هدایت شده از "خادمین سرزمین ملائک"
AUD-20201130-WA0017.mp3
7.59M
اسمقاسم!
جسمقاسم.....🕊💔
بــــهوقـــتســـوزسینـــه
بهوقـــتدلتنگـۍ😭
خـــبرےدرراهاست....💔
خوابنمـــونۍ!
بریمتوحالوهواۍ دے۱۳۹۸💔
•••🌱
#خادم_مثل_قاسم
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدرنبودنت حال جهان را پریشان کرده...🙃💔
.
.
#استوری #جان_فدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سلام رفقا
حاج قاسم شهید شد....💔
دقیقا سه سال پیش بلند شدیم برای نماز صبح، جمعی از رفقای بسیجی دورهم جمع شده بودیم بخاطر حوادث اخیر به عنوان مسئول شب داخل حوزه بسیج میموندیم نماز صبح که بیدار شدیم که نماز بخونیم یکلحظه یکی از رفقا که برای چک کردن موبایل خودش رو برداشته بود صداش دراومد
یهو این کلمات رو به زبون آورد:
یاابالفضل_یاامیرالمومنین_یاامام هشتم(علیهم السلام)
یهو همه گفتیم چیشده؟!!
زبونش بند اومده بود نمیتونست حرف بزنه
یهو گفت حاج قاسم....
تا گفت حاج قاسم همه گوشی به دست شدیم
اوّل باور نکردیم راستش
بعد که رفتیم دیدیم دست بر تقدیر حرم حضرت علی ابن موسی الرّضا دیدیم مراسم هستش و سخنران حاج اقای فرحزاد بودند که گفتند بنده معمولا خبر بد نمیدم و ادامه....
اره خلاصه تا ۱۰ صبح فقط نشسته بودیم
علنا هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم
فقط گریه....💔
همه اینا گفتم خواستم بگم:
رفیق سه سال از اون حادثه جانسوز گذشت ما مهمترین سرمایه دل و کشورمون رو از دست دادیم
رفیق چقدر تلاش کردیم مثل قاسم سلیمانی ها باشیم؟!!
فقط گفتیم من یک سلیمانی ام
آیا واقعا من یک سلیمانی ام؟!!!
#تلنگر
#حفظ_وآثار_شهرستان_پردیس
#قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم_سلیمانی
"خادمین سرزمین ملائک"
7⃣3⃣قسمت سیوهفتم: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیش
8⃣3⃣قسمت سیوهشتم: دوکوهه
وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ...
ـ اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ...
خندید ... خنده تلخ ...
ـ این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟
چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ...
ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن؛
هر۳ تاشون شهید شدن ...
چند قدم جلوتر ...
ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ..
به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز ...
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ...
ـ آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣3⃣قسمت سیوهشتم: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می
9⃣3⃣قسمت سیونهم: شب آخر
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
ـ آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
🍂خاک، خاک نیست
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
ـ تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید ...
ـ پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
دلم سوخت ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک ...
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...
ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب، خشکم زد ... تو این ۱۰ روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... هستید؟ ...
#نسل_سوخته
با سلام خدمت خادمین گرامی 🌹
🛑تذکرات مهم درباره مصاحبه خادمین جدید که در سایت خادمین ثبت نام کرده اند✅
🛑باتوجه ب درج اطلاعیه مصاحبه خادم الشهدا در سایت و اطلاع رسانی از طریق سامانه پیامکی لطفا در روزها و زمان های اعلام شده برای مصاحبه و تکمیل پرونده خادمی خود حضور داشته باشید در غیر اینصورت پرونده شما راکد و غیر فعال خواهد شد .
🛑در صورت حضور در مصاحبه و تایید میتوانید در برنامه های کمیته خادمین شرکت نمایید .
🛑تایید در مصاحبه به منزله اعزام قطعی نمیباشد این تایید ب معنای آن است ک شما ب عنوان خادم الشهدا انتخاب شده اید و میتوانید در برنامه ها درخواست حضور و همکاری دهید .
🛑قبل از مصاحبه حضوری عزیزانی ک اطلاعات تکمیلی خود را در سایت تکمیل نکرده ب سایت مراجعه و اطلاعات خود را تکمیل کرده در غیر اینصورت نتیجه مصاحبه برای شما در سایت درج نخواهد شد
🛑 نکته ای در رابطه با فرم معرف
این فرم را قبل مصاحبه پرکرده و روز مصاحبه همراه داشته باشید
فرم معرف را ب فردی بدهید ک نسبت به شما شناخت دارد مثل دبیر ،استاد، فرمانده پایگاه ، روحانی ،پاسدار و....
🛑در روز مصاحبه لطفاً اصل شناسنامه ،کارت ملی ،فرم معرف، در صورت بسیجی بودن کارت بسیج و یا کد بسیج
به همراه داشته باشید
🛑 طبق روزهای اعلام شده در اطلاعیه و پیامک عزیزان فقط یک روز را برای حضور انتخاب نمایید . نیاز به حضور در همه ی روز های اعلامی نیست .
🛑 مصاحبه ها مربوط ب خادمین جدید میباشد خادمینی ک قبلاً در مصاحبه شرکت کرده و پرونده آن ها فعال هست نیاز به مصاحبه مجدد ندارند.
✅✅لطفاً تذکرات من باب مصاحبه را با دقت مطالعه نمایید و از تماس غیر ضروری با کمیته خادمین خودداری نمایید
ممنون از توجه و همراهی شما عزیزان
@khadem_koolebar
May 11
شایدشهادتآرزوۍهمہباشد
امایقییناًجزمخلصین
کسۍبداننخواهدرسید..(:🕊🖤+
-حاجمهدۍباکرۍ📿
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
#خادم_الشهدا
@khadem_koolehbar