eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نرگس – راستش اصلاً نمی دونم چی تو ذهنشه . برگشت سمت ما . نرگس – بالاخره کدوم پارچه رو می خري ؟ چقدر سریع بحث رو عوض کرد . و من نفهمیدم از گفتن اون حرفا چه هدفی داشت ! می خواست بگه که براي برادرش دختر در نظر گرفتن ؟ می خواست بگه به حرف زدن باهاش دلخوش نکن ؟ یا منظورش این بود بگه من به درد امیرمهدي نمی خورم و مورد تأیید خونواده ش نیستم ؟ تو دلم گفتم " منظورش هر چی باشه فرقی نمی کنه . من که حق ندارم به امیرمهدي فکر کنم . پس بهتره اصلاً به روي خودم نیارم که از حرفاش چقدر سوال تو ذهنم ایجاد شده " به زور لبخندي زدم و رو به هر دو گفتم . من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره . مرددم کدوم بهتره ! رضوان سري تکون داد . رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی . براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم . به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه . از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم . نرگس رو کرد به ما . نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟ البته اگر کاري ندارین ! نگاهی به سمت رضوان انداختم . من – من که کاري ندارم . تو چی ؟ رضوان – منم کاري ندارم . تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت داریم یه چرخی بزنیم . و رو به نرگس ادامه داد . رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا . براي همین برادرم میاد دنبالمون . نرگس سري تکون داد . نرگس – باشه . پس تا بیان دنبالتون یه دوري بزنیم . فقط قبلش من برم به امیرمهدي بگم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه منتظر سوار شدنم باشه ماشین رو دور زد بدون نگاه بهم در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد اروم نشستم باز هم بی حرف، باز هم با ترس ، میزد تو گوشم ؟ شاید ... دیگه تو مکان عمومی نبودیم ... می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست پاش رو گذاشت رو کلاج و دنده رو خلاص کرد ... انقدر حرص تو رفتارش قابل حس بود که نمیتونستم چشم از کاراش بردارم سوئیچ رو نیم دور چرخوند ... اما انگار حرصی که سر سوئیچ و ماشین خالی کرد براش کم بود که سرش رو کمی به سمتم چرخوند ... انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت: امیرمهدی - فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده انقدر به راست گوییتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی درباره اش نخوام حتی دلیل اون حرفا رو همینجا هم چالش می کنم هر چی شنیدم رو صداش جدی بود و خشک ... دور از امیرمهدی ای که من میشناختم واقعا خودش بود ؟ من چه جوابی داشتم بدم ؟ بگم بوسه ای نبوده که بوده ؟ دروغ می گفتم و همین اعتمادش به راستگوییم رو هم زیر سوال میبردم ؟ بت مارال برای امیرمهدی شکسته بود دیگه نیاز نبود خودم بیشتر از این خردش کنم پس سکوتم بهترین جواب بود .. سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود که دیگه هیچ زمانی رو در پی نداشت برای تحمل اين شرایط سکوتم رو که دید با خشم ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد خیلی زود دنده ی یک ماشین شد دو...و پشت سرش شد سه... شد چهار ... و عقربه ی سرعت سنج ماشین لحظه به لحظه بالاتر رفت کمی تو خودم جمع شدم ... نه از ترس که از سرعتی که برای جدا شدنمون از هم خرج می کرد انقدر براش غیر قابل تحمل شده بودم ؟ سرعت برای زودتر جدا شدنمون نشون می داد که ممکنه وصلی در پی نداشته باشه جلوی در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت و بدون حرفی خیره شد به رو به روش 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj