💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_نه
بعید میدونستم
از طرفی هم منتظر بودم امیرمهدی به خاطر تدریس به اون بچه های بی بضاعت باهام تماس بگیره و اين کار رو نکرده بود
من رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود
انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدی رو بگذرونم
تنهای تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو میگذروندم و بیشتر تو خودم فرو می رفتم
حس میکردم برای کسی مهم نیستم که هیچکس سراغی ازم نمیگیره یا نمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی !
هم دوستای سابقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمیرفتم هم از مهرداد و رضوان خبری نبود هم از امیرمهدی خبری نداشتم
و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روی اعصابم
برای همین حوصله ی خودم رو هم نداشتم
وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه به مامان گفتم حوصله ی حرف زدن ندارم
وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون
منم لج کردم و گفتم نمیرم مطمئناً برنامه ریزی کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن
حضور من دیگه برای چی بود ؟ خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم
هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم و زمین و زمان دادم
دعا دعا کردم واقعاً بی خیالم بشن
بفض بزرگی تو گلوم بود و اخر سر هم به لطف دعای قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی وقت خالیم رو پر کرد
نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم
مامان از جواب دان بهشون شونه خالی کرد مجبور شدم برم جلوی در و راضیشون کنم برن
مهرداد جلوی در خونه با دیدنم روی پله ها و با مانتو شلوار معمولی گفت:
مهرداد - تو که هنوز حاضر نیستی ؟
آروم آروم به سمتش رفتم
من - مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟
مهرداد - منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم.
نگاهی به داخل کوچه انداختم
رضوان و نرگس کناری ایستاده بودن با دیدنم هر دو سری تکون دادن
رضا هم کنار ... کنار ... امیرمهدی هم همراهشون بود
اون دیگه چرا ؟
سرش پایین بود و مثل هميشه من رو نمی دید
من - در هر صورت نمیام
مهرداد - زشته مارال ،همه منتظرت هستن !
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_نه
❌فصل دوم❌
خان عمو نگاه پر از خشمش رو ازم نگرفت
- به خاطر این امیرمهدی الان اونجا روی اون تخت افتاده
و پسر جوون که فهمیده بودم باید پسر عموی امیرمهدی باشه دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد
- بریم دیر میشه و نمیذارن امیرمهدی رو ببینیم !
و فشاری به خان عمو آورد تا راه بیفته خان عمو دستش رو با حرص پایین آورد و من همچنان کمی عقب کشیده بهش نگاه می کردم
نفسش رو با شتاب و بی نهایت پر صدا بیرون داد و من باز هم کمی خودم رو عقب تر کشیدم
خیلی دلم میخواست جوابش رو بدم جوابی که لایق تموم توهین هاش باشه جوابی که شاید تا اون زمان هیچ کس بهش نگفته بود
شاید براش همین کافی بود که بگم اون دنیا به خاطر تهمت هایی که بهم زده دست از سرش بر نمیدارم همین می تونست به اندازه ی کافی بسوزونتش
آدمی که دم از دینداری میزد با این حرف آتیش می گرفت به خصوص که طرف مقابلش رو به هیچ عنوان قبول نداشت
اما تا خواستم دهن باز کنم یاد امیرمهدی افتادم این که به بزرگتر ها خیلی احترام میذاشت و از طرفی عموش رو خیلی دوست داشت
وقتی اون روز تو خونه شون در مقابل حرفای توهین آمیز عموش سکوت کرده بود و بهترین جواب دادن بهش رو در گفتن انتخاب من به عنوان همسرش دیده بود پس من هم باید به احترام شوهرم همون راه رو در پیش می گرفتم
اما از اونجایی که به هیچ عنوان نمی تونستم مثل امیرمهدی عاقلانه و با سیاست رفتار کنم ترجیج دادم تا سکوت کنم و شاید همین سکوتم هم خان عمو رو بیشتر عصبانی می کرد
خان عمو به زور و فشار پسرش از پله ها بالا رفت در حالی که تا لحظه ی آخر نگاه پر خشمش هم صورتم و هم دلم رو نشونه گرفته بود
مثل شیشه ای که با یه لمس سطح ناصاف خراش بر میداره دلم خراش خورده بود ... شاید عمیق نبود ولی سوزشش رو به راحتی حس می کردم
زخم های عمیق قبلی هم انگار با این خراش سر باز کرده بودن و مثل دمل ؛ چرک رو به قلبم سرازیر می کردن
کارها و حرفای خان عمو چیزی نبود که بتونم به راحتی فراموششون کنم به قلبم نهیب زدم :
- بسه ... بسه ... چیزی نیست ... یه کم طاقت بیار ... امیرمهدی که خوب شد خودش جوابش رو میده ، مطمئن باش بی تفاوت از این حرفا نمیگذره کافیه صبر کنی تا امیرمهدی چشم باز کنه و همه چی رو براش تعریف کنی
نفس عمیقی کشیدم و آروم راه افتادم
به پشت سرم هم نگاهی نکردم تا اون خراش کوچیک دلم بیشتر بهم دهن کجی کنه
لبخند پر تمسخری به خودم زدم ... دو نفر تو کل زندگیم دیده بودم که با کارها و رفتارشون به شدت روح و جسمم رو به زوال می کشیدن یکی پویا و یکی خان عمو
و چه تفاوت فاحشی در ظاهر داشتن و چقدر جالب که با دو نوع نگرش مختلف هم جهت با هم رفتار می کردن
یعنی خدا اون دنیا چه جوری میخواست با این دو نفر شبیه به هم در عین حال متفاوت رفتار کنه ؟
یه لحظه فکر کردم اگر من جای خدا بودم به طور حتم هر دو رو زیر تیغ گیوتین می ذاشتم و تیکه تیکه شون می کردم
لبخند تلخی زدم ... همون بهتر که جای خدا نبودم که از نظر من ته جهنم هم برای اون دوتا زیادی بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj