیتوانست به این کوه آتش نزدیک شود.به دستور نمرود، حضرت ابراهیم را از دور به داخل این آتش پرتاب کردند. نمرود هم نگاه میکرد و خوشحال بود.
ناگهان به فرمان خداوند، آتش سرد شد. حضرت ابراهیم احساس کرد که در میان باغی سرسبز، پر از گل نشسته است.از جایش بلند شد و شاد و خندان از میان آتش بیرون آمد.همه ی مردم با تعجب به او نگاه میکردند. نمرود که بیشتر از همه تعجب کرده بود آهسته با خودش گفت «بهراستی ابراهیم خدای بزرگ و توانایی دارد که او را نجات داد.»
حضرت ابراهیم به میان مردم رفت تا باز هم آنها را به سوی خدای بزرگ و مهربان دعوت کند.زیرا او پیامبر و فرستاده ی خداوند بود.
@khabarferdosiye
📙 داستان کوتاه عاقبت عروس
🌟 در مدینه ،
🌟 شهرت و احترام پیامبر اکرم
🌟 صلی الله علیه و آله بالا گرفت ،
🌟 شخصی به نام عبدالله بن اُبَی ،
🌟 که از بزرگان یهود بود
🌟 نسبت به پیامبر حسادت می ورزید
🌟 و هر روز ، حسدش بیشتر می شد
🌟 یک روز تصمیم گرفت
🌟 پیامبر صلی الله علیه و آله را
🌟 به قتل برساند .
🌟 عروسی دخترش نزدیک بود .
🌟 برای ولیمه عروسی دخترش ،
🌟 پیامبر و اصحابش را دعوت نمود
🌟 ابتدا در میان خانه خود ،
🌟 چاله ای حفر کرد
🌟 و روی آن را با فرش پوشانید .
🌟 و میان آن گودال را ،
🌟 پر از تیر و شمشیر و نیزه نمود .
🌟 سپس دستور داد تا غذا را ،
🌟 به زهر آلوده نمایند ،
🌟 و جماعتی از یهودان را نیز ،
🌟 در اتاقی جدا پنهان کرد .
🌟 و به آنها شمشیرهای زهرآلود داد
🌟 تا پیامبر و اصحابش را ،
🌟 بعد از آنکه در گودال افتادند
🌟 با شمشیرهای برهنه بیرون بیایند
🌟 و آنان را به قتل برسانند .
🌟 بعد با خود تصور کرد
🌟 که اگر این نقشه بر آب شد
🌟 با غذای زهرآلود ،
🌟 مسموم شوند و بمیرند .
🌟 جبرئیل از طرف خدای متعال ،
🌟 ماجرای حیله های عبدالله را ،
🌟 که از حسادت او سرچشمه گرفته
🌟 با پیامبر در میان گذاشت .
🌟 و سپس گفت :
🕋 خدایت می فرماید :
🕋 خانه عبدالله بن ابی برو
🕋 و هر جا گفت بنشین ، قبول کن
🕋 و هر غذائی آورد ، تناول کنید
🕋 که من شما را از شر و کید او ،
🕋 حفظ و کفایت میکنم .
🌟 پیامبر و اصحابش ،
🌟 وارد منزل عبدالله شدند ،
🌟 عبدالله به آنها گفت
🌟 که در صحن خانه بنشینند
🌟 و همگی روی همان گودال نشستند
🌟 اما هیچ اتفاقی نیفتاد
🌟 عبدالله خیلی تعجب کرد .
🌟 دستور آوردن غذای مسموم را داد
🌟 پس طعام را آوردند ،
🌟 پیامبر صلی الله علیه و آله ،
🌟 به علی علیه السلام فرمود :
🌟 بر این طعام دعا بخوان .
🌟 امام علی هم خواند :
🌹 بسم الله الشافی ، بسم الله الکافی
🌹 بسم الله المعافی ، بسم الله الذی
🌹 لایضر مع اسمه شی ء و لاداء
🌹 فی الارض و لا فی السماء
🌹 و هو السمیع العلیم
🌟 پس همگی غذا را میل کردند
🌟 و از مجلس به سلامت بیرون آمدند
🌟 عبدالله ، خیلی تعجب کرد
🌟 و گمان کرد زهر در غذا نکردند .
🌟 با ناراحتی دستور داد
🌟 آن یهودیان شمشیر به دست ،
🌟 از زیادتی غذا میل کنند .
🌟 و همگی پس از خوردن غذا ،
🌟 از بین رفتند .
🌟 ناگهان ، دخترش که عروس بود
🌟 روی فرشی که روی گودال بود
🌟 نشست
🌟 که ناگهان در گودال فرو رفت
🌟 و صدای نالهاش بلند شد
🌟 تا اینکه از دنیا رفت .
🌟 عبدالله حسود و مغرور گفت :
🔥 هیچ کس نباید ،
🔥 علت فوت را اظهار کند .
🌟 چون این خبر به پیامبر رسید
🌟 از عبدالله حسود ، علت را پرسید ؟
🌟 عبدالله گفت :
🔥 دخترم از پشت بام افتاد ،
🔥 و آن جماعت دیگر ،
🔥 به اسهال مبتلا شدند .
#داستان_کوتاه #حسد #حسادت #پیامبر
@khabarferdosiye