#اهلِ_دل
«اونقدر خودمونُ درگیر القاب و عناوین کردیم
که یادمون رفته همه با هم برادریم
و باید کنار هم باری از روی دوش مردم برداریم»
🌺شهیدمحمدبلباسی🌺
اللهم صل علی محمد وآل محمد
✍ خواب و بیدار
#من_خوابم_یا_بیدار:
https://eitaa.com/joinchat/112984187C709f7e049a
.
🔴چند وقت پیش رفتیم جایی؛ یکی از پیرزنهای مجلس شروع کرد فحش به نظام ✊
و دعا برای روح شاهنشاه ...😕
اون موقع چیزی نگفتم
اما بعد اینکه شام صرف شد، نشستم کنارش گفتم حاج خانوم شنیدم ماشالله همه بچه ها و نوه هاتون تحصیلکرده هستن !
لبخندی زد و با افتخار گفت بله اون پسرم لیسانس هست اون نوه ام دکتری هست اون یکی پزشکی میخونه و... خداروشکر نان حلال و زحمتکشی دادیم بهشون ☺️
گفتم : آفرین به شما ، خودتون تا کلاس چندم خوندین؟!
گفت: من تا کلاس پنجم درس خوندم 😓
گفتم : کدوم مدرسه؟
گفت : تا کلاس سوم مدرسه روستامون ، کلاس چهار و پنجم رو هم نهضت سواد آموزی خوندم
گفتم : پس هوش بچه ها و نوه هاتون به شما نرفته احتمالا به خاله ای و عمه ای کسی رفتن درس خون شدن 😉
گفت : نه خواهر برادرام هم بیشتر از دبستان سواد ندارن !! اتفاقا هوشی من داشتم هیچکس نداشت 😏
گفتم : پس چرا درس نخوندین ؟ حتما تنبل بودین ،! 😅
گفت: نخیر !! خیلی هم زرنگ بودم منتها بد شانسی ما اون موقع امکانات نبود ، مدرسه تو روستاها اکثرا نبود یا تا دبستان بود !! اگه امکاناتی که بچه های الان دارن من داشتم الان مدرک پروفسوری داشتم 😌 قدیم اصلا برای سواد ارزش قائل نبودن ، از بچگی دست چپ و راستم شناختم بردنم پشت دار قالی ، تو قالیباف خونه بزرگ شدم ، صبح تا شب باید برای ارباب قالی میبافتیم بعدشم بدو بریم از سرچشمه آب بیاریم گاو و گوسفند علف بدیم و مثل الان لوله کشی و لباسشویی و این حرفا نبود ... وقتی برای درس خوندن نداشتیم همون سه کلاس رو هم شبانه خوندم !!
گفتم : خب نمیرفتین قالیباف خونه ،
گفت: خب اگه نمیرفتیم چیزی نداشتیم بخوریم باید قالی میبافتیم که اخر برج پدرمون پولی از ارباب بگیره قند و چایی و کبریت وبقیه مایحتاجمون رو بخره
گفتم: شاه میدونست شما اینجور زندگی دارید؟! آخه زندگی سردار سلیمانی خوندم مثل شما بود ، پدر خودمم مثل شما بوده و تو سختی زندگی میکردن ، چرا شاهنشاه براتون کاری نمیکرد؟! چرا ۸۰ درصد مردم ایران تو زمان شاه بیسواد بودن؟! تازه انقلاب اومده یک نهضت راه انداخته که بتونه بیسوادی رو ریشه کن کنه؟!
حاج خانوم یک نگاهی کرد 😨
گفتم : چرا دارید حقایق رو وارونه جلوه میدین ؟
گفت: چی بگم از بس گرونیه
گفتم : مدل ماشین بابات زمان شاه چی بود؟! حتما تو اون ارزانی ها بهترین ماشین خریدین؟
گفت : ما اصلا ماشین نداشتیم فقط ارباب داشت !
گفتم : زمان شاه مستطیع شدین رفتین حج حاج خانوم شدین؟!
گفت : نه چند سال پیش رفتم مکه سوریه و کربلا هم رفتم
گفتم : چرا تو زمان شاه همه چیز ارزون بود نرفتین
گفتم : شاهنشاه استان بحرین رو چند فروخت؟!
دشت ناامید و هیرمند را چند؟ جزایر اریایی و زردکوه را چطور؟و......
گفت : مگه شاه فروخت ؟!
گفتم : وقتی استان فروخته، نفهمیدین؛ چطوری از بقیه اختلاس هاشون باخبر میشدین؟!
خلاصه گفتم تاریخ رو تحریف نکنید لطفا از شاه اسطوره تو ذهن بچه هایی که حاضر نیستن لحظه ای تو شرایط و امکانات زمان شاه زندگی کنند نسازید !!!
سرش انداخت پایین و چیزی نگفت.😂
اینطوری هم میشه جهاد تبیین کرد
#دهه_فجر
بسمالله
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای جنتآباد شمالی را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج میشوند. این تنها جایی است که نمیخواهم هیچ مادری درکم کند.
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمینهای جنگزدهی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاهمون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!
هرگز شکوهِ آن لحظه را فراموش نمیکنم.
لحظهٔ ورودش به خانه پس از نزول اولین آیات قرآن را
با همین چشمهای خودم نور چهرهاش را دیدم
نوری الهی
نور نبوت
با قدمهایی سنگین خودش را از حرا به خانه رسانده بود.
بار سنگین رسالت عرقی سرد بر پیشانیاش نشانده بود.
میلرزید.
من محو نورش شده بودم.
این بار جبرئیل دست پر به سراغش آمده بود.
بازوی محمد(ص) را گرفته بود و تکان داده بود.
به او گفته بود بخوان!
محمد(ص) گفته بود نمیتوانم بخوانم!
گفته بود بخوان!
و محمد(ص) اولین آیات قرآن را بر زبان آورده بود.
هیچکس نمیتواند سنگینی باری را که خدا روی قلب او گذاشته بود، درک کند.
خدا صبر کرده بود تا قلب محمد(ص) به نهایتِ خشوع برسد.
در چهل سالگی، پس از آن همه عزلت و عبادت، قلب او را خاشعترین قلبها یافت و قرآن را به قلبش نازل کرد.
قرآنی را که اگر به کوه نازل کنی، فرو میریزد. این قرآن را خدا بر قلب محمد(ص) نازل کرد.
با چنین بار سنگینی محمد(ص) پا به خانه گذاشت.
ـ خدیجه!
ـ جانم!
ـ لا اله الا الله!
تمام تنم را لرزاند همین یک جمله!
همین جملهای که سالها منتظر شنیدنش از زبان محمد(ص) بودم.
با تمام وجود تکرار کردم:
ـ لا اله الا الله!
ـ خدیجه!
ـ جانم!
ـ در راه که میآمدم، همهٔ سنگها و درختها برایم سجده میکردند و میگفتند: السلام علیک یا رسول الله!
ـ السلام علیک یا رسول الله!
به خدا سالهاست که منتظر چنین روزی هستم.
شهادت را بر زبان آوردم و شدم «کنیزِ رسولِ خدا»!
دومین نقطهٔ عطف زندگیام: زندگی با محمد(ص) پس از نبوت!
از حالا پای محمد(ص) ایستادن بیشتر جَنَم میخواهد.
از حالا باید وفاداریام را یک جور دیگر ثابت کنم.
یا رسول الله! شهادت میدهم خدا یکی است!
شهادت میدهم تو رسول خدایی!
و عهد میبندم تا آخرین نفس پای تو و رسالتت بمانم و هرچه دارم فدای رسالتِ عظیمت کنم.
فدای نماز خواندنت شوم.
تکبیر بگو تا به تو اقتدا کنم که دلم مدتهاست برای چنین روزی لحظهشماری میکند.
محمد(ص) به نماز میایستد.
پشت سرش سمت چپ میایستم.
و سمت راستش علی ایستاده است.
علی که سالهاست با ما زندگی میکند و محمد(ص) با دستهای خودش بزرگش کرده است.
علی که آینهٔ محمد(ص) است.
علی که چشم و گوش محمد(ص) است.
وقتی وحی بر محمد(ص) نازل شده بود، علی صدای نالهای شنیده بود.
محمد(ص) گفت این صدای نالهٔ شیطان بود به خاطر ناامیدی از رونق بازارش پس از نبوت من.
محمد(ص) به او گفت: علی! هرچه من میبینم، تو هم میبینی و هرچه من میشنوم، تو هم میشنوی!
من و علی تا مدتها تنها یاوران محمد(ص) بودیم.
کنار کعبه نماز میخواندیم.
همه میدیدند ولی هیچکس به جمع ما نمیپیوست.
آن روزها، «روزهای تنهایی» بود.
انگار در آن شهر غریبه شده بودیم.
انگار هیچ کس ما را نمیشناخت.
من از وقتی حرف زنانِ شهر را پشت گوش انداختم و با محمد(ص) ازدواج کردم، تنها شدم.
همهٔ آنها بعد از ملامتهایی که کردند، مرا تنها گذاشتند.
وقتی اسلام آمد، دیگر بدتر.
دشمنیها دو چندان شد.
همه با کینه و حسد به من نگاه میکردند. ولی من که محمد(ص) و از آن مهمتر خدای محمد(ص) را داشتم، هیچ کم نداشتم.
ما سه نفر خودمان یک امت بودیم.
مثل ابراهیم.
«إِنَّ إِبْراهيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكين »
ابراهیمِ یکتاپرست به تنهایی یک امت بود.
ما که سه نفر بودیم
و تا مدتها سه نفر بودیم...
بعدها چقدر افرادی بودند که آرزو میکردند کاش چهارمین نفر بودند.
آن روز فکرش را نمیکردند که این امتِ سه نفره روزی جهان را بگیرد.
#انسیه_سادات_هاشمی
از کتاب: #ماجرای_عشق_من
45.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی که از در خونت جایی نرم :)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 الان ماهواره هوا کردید برای مردم نون و آب میشه!!!
ببینید👆
#اهلِ_دل
ارزش زندگی انسان چقدر است مگر اینکه ساعاتش صرف کار برای خدا شود
🌺شهیدهبنتالهدیصدر🌺
اللهم صل علی محمد وآل محمد
✍ خواب و بیدار
#من_خوابم_یا_بیدار:
https://eitaa.com/joinchat/112984187C709f7e049a