هدایت شده از مَأوا | مرتضی خوشنویس زاده
«مباهله» در منظر رهبر حکیم انقلاب اسلامی
مباهلهٔ امروز:
https://eitaa.com/khoshneviszadeh/231
مباهله؛ برهان نبوت و امامت:
https://eitaa.com/khoshneviszadeh/232
مباهله؛ مظهر اطمینان و اقتدار ایمانی و تکیهی بر حقّانیّت:
https://eitaa.com/khoshneviszadeh/233
نکته مهم مباهله به وسط میدان آوردن جان خود و عزیزترین عزیزان برای روشنگری بین حق و باطل و تبلیغ دین است:
https://eitaa.com/khoshneviszadeh/234
#مباهله
#امام_خوانی
خوانش آثار #امامین_انقلاب
🆔@khoshneviszadeh
「خـــاكِمِــعـــراج」
«مباهله» در منظر رهبر حکیم انقلاب اسلامی مباهلهٔ امروز: https://eitaa.com/khoshneviszadeh/231 مباه
_
خاکِ معراجی ها
توصیه میکنم برای شناخت و درک بهتر روز مباهله این مطالبِ مفید رو مطالعه کنید 👌🏻✨
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادوهفت
محمد -: در ضمن از آبان ماه مي تونيد بريد سر کلاسا...
تو اين مدت مرتضي چند بار هم زنگ زد و کاراي دانشگاهمو پيگيري کرد . خيلي سخت قبول
کردن ولي خب محمد نصر بود ديگه . خصوصا که خودشم اونجا درس خونده بود . هر جور بودم
جورش کردن که از دانشگاه خودمون برم تهران . خيلي سخته ولي من با خودم عهد بستم کاري
کنم که تا راضي باشن از آوردن من به اين دانشگاه . اين ماه نامزديمونم مي رفتم دانشگاه
خودمون .
ديگه هيچ حرفي بينمون زده نشد . بعد نيم ساعت محمد بلند شد و منم هم به دنبالش . بالاخره
برگشتيم خونه . ساعت هشت بود و بابا خيلي وقت بود که اومده بود . محمد به گرمي با بابا
مشغول صحبت شد . منم رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم و همون قبليا رو پوشيدم و زدم
بيرون .
توي اين يه ماه من کلي رو مغزشون کار کرده بودم که مي خوام عروسيمو ساده و بي سر و صدا
بگيرم . با اين کنار اومدن ولي پدر محمد رو در اوردن تا قبول کنن که من جهيزيه نبرم . آخرشم
پولي که واسه جهيزيه کنار گذاشته بودن رو دادن دست محمد . حالا بيا محمد رو راضي کن که
اينو بگيره !! زير بار نمي رفت تا اينکه بالاخره مجبورش کردن برش داره . اونم نه گذاشت نه
برداشت بلند شد پول رو دو دستي گرفت طرف من و گفت
محمد -: اينم يه هديه از طرف من به شما ...
با اين کارش چقدر تو دل مامان و بابام جا باز کرد خودشيرين ... :|
مامان با سيني چاي از اشپزخونه اومد بيرون . رفتم جلو و با هم يه حلقه تشکيل داديم . زياد
محمدو منتظر نذاشتم و شروع کردم .
-: مامان ... بابا ... منو اقا محمد تصميم گرفتيم يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم و به
جاش پولمونو خرج زندگيمون کنيم ... و ... و ...
محمد-: حاج اقا مي دونم بابا در اين باره با شما صحبت کرده ولي خب بذارين خودمم بگم ... اگه
ميشه لطف کنيد ... اجازه بديد ما هر چه زودتر عروسي بگيريم و بريم تهران ... اينطوري خيالم
راحت تره و تمرکز بيشتري دارم ...
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادوهشت
حدود دو ساعت فقط چونه زديم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسي بگيريم . گفتم که من
عروسي نمي خوام و يه مهموني شام ساده فقط ... مامانمو که کارد مي زدي خونش در نمي اومد .
حتي گفتم که لباس عروسي اينا رو هم بيخيال ...فقط شام ...
انقدر فک زديم تا بالاخره همه چي حل شد ولي مامانم کلي چپ چپ نگاهم کرد که جلوي محمد
تو رودرواسي قرارش دادم . محمد بلند شد تا به خانواده اش خبر بده . اوه اوه حالا من موندم و
نگاهاي عين مير غضب مامانم . رفتم جلو و گونه اش رو بوسيدم .
-: خب مامان درک کن ... محمد يکم دست و بالش تنگه ... نمي خواد از باباش بگيره ...
با اين حرفم اب ريختم روي اتيش . بابام لبخندي زد .
بابا-: دخترم مراعات جيب شوهرشو مي کنه ... شما هم زياد سخت نگير ديگه ....
مامانم خنديد و گونه ام رو بوسيد .
مادرم -: ايشالا خوشبخت بشي ....
پدرم دستاشو از هم باز کرد . شيرجه رفتم تو بغلش . پيشونيمو بوسيد . محمد اومد تو جمعمون .
بابا-: انشاالله خوشبخت بشين دوتاتونم ...
من و محمد همزمان گفتيم.
-: انشاالله...
روز ها مثل برق و باد مي گذشت . اصلن فهميدم چطور سپري شد تا اينکه شب رويايي زندگيم
رسيد ...
به خودم که اومدم شيدا داشت محکم به در ضربه مي کوبيد .
شيدا -: عاطي باز کن ديگه ديوونه ... داري چيکار مي کني؟ ...
آخرين نگاهو تو آيينه به خودم انداختم و در رو باز کردم . شيدا و شيده جلوي در ايستاده بودن .
درست رو به روي من . به انتخاب خودم لباسام بنفش بود .بنفش بادمجوني . عاشق اين رنگ
بودم خب ..
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادونه
یه میکاپ سبک و بنفش کرده بودم
. يه تونيک بنفش که يه پاپيون بزرگ حرير و سفيد رنگي داشت که از زير يقه ام تا روي شکمم
مي اومد و از رو طرفم روي شونه هام دوخته شده بود . يه دامن بنفش پر رنگتر از تونيکم هم پام
بود که طرح هاي روش خيلي ماهش کرده بودن . يه روسري هم ترکيب رنگهاي بنفش و سفيد و
صورتي هم مدل لبناني سر کرده بودم . چادر ياسي رنگي هم روي سرم بود . با بهت بهم خيره
شده بودن .
شيده محکم بغلم کرد و زير گوش هم آروم حرف مي زديم . ولي در حقيقت من انقدر ذوق زده
بودم که نمي شنيدم شيده چي ميگه و نمي فهميدم خودم چي مي گم . ازش جدا شدم و شيدا
نگاه کردم . نگاهش توي اتاقم بود . رد نگاهش رو گرفتم و دوباره برگشتم سمتش . داشت به
چمدون هاي کف اتاقم نگاه مي کرد . دستشو کشيدم و محکم بغلش کردم .
-: بيخيال آجيه ناسم ... راحت مي شي از دستم ...
با این حرفم بغضم ترکيد و هم زمان شيدا و شيده هم . من که تکليفم با دلم مشخص نبود . هم
داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم و هم از شدت غم داشتم مي ترکيدم . خوشحال از اينکه با
محمد بودم و ناراحت از اينکه اونجا تنهاتر از هميشه مي شم . خودم بايد تنهاي تنها بار غم همه
سختي هاي روبروم رو به دوش بکشم . با هم تو بغل هم گريه مي کرديم و شيده هم کنارمون
ايستاده بود و اشک مي ريخت . همش با دستمال دماغشو پاک مي کرد.
همه تو تالاری که واسه شام رزرو کرده بوديم حاضر بودن و شيدا و شيده هم منتظر بودن تا محمد
برسه و با هم بريم . همينطور داشتم گريه مي کرديم که با صداي محمد از هم جدا شديم .
محمد-: اي بابا شماها چقدر گريه مي کنين؟ ... عاطفه خانم نکنه دوست نداري خانوم خونه ام
بشي ؟ ...
از دوگانگي احساسي که داشتم . يعني شادي و غم همزمانم عصبي شده بودم ... محمد اومد جلو و
2 تا شاخه گل رزي رو که دستش بود گرفت طرفم و با لبخندي که مصنوعي تر از اون رو تو تموم
عمرم نديده بودم يه ثانيه نگاهم کرد . دستشو با همه قدرتم پس زدم و گفتم
-: به خودتون زحمت ندين ... اينجا هيچ غريبه اي وجود نداره که بخواين به خاطرش نقش بازي
کنين آقاي خواننده ...
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود
اشک هام ريختن و دويدم بيرون . تو کوچه به ماشينش تکيه دادم و منتظر شدم تا بيان و قفل
ماشينو باز کنن . اشکام بي امان مي ريختن .
هيچ يه ربع نبود که از تهران رسيده بود . وقتي رسيد مامان و بابام تازه رفته بودن تالار و شيدا اينا
موندن پيشم . يه ساکم رو برده بود پايين و اومد ديد که ما داريم گريه مي کنيم . چقدر ازش بدم
اومد اون لحظه که لبخند زد . .. عوضي ... بيشعوووور ...
همونطور که تکيه داده بودم به ماشين سر خوردم و نشستم روي پاهام و فکرام رو بلند به زبون
آورم .
-: پسره بيشعوره روانيه بي احساسه ...
فحشام هنوز تموم نشده بود که در پشتي ماشين باز شد . کم مونده سکته هه رو بزنم . خيلي
ترسيدم ... مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و به کسي که از عقب داشت پياده مي شد نگاه
کردم . در رو بست . صاف شد و نگاهم کرد . از چيزي که مي ديدم چشمام داشت از حدقه در مي
اومد بيرون . اشک هام رو با چادرم پاک کردم . دوباره نگاه کردم . دهن باز کرد .
-: سلام خانم رادمهر ...
نکنه توهم زدم ؟ ...
لب هام رو به زور از هم باز کردم و جوابشو دادم . ولي نه .... توهم نبود .... خودش بود ... خوده
خود سيد علي حسيني !!! مجري پر طرفدار و محبوب !! ...
-: آقاي حسيني ...
نذاشت حرفم رو کامل کنم . خنديد و گفت
علي -: انتظار نداشتيد که عروسيه دوست صميمي ام نيام ؟ ...
به زور يه لبخند تحويلش دادم . همون لحظه محمد اومد بيرون و پشت سرش شيده و شيدا و در
رو بستن . اومدن سمت ماشين . علي در جلو رو واسم باز کرد .
-: شما جلو بشينيد آقاي حسيني ... من عقب بشينم بهتره ... محمد خان اذيت نمي شن ....
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نودویک
لبخند تلخي رو نشست . من هم عقب نشستم و دو طرفم رو شيدا و شيده محاصره کردن . به
دوست محمد سلام دادن . خب شب بود و بيچاره ها نمي ديدن کي هست اين دوست محمد؟ ...
محمد نشست پشت فرمون و آينه رو تنظيم کرد . از تو آيينه بهم خيره شد .
محمد-: مي خواي همين الان اين بازي رو تمومش کنيم ؟ ...
زل زدم تو چشماي درشتش.
-: ديگه ديره ... اونوقت نمي تونم تو چشم پدر و مادرم نگاه کنم ...
محمد- : بعد يه سال مي توني؟ ...
-: اره ... اون موقع مي تونم بگم نتونستم با شهرتتون کنار بيام ...
جامون عوض شده بود . حالا من فعالمو جمع مي بستم و اون مفرد . سري تکون داد و راه افتاد .
از هيچ کس صدايي بلند نمي شد . همه ماتم گرفته بودن . بد تر از همه علي . اون چشه ؟ ...
مي خواستم اين شب آخري زهرمارمون نشه . هوس کردم يکم شيطنت کنم . شيدا داشت بيرون
رو نگاه مي کرد از پنجره . يه سقلمه زدم به بازوش و بلند گفتم .
-: شيدا اين آقا بنظرت آشنا نيست ؟ ...
شيدا پشت سر محمد نشسته بود و راحت مي تونست نيم رخ علي رو ببينه . با حرف من به
خودش اومد . ابروهاشو کشيد تو هم و با حرکت سرش سوال کرد که کدوم آقا ؟ ... منم که
شيطنتم گل کرده بود گفتم .
-: آقاي خواننده ؟ ... ميشه چراغو روشن کنيد ؟ ...
محمد يه لبخند زد و دست برد سمت سقف ماشين . ماشين که روشن شد به علي اشاره کردم و
به شيدا نگاه کردم . چشماشو ريز کرد و به علي خيره شد . رو به علي گفتم .
-: برنگرديدا ...
خنديد و سرشو تکون داد . به شيدا نگاه کردم . اوه اوه . اناليز کرده بود و شناخته بود انگاري .
چشماش شده بود اندازه قابلمه . خيلي خنده دار شده بود قيافه اش . شيده با خنده پرسيد
شيده -: کيه مگه عاطي ؟
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
「خـــاكِمِــعـــراج」
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 #رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هشتادوه
_
۵ قسمت از
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
تقدیم نگاه پُر محبت شما ...((:🤍✨
تک تک دونه های برف
در ساخته شدن من ....😁👌🏻
𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷
‹☃️'@khacmeraj⸾⸾••خاکمعراج˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_
وقتی بعد از ۸ سال روحانی ،
به پزشکیان رأی میدی 👌🏻😂
#انتخابات
⎙ㅤ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
➺@khacmeraj