eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روایت حانیه💖 وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت .☺️ این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.😇 . . روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره🔥 عمو🔥 میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم. عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه. "چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده " سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی. مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم . دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟ با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم. _ سلام پسر پرو .😄 امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو.😁 _ نامزد بنده رو کجا بردی؟ 😉 امیرعلی_ نزار غیرتی بشما.هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟😉 _ قانع شدم. 😃✋ امیرعلی_ افرین.راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.😊 دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟ امیرعلی_ حالا دیگه. _ عهههه؟؟؟؟😉 امیرعلی_ اررررره . 😉 مامان_ سلام مادرجان. امیرعلی_ سلام قوربونت برم. مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟ _ برای چی؟ مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن. _ باشه حالا. با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس . _ بله؟ + سلام عزیزم. پرنیانم _ سلام پرنیان جان. خوبی؟☺️ + الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم. با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.😱🙈😂 _ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم..... با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی 🙈 _ سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟ فقط تونستم سکوت کنم. + حانیه خانوم.😊 _ سلام.🙈 +سلام. خوب هستید؟ ☺️ _ ممنونم شما خوبید؟ ☺️ + ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.☺️ _ نههههه؟؟؟؟🙈 +نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟ _ نه یعنی اره .🙆 +ناراحت شدید؟ _نه اون نه اون یکی اره.😂🙈 +چی نه؟ _نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم. "گند زدم "😐 +بله. ممنونم. پس من فردا ساعت 10 ، دم منزلتون باشم خوبه؟ _ بله. مرسی. + پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ. _ خدانگهدار گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت . 💝💝💝💝💝💝 با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن.... تو خارج از این قائده و فلسفه هایی... 💝💝💝 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ انگار هیچ کدام نمی‌توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوه‌مان، مسیر منتهی به دریا را با قدم‌هایی آهسته طی می‌کردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: _خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟ در هوای گرم شب‌های پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: _نمی‌دونم، همه جاش قشنگه! که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: _اونجا خلوته! بریم اونجا. حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه‌هایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم. زیبایی بی‌نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوش‌هایمان را سِحر می‌کرد. شبِ ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمی‌زدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره می‌کردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: _الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی! با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: _خُب دوست داری از چی حرف بزنم؟ در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده‌ای ملیح باز شد و گفت: _از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟ و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بی‌تاب شدن دل من همان! ای کاش می‌شد و زبانم قدرت بیان پیدا می‌کرد و می‌گفتم که دلم می‌خواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و می‌دانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می‌اندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: _الهه جان! چی می‌خوای بگی که انقدر فکر می‌کنی؟ به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!» سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بی‌تاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه‌های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: _الهه جان! نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ نمی‌خوای حرف دلت رو به من بگی؟ آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفس‌هایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم می‌توانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: _مجید! دلم می‌خواد بهت یه چیزایی بگم، ولی می‌ترسم ناراحتت کنم... بی‌آنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه می‌خواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: _مجید! به نظر تو سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز می‌خونیم، روزه می‌گیریم، قرآن می‌خونیم، حتی اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟ حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغ‌های ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش می‌لرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمی‌خواندم جز غم غریبی که در چشمانش می‌جوشید و با سکوت نجیبانه‌ای پنهانش می‌کرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید: _کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا می‌کنیم؟ و من با عجله جواب دادم: _خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن. با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه‌ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤