eitaa logo
مهدی واجبِ فراموش شده
438 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
31 فایل
مولای من.... به حشر هم که برانی مرا ز خویش از اینکه نام تو بردم، به تو بدهکارم لینک کانال⬅️eitaa.com/khadem313arbab
مشاهده در ایتا
دانلود
📃 یک🌷 چیزی به سحر جمعه نمانده بود. تکیه داده بود به زانوی مادر و به زمزمه‌ی دلنشین دعاهایش گوش می‌داد. مادر یکی‌یکی اسم همسایه‌ها را می‌آورد و برایشان دعا می‌کرد. همان همسایه‌هایی که در روزهای تلخ بعد از وفات پیامبر تنهایشان گذاشته بودند. دعاهای مادر که تمام شد پرسید:«مادرجان پس خودمان چه؟» مادر لبخند زد و موهای پسر را نوازش کرد و گفت:«میوه‌ی دلم! اول همسایه بعد اهل خانه» دو🌷 توقیع را که خواند احساس کرد سینه‌اش تنگ شده. فیتیله‌ی چراغ را پایین کشید و رفت توی ایوان. به آسمان خیره شد که از ستاره لبریز بود. جمله‌های نامه توی سرش چرخ می‌خوردند. امام برایش نوشته بود:«اگر به راهنمایی شما اشتیاق نداشتیم، به خاطر ظلم‌هایی که دیده‌ایم، از شما مردمان رو برمی‌گرداندیم» مهربانی‌ غریبی که در آن کلمه‌های ساده بود، قلبش را می‌فشرد. یک‌دفعه یاد نامه‌ی قبلی امام افتاد. همان نامه‌ای که تویش نوشته بود:«برای من در دختر رسول خدا الگویی نیکو است» انگار تازه معنای جمله امام را فهمیده بود. سه🌷 شاید این‌که بعضی از عاشق‌هایت دوست دارند تو را «مهدی فاطمه» صدا بزنند، به خاطر همین‌ شباهت‌هاست. شاید بعضی از عاشق‌هایت وقت فکرکردن به قلب مهربان تو، بی‌اختیار یاد قلب مهربان مادرت می‌افتند. http://eitaa.com/khadem313arbab
📃 مثل تمام شب‌هایی که مینا تب کرده‌ و تا صبح یک دقیقه هم چشم روی چشم نگذاشته‌ام، مثل تمام ساعت‌هایی که پشت اتاق عمل، راهروی بیمارستان را زیر مهتابی‌های چشمک‌زن بالا و پایین کرده‌ام، مثل تمام ثانیه‌هایی که در راه آزمایشگاه، پشت چراغ قرمزهای شهر، گوشه‌ی ناخن‌هایم را جویده‌ام، مثل تمام وقت‌هایی که دم ظهر از توی بالکن خانه منتظر مانده‌ام تا مینا با دوستهایش از مدرسه برگردد، توی این هشت سال و اندی که مادر شده‌ام، فهمیده‌ام که برای آدم منتظر هیچ‌چیز کشنده‌تر از زمان نیست. که برای آدمی که نمی‌تواند چشم از در بردارد، تحمل یک ثانیه فرقی با تحمل هزارسال ندارد. من کندی لحظه‌ها را، من تکان‌نخوردن عقربه‌ها از سرجایشان را، من کش‌آمدن نگرانی‌های کوچک را و تبدیل‌شدنشان به بزرگترین نگرانی‌های دنیا را، با پوست و گوشت و خونم لمس کرده‌ام. دیشب که نجیبه بهم پیامک داده بود:«یلدا فرصتی است تا یک دقیقه بیشتر منتظرش باشیم»، با خودم فکر کردم که چه‌قدر دقیقه‌ها برای بعضی‌ها واحد زمانی کوچکی‌اند. که چه‌قدر بعضی آدم‌ها با ثانیه‌ها، با ساعت‌ها، با هفته‌ها، با سال‌ها راحتند. که چه‌قدر منتظرماندن برایشان مثل یک کار روزمره معمولی است که بالاخره از لیست کارهای روزانه تیک می‌خورد. من اما راستش ترجیح می‌دادم این یک دقیقه‌ی بیشتر را با تو باشم. نه این‌که توی این یک دقیقه تو نباشی و من به یادت انتظار بکشم. من راستش خیلی توی تاب‌آوردن شب‌های طولانی خوب نیستم. مرا ببر به آنجا که تو هستی و خبری از منتظرماندن نیست. مرا ببر به صبحی که سروکله‌ی خورشید پیدا شده و دیگر هیچکس سراغ طولانی‌ترین شب‌های دنیا را نمی‌گیرد. http://eitaa.com/khadem313arbab
📃 باران می‌آمد. نشسته بودم روی یکی از نیمکت‌های حیاط بیمارستان. به آسمان نگاه کردم. ماه زیر دست و پای ابرها، مثل مهتابی خراب اتاق صد و هفده روشن و خاموش می‌شد. توی پیامک برای مامان نوشتم:«نگران نباش. انجامش می‌دم» می‌دانستم توی اتاق عمل گوشی را ازش گرفته‌اند. هفته پیش که قرار عمل را نهایی کردیم، جلوی در بیمارستان دوباره ازم خواسته بود نگذارم نذر هفتگی‌اش تعطیل شود. با بدخلقی گفته بودم:«مامان من نمی‌تونم موقع عمل تو رو ول کنم و برم یه جای دیگه. آخه این چه کاریه که ازم می‌خوای؟» دلخور شده بود ولی چیزی نگفت. جای نور آبی و قرمز آمبولانس‌ها تندتند روی صورتم عوض می‌شد. باران شدیدتر شده بود. توی پیامک دوم نوشتم:«ببخشید اگه ناراحتت کردم» پیش خودم فکر کردم اگر از اتاق عمل بیرون نیاید و این پیام‌ها را هیچ وقت نبیند چه؟ مرورگر گوشی‌ام را باز کردم و توی گوگل سرچ کردم:«لایو جمکران» روی اولین نتیجه کلیک کردم. دایره‌ی سفید وسط پلیر شروع کرد به چرخیدن. توی تمام این سال‌ها حتی یکبار هم پایم به جمکران باز نشده بود، اما نمی‌خواستم حرف مامان روی زمین بماند. این تنها کاری بود که توی این وقت تنگ از دستم برمی‌آمد. دلشوره داشتم. مثل تمام وقت‌هایی که مامان توی جمع‌های فامیلی گیرم می‌انداخت تا به مهمان‌های غریبه سلام کنم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. چند ثانیه بعد گنبد فیروزه‌ای تمام صفحه را پر کرد. توی سکوت به ریسه‌ها و چراغ‌هایی که از گلدسته‌ای به گلدسته‌ی دیگر کشیده شده بودند خیره شدم. به جز پرستاری که تخته شاسی‌اش را روی سرش گرفته بود و زیر باران می‌دوید هیچکس توی حیاط بیمارستان نبود. آسمان مسجد اما صاف صاف بود. نوک انگشتم را کشیدم روی صفحه گوشی که خیس خیس شده بود و چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم تا کی توی آن حال ماندم. فقط این را یادم است که وقتی از جایم بلند شدم پرستار را دیدم که با لبخند به سمتم می‌آمد. علیه‌السلام http://eitaa.com/khadem313arbab