📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود...
🌙 شبها به زورِ قرص، خوابش میبرد.
هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و ترهبار و... ذهنش را به خود مشغول میکند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست!
📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک میشود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود.
#داستانک
🌹
📌 بند پوتینهایش را محکم بست...
🥾 بند پوتینهایش را محکم بست.
گفت: رسم سربازی اینه که حواست به یتیمای شیعه باشه…
اولین خاکریز از بقّالی محله شروع میشد؛ تمام حقوق این ماه و پساندازش را داد و برایشان گوشت و خوار و بار خرید.
صدای بچههای قد و نیمقد تهِ کوچه میآمد.
زیر لب گفت: برای یاریات آمادهام…
#داستانک _
🛑#تلنگر...
#داستانک....#مهدوی
✨داستان از اینجا شروع شد که، قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی🐜 آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید...
-دوباره قصد رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمیکند و مزه واقعی را نمیدهد، پس تصمیم گرفت تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر از آن لذت ببرد...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...
-اما افسوس که دیگر نتوانست از آن خارج شود و پاهایش به زمین چسبیده و خشک شده بود و دیگر توانایی حرکت کردن را نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتاً مُرد،
👈مثال دنیا چیزی نیست، جز قطره عسلی بزرگ.
-پس کسی که به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد؛ نجات می یابد و آن کسی که در شیرینی آن غرق شد... هلاک می شود.
❗️واقعا تفاوت شیعیان که معتقد به امام زمان ارواحنا فداه هستند با غیر معتقدان و کافران در زندگی روزمره و اینکه چقدر به یاد حضرت هستند، چیست؟🤔
⚠️نکند مصداق این آیه باشیم:
إِنَّ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِينَ هُمْ عَنْ آيَاتِنَا غَافِلُونَ
؛ ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭِ [ ﻗﻴﺎﻣﺖِ ] ﻣﺎ [ ﻭ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻤﺎﻟﺸﺎﻥ ] ﺭﺍ ﺍﻣﻴﺪ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺁﺭﺍم ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺁﻧﺎﻧﻜﻪ ﺍﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﻣﺎ ﺑﻲ ﺧﺒﺮﻧﺪ .
📚سوره مبارکه یونس( آیه ٧ )
راستی🤔
از امام زمانمان چه خبر؟
#بحق_بی_بی_زینب
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
╭┅┈┈┈┈ >>𑁍<<┈┈┈╼┅╮
@khadem_emame12
╰┅╾┈┈┈ >>𑁍<<┈┈┈┈┅╯
✨﷽✨
#داستانک
✍مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
هدایت شده از یا زینب
📌 مهر مهدوی...
🍲 بیا دیگه دیر شد؛ نمیخوایم به مردم صبحونه بدیم که! این مامان ما هم دلش خوشهها! کار هر سالهش شده غذا دادن به یه مشت فقیر بیچاره، اونم تو این اوضاع بیپولی. همش تقصیر توئهها! روشن کن بریم.
🛣 این دفعه بریم محلهٔ قدیم عمو جعفر؛ من اونجا به کارم میرسم، تو هم اینا رو پخش کن. بیا منو سوار کن. یکی از این غذاها رو من برمیدارم. همینجا منو پیاده کن با ابراهیم قرار گذاشتم. حالا تا این بیاد زیر پای ما علف سبز شده.
🌿 یه صدایی شنیدم. از لای شمشادها نگاه کردم دیدم داره غذا رو با خوشحالی میخوره. ظرف غذایی که تمومش کرده بود، گذاشت و رفت. روی ظرف نوشته بود: #مهر_مهدوی «این غذا از طرف امام زمان است التماس دعا»
🍛 نمیدونم چرا؟! ولی مو به تنم سیخ شد.
یه لحظه به خودم گفتم نذری دادنم کار باحالیه انگار... اینم از ماشین. ابراهیم، خدا بگم چیکارت کنه! اینقدر نیومدی که نذریها رو پخش کرد.
🚗 توی ماشین بوی جوهر میومد. دستشم ماژیکی شده بود. خیلی وقته که دیگه سر از کارش درنمیارم. کاشکی از اون ظرف غذا یک عکس میگرفتم.
📖 #داستانک
📗#داستانک
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم. ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم. شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت