🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_هشتم
💖به روایت حانیه💖
مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن.
_ اومدم
ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز .
_ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون؟
مامان _حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه.😕
این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود. 😟 فوق العاده میترسیدم از عکس العمل 🔥عمو🔥 نسبت به نماز,خوندن و حجابم. 😰
تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد.
_ بله؟
فاطمه_ سلااااااام خانووووووم . سال نو مبارک.☺️
_ سلام نفسسسسسم. عیدت مبااااارک. خوبی؟😍
فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟ 😊
_ نه😥
فاطمه_ چرااااااا؟😳
_ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو😨
فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که انتخاب کردی مطمئن نیستی؟😊 اون باید به ترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست.😇
_ اره. مطمئنم راهم درسته ولی عمو ناراحت میشه 😕
فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا😐
صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود.
_ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم. خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم. سلام برسون
فاطمه_ دشمنت شرمنده . خدانگهدارت
عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم. یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش و برای استقبال با مامان دم در ورودی ایستادیم. امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا. بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما.
از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم. جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوزهم با مد اینجا کاملا آشنایی داره. یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای کلیپسش. آرایشش که هم که قابل بیان نبود.
خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود.
زن عمو بعداز احوالپرسی با اینکه فکر کنم میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش رو دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود.😐
.
.
عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم شما بشیم دیگه به اصرار تانیاجون اومدیم. دیگه فردا رفع زحمت میکنیم.😏
میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه .
بابا_ داداش زحمت چیه. مراحمید . مارو قابل نمیدونید؟
عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه.😏
و بعد با لبخند معنی داری به من و زن عمو نگاه کرد. اما بابا در جوابش گفت
_ هرکس عقاید خودشو داره.😊
عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون. 😏
نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم که بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم.
_ خودش میدونه.
ووووووووویییییی حالا من جواب عمو رو چی بدم. 😰 تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد.
امیرعلی با اجازه ای گفت و بلند شد و منم به دنبالش که عمو صدام کرد.
عمو _ تانیا. تو کجا؟
_ میام الان.
وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق،
درو بستم و شروع به نماز خوندن کردم. با صدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه
ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیرعلی.
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_هشتم
در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد:
_صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!
تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:
_شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.
به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم:
_ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!
از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد:
_از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟
شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت:
_تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!
سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد:
_مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.
مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم:
_حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!
سری جنباند و گفت:
_نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم.
به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم:
_مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟
و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد:
_چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم.
سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد:
_این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!
تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد.
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد:
_ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستونها جون میکَنیم!
مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید:
_باز چی شده مادرجون؟
و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت:
_بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!
مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید:
_خُب مادرجون! حتماً مشتری بهتری پیدا کرده!
و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد:
_مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن!
چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت:
_الهه جان! من خستهام، میرم بالا.
شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب بود که بیمعطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم:
_محمد چی میگه؟
لبی پیچ داد و گفت:
_اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!
مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایههای ابراهیم تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد:
_ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!
و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم:
_ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید:
_دل دردِ مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!
و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤