eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
۹ بهمن ۱۴۰۰
•|💫|• «وَمُسْتَجِيبٌ‌لِمَنْ‌نَادَاكَ» وتویی‌که‌؛ به‌هرکس‌توراندادهد پاسخ‌می‌گویی.!!♥️ ••• @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
•|✨|• شَهیدحُجَجی‌میگفتِ: یه‌وقتآیی‌دل‌کندن‌از یه‌سری‌چیزآی‌خوب بآعث‌میشه.. یه‌چیزآی‌‌بهتری بدست‌بیآریم... مآبرآی‌رسیدن‌به امآم‌زمآن(عج) از‌چی‌دل‌کندیم؟! ••• @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
•|✨|• اونايى كه الان قلبشون سنگيه یه روزى خيلى با احساس بودن💔" +بیایم‌درمورد‌اوناهم‌قضاوت‌نکنیم🌱! ••• @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
"خادمین سرزمین ملائک"
روستازاده‌قهرمان🌱 🕊عاشق فرارسیدن بهار بودم، زمستان ما بسیار سخت بود. و پلاستیکی که به آن «بشور و بپ
◇نوجوان پرتلاش◇ 💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت‌وآمد می‌کرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود. 🔻اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی‌پور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین‌هایی به آن کوچکی می‌دیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آن‌ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف‌ها و دستمال‌های بسته‌شده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه می‌کردیم، مثل وحشی‌هایی که برای اولین بار انسان دیده‌اند!گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدم‌هایی که رد می‌شدند و ما را نگاه می‌کردند، می‌ترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. ✉️برش‌هایی‌از زندگی‌نامه‌خودنوشت✉️ (حاج‌قاسم سلیمانی) •••🌾 @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
•|🥀|• سوغات براے ⇜پاره‌ پاره‌‌هاے بدنشان‌ بود حالا تــو چه‌ داری برای پیشکش‌ کردن‌ به 💔 ••• @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
•|✨|• وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولَى مسلماً آخرت براي تو از دنيا بهتر است. 📃سورة‌الضُحی ••• @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
ھر وقت ‌احساس‌ کردید از امام‌ زمان‌ "عج‌" دور شدید و‌ دلتون ‌واسہ آقا‌ تنگ ‌نیست این ‌دعاۍ کوچیڪ رو‌ بخونید بہ خصو‌ص ‌توی قنوت ‌هاتون( :' "لَیِّن‌قَلبی‌لِوَلِیِّ‌اَمرِك"💙 اللّھمَّ‌عَجِّـلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَـرَج✨ ••• @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
🌱 لذت چیزے رو ڪه امروز داری با آرزوے آنچه ندارے تباه نڪن روزهایے ڪه میرن دیگه نمیان به یاد بیار روزایے رو ڪه دعا میڪردے واسه چیزایے ڪه الان داری.... به حڪمتش اعتماد ڪن:))) ••••• @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
"خادمین سرزمین ملائک"
◇نوجوان پرتلاش◇ 💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت‌وآمد می‌کرد که به
◇نوجوان پرتلاش◇ ⚪ خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می‌دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچکِ نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» می‌گفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.» تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه‌بلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی می‌توانستم کوله‌ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری‌ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلِمان شکُفت. بوی همشهری‌ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی دِه را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. 🔻همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سؤال می‌کردم: «آیا کارگر نمی‌خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه‌چُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با اِستَمبُلی سیمان درست می‌کرد. آن یکی با اِستَمبُلی سیمان را حمل می‌کرد. دیگری آجر می‌آورد دمِ دست. نوجوان دیگری آن‌ها را به فرمان اوستا بالا می‌انداخت. استادعلی، که از صدا زدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.» - چند سالته؟ گفتم: «سیزده سال.» - مگه درس نمیخونی؟ - ول کردم. - چرا؟ - پدرم قرض دارد. ▫️اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست‌بندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، به‌شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سرِ کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.» خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی‌ها، راه افتادم. خبرِ کار پیداکردن را به همه دادم. صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعدِ اوستا هم رسیدم.کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کم‌کم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده‌رو به داخل ساختمان. دست‌های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکی‌های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.» 📃 ✉️برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت✉️ (حاج‌قاسم سلیمانی) ••• @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای با شهدا بودن بهانہ زیاد است؛ بهاے این ، هم‌نفس شدن است با شهدایی ڪہ روزگاری در این زیستہ ‌اند... •••🌱 @khadem_koolehbar
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
•وَنَسَبْتَهُمْ‌إِلَى‌الْفَقْرِوَهُمْ‌أَهْلُ‌الْفَقْرِإِلَيْكَ‏• آفریدگانت‌رابه‌نیازمندی‌وصف‌کرده‌ای ‌وآنان‌راسزاست‌که‌به‌تونیازمندباشند.✨ "صحیفه‌سجادیه"دعای۱۳✉️ •~•~🌱 @khadem_koolehbar
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
•|🌾|• «شاید حكمتى در این گِرِه‌هاست» با صبر هر گره رو با رنگى زیبا كنار گره بعدى بزار، شـاید روزى برسه كه با همه این گره ها فرشى زیبا ببافی.... فـرشى كه خـالـقِ هستـى نقشه‌ اش رو بـرات كشیـده و تـو رو براى بافتنِ اون برگزیـده، چـون تـوانایىِ لازم رو در تو دیده !💛 •~•~🌱 @khadem_koolehbar
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
گاهی‌اوقات‌این‌نَفْس‌وامانده راتنبیه‌کنیدتاکمی‌نَفَس‌بکشید🌱 •~•~🌱 @khadem_koolehbar
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
بـچـه‌هـا‌سعــۍ‌ڪنـید‌، عـــاشـــق‌بــاشــید♥️ •~•~🌱 @khadem_koolehbar
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
{علیه السلام}مۍفرمایَند: حماقت آدمی از سه چيز شناخته می‌شود: ۱) از بيهوده گویی هايش ۲) از پاسخ دادنش به چيزی ڪه از او سؤال نمی‌شود ۳) از تهوّرش در ڪارها...! •~•~🌱 @khadem_koolehbar
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
آرزو‌نمیڪنم‌ڪہ‌بیایـے'! آرزو‌میڪنم‌وقتـے‌آمدۍ.. شرمـسار‌نگاهـت‌نشـود💔 چـوݩ‌همـہ‌میداننـد‌ڪہ‌می‌آیۍ:)
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
گاهے، آرزوے شهادت🕊 کردن ِمن عرشیان را به خنده وا مےدارد ...🙃 ! من...آرے منِ غرق دنیا شده را... •~•~🕊 @khadem_koolehbar
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
🍃 امیرالمومنین علیه السلام: گشاده دست باش ولی زیاده روی نکن، و (در زندگی) حسابگر باش اما سخت‌گیر نباش... 📚 ‌‌‌◇◇◇◇ @khadem_koolehbar
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
🕊وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ . . •و آنها ڪھ در راھ ما (با خلوص نیّت) جهاد ڪنند قطعاً بھ راه‌هاے خود هدایتشان خواهیم ڪرد🌿 • سورھ عنڪبوت آیه ۶۹✨' ◇◇◇◇ @khadem_koolehbar
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
🌱مقدمه‌ی خوب شدن، سپردن دستت به دست خوبان است!✋🏻 و چه خوبی بهتر از شهدا "دلت را به شهدا بسپار "♥️ لحظه هات بوی خدا میگیره و دور گناه رو خط میکشی....✨ ◇◇◇◇ @khadem_koolehbar
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
"خادمین سرزمین ملائک"
◇نوجوان پرتلاش◇ ⚪ خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شوی
خودساخته💪🏻 🌙شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی‌توانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم. صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می خواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمی‌دانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می کرد: الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن به جرم گُنَـه شرمسارم مکن مرا شرمساری به روی تو هست مکن شرمسارم مرا پیشِ کس 🤲 نماز خواندم. به ياد زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» دهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر در بازی می‌رسیدیم سرک می کشیدیم: «آقا، کارگر نمی‌خوای؟» همه یک نگاهی به ما دو تا می‌کردند: مثل دو تا کَره شیرنخورده، ضعیف و بدون ریخت! می‌گفتند: «نه!» یک کبابی گفت: «یک نفرتان را می‌خواهم، با روزی چهار تومان.» تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود، هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریه‌ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید. راه افتادم. تا آخر خیابان به عقب سرم نگاه می‌کردم. ✉️ برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت✉️ (حاج‌قاسم سلیمانی) ••••🌸 @khadem_koolehbar
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
[ إِلَهِی بِعِلْمِکَ بِی ارْفَقْ بِی...] با آگاهی‌ات از حالِ من، با من کن‌...🌱 •|✨🌹|• @khadem_koolehbar
۱۳ بهمن ۱۴۰۰