﴿وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ﴾
انسان در درونِ خودش زندانی است
اما این زندانِ نفس را میتوان
آن همه وسعت بخشید
که آسمان و زمین را در برگیرد ...
#شهیدمرتضیآوینی🌱
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
چادر من؛ مثل ضریح حرم است....❤️✨ • #روز_مادر #کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا @khadem_koolehbar
بی شفاعت هیچکس هرگز نمیگردد شهید
خوش به حال هر که این رزق از برای او رسید
حضرت مادر اگر لب تر کند در این سحر
دست خواهان شهادت برنگردد ناامید
#شعر ✍🏻 #ریحانه_سادات
#ولادت_حضرت_زهرا #روز_مادر
•🎊🎈•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ....🔓
ای خدایـی که گره
هر سختی به دست تو باز میشود.
•
#صحیفه_سجادیه🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
5⃣4⃣قسمت چهل وپنجم: پوستر اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ...
6⃣4⃣قسمت چهل وششم:در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
ـ اینجا چه خبره؟ ..
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
ـ اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
ـ نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
ـ مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
ـ بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
ـ بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ..
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ...
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
ـ خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
ـ مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
ـ چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
ـ اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
6⃣4⃣قسمت چهل وششم:در برابر چشم پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب
7⃣4⃣قسمت چهل وهفتم: نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
ـ جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
ـ نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت ۸ بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
ـ بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
ـ مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
ـ چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
ـ دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
#نسل_سوخته
گرچه کردم هدیهای آماده بهر مادرم
چشم من در انتظار رزقی از دستان اوست
شاید امشب حضرت مادر بگوید با حسین
رزق شیرین شهادت سال دیگر آنِ اوست
•🎉🎊•
#شعر #روز_مادر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🕊حاج قاسم سلیمانی:
خداوندا! تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پاکی، بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرمایی!
#روز_مادر
•🌱✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
💌دلم یک عیدی مادرانه می خواهد
دلم یکرکعت نماز بین راه"نجف و کربلا"میخواهد
•🌱✨•
#روز_مادر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
رفیق حتی اگر احساس بینیازی
داشتی دستت رابه سوی اهلبیت بگیر...✋🏻
⚠️اگر مشکل نداشتی همیشه
وصل باش؛ مخصوصا به مادرت حضرت
زهرا(س) فرزند نباید بیخیال مادر باشه...❤️
•🌱✨•
#روز_مادر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بهشت زیرقدم های مادر است.....❤️
•🎊💌•
#روز_مادر #ولادت_حضرت_زهرا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
بهشت زیرقدم های مادر است.....❤️ •🎊💌• #روز_مادر #ولادت_حضرت_زهرا #کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا @khadem_k
چون که از دامان مادر میرسد انسان به عرش
خاک پای مادرش باید ببوسد هر شهید
چون که از دامان پر مهر و صفای مادرش
او به آنجایی که در خاطر نمیگنجد رسید
•🎊💌•
#شعر #روز_مادر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سجاده،
تختِاستراحتِ
انسانهایخستهاست...✨♥️
•••
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
با خطی به این شڪستگی،
بگو....
چه باید بنویسم،
از این روزگار حســـرت بار...؟
#پناه_دلم
#یا_شمس_الشموس💔
•••
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
أَنَا یَا رَبِّ الَّذِی لَمْ أَسْتَحْیِکَ فِی الْخَلاءِ💔
پروردگارا !
من کسی هستم که
در خلوت از تو حیا نکردم😭💔
💭ابوحمزهثمالی
•••
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
تکیه گاه علی؛ولادتت مبارک....♥️ • #روز_مادر #روز_زن #کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا @khadem_koolehbar
هرکس گدایِ فاطمه شد بینیاز شد
عالم گدایِ سفرهیِ زهرایِ اطهر است
حافظ که خوب گفته ولی فکر میکنم
این گونه ما اگر که بگوییم بهتر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
وقتی بدست فاطمه روزی مقدر است
مادر دلم سفر می خواهد
به وقت مادرانگی هایت
یک رکعت نماز بین راهی
نجف...کربلا
قم....مشهد
هر کجا مهرمادریت اجازه دهد✨
یا فاطمه گفتیم که رجزی بهتر از این نیست
صلی الله علیک یا مولاتنا یا فاطمه الزهرا✋🏻
•••🌸🎊
#میلاد_حضرت_زهرا #روز_مادر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🌸 دادیم به حکاک عقیق دل گفتیم
حک کن به عقیق دل ما حضرت زهرا
💌ولادت زهرای اطهر (س) وبزرگداشت مقام زن و روز مادر را به همه شما #خواهران_خادمالشهداء عزیز که دراین عرصه خادمی وجهادی نیز مانند تمامی عرصه های حضورتان درجامعه سبب پیشرفت و رفع موانع میشوید و افتخارآفرینی میکنید؛صمیمانه تبریک و تهنیت عرض مینماییم.
ازحضور همه بانوان ومادران و همنامان مادرسادات حضرت فاطمهزهرا(س) درخانواده بزرگ #خادمین_شهدا شادمانیم.🙏🏻💐
✍🏻از طرف:
خادمِ خادمینشهدا"خواهرسعیدی"🌱
••••🎊🎉🎈
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
May 11
هیچ عیبی بالاتر از آن نیست؛
که انسان عیبِ خود را نفهمد...!
#امام_خمينی(ره)
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
گُفتَم...
اَگَر دَر کَربَلا بودم تا پایِ جان بَرایِ
«اِمام حُسِین» تَلاش میکَردَم ...
گُفت ...
یِک«اِمام حُسِین»زِندهِ داریم نامَش«حَضرَت مَهدی»اَست ،تاحالا بَرایش چِه کَرده ای...!؟
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
.
.
یکیازراههاینجاتانسانازگناه،
پناهبردنبهامامزمان‹عج›است
#آیتاللهجاودان🪴
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar