14-HajHoseinYekta(www.rasekhoon.net)_24.mp3
20.7M
راهیان؛
رزقنیست!
قسمتنیست! "دعوته"
+حالا امسال "اسمت" تولیست
زائرین شهدا هست؟💔
🗣روایتگری"حاج حسین یکتا"
••🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
7⃣6⃣قسمت شصت وهفتم: و قسم به عصر بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر ... ـ اگه واقعا کوه رفتن آدم ها
8⃣6⃣قسمت شصت وهشتم: و الله خیر حافظا
اشک توی چشمم حلقه زد ...
ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیش ... با این امید قدم برمی دارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ...
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ ...
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد ...
ـ داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه می مونی ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ...
ـ نه خوبم ... چیزی نیست ...
و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ...
- فکر کردم دیگه نمیای ...
- مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ...
تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ...
مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ...
ـ سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ...
به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت ۲بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ...
- بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...
وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
- خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ...
چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ...
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...
- جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می خواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ...
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ...
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ...
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ... آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ...
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ... با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
ـ الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣6⃣قسمت شصت وهشتم: و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ... ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ...
9⃣6⃣قسمت شصت نهم: مروارید غواص
اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...
من ... فرهاد ... با ۳ تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ...
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ...
ـ ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ ...
و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ... و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ...
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ...
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ...
آب زلال و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ...
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...
ـ شنا بلدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...
ـ گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟ ...
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
ـ بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣6⃣قسمت شصت وهشتم: و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ... ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ...
بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
ـ بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...
نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ...
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
#نسل_سوخته
💭حاج آقا سعادتفر مےگفت:
قبلا از اینڪه شما از خدا یاد ڪنید...
خدا از شما یاد ڪرده، ڪه به یاد خدا افتادید...
•|🌱🌸|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
[ وَ الْاِِصْرٰارِ عَلیَ الْمَأْثَمِ ]
و پناه میبرم به تو از اینکه بر گناه
اصرار و پافشاری کنم.....
•|🌱🌸|•
#صحیفه
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
این دود و هوایِ بدِ این شهر بهانهست
ڪمبودِ حضورتـــ به خدا
قحطِ نفسهاست ...
اللهم عـجل لولیک الفرج🤲🏻
•|🌱🌸|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🌱شهید"علیرضا مظفری صفات"
با بچههای فامیل، کنار نهر آب مشغول بازی بود که یک سیب قرمزو درشت از آب رد شد. بچهها سيب را گرفتند و تقسیمش کردند و خوردند؛ اما علیرضا نخورد. گفت: من نمیخورم. شاید صاحبش راضی نباشد. بچهها نفهمیدند چی گفت! ولی پدر از خوشحالی بال درآورد؛ وقتی دید پسر کوچکش اینقدر حلال و حرام سرش میشود!
•|🌱🕊|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
حـــواستبــاشهـ !
وقـــتۍدارےڪسیروازڪارےنهـۍمیـکنی❗️
شیــــطونحـــوالـــۍخـــودت
تــرددشبیــشتــرمیشــهـ👣
•|🌱✨|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
⚠️زندگیکردنمثل "شهدا"
خیلی مهمتراز مردن مثل شهداست!
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بندهی من! اگه ما رو قـبول داری
تــرس و ناراحتی رو بریز دور!
که خودمون نجاتت میدیم از هر
پرتگاهی تو نترس و غمگین نشو
ما حـواسمون بهت هست!
✨سوره مبارکه عنکبوت آیه ۳۳
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
چگونه بُگذرم
از سیم خـاردارهای
نفسـی ڪه
شماها را از من
گرفته اسـت؟!
•🌱🕊•
#شهادت #هوای_نفس
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خوشابهحالقلبیکهبرایحسین(ع)میتپد♥️
.
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#یا_اَبا_عَبدِالله❤️
فلسفه بافی بلد نیستیم...
دلِ ما سَـخـت هَوای حَرَمت را دارد...
با هیچ منطقی هم نمیشود قانعش کرد؛
جز....آمدنمان... سمتِ حَرَمت...🕊
سَفَـرِڪَربُبَلا ،آرزویدِلِمـا❤️
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
⚠️توطئهی القای یأس
.
از نگاه حضرت آقا «بنبستنمایی از اوضاع کشور»
و تیره و تار نشان دادن آیندهی کشور یکی از محورهای اصلی فعالیت دشمن در این بحث است:
💭 «امروز سعی دشمن این است که ایمان دینی را تضعیف کند، امید را تضعیف کند، خوشبینی به آینده و به مدیریّت کشور را تضعیف کند... چه کار کنند که عقیدهی مردم این بشود که آیندهای ندارند، آینده بنبست است و در کوچهی بنبست قرار دارد.»
لذا «این ناشی از انفعال است که انسان احساس بنبست کند و بگوید دیگر هیچ کار نمیشود کرد؛ این سمّ خطرناکی است. برای مدیر یک مجموعه، برای مسئول یک مجموعه واقعاً سم است که احساس بنبست کند. و دشمنان هم خیلی روی این سعی میکنند و القاء میکنند این معنا را... سعی میکنند در طرف مقابل خودشان ایجاد یأس و انفعال و بنبست و مانند اینها بکنند.»
•
🇮🇷آنها مارا امیدوار نمیخواهند!
.
#جمهوریاسلامیایران
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ... از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی
0⃣7⃣قسمت هفتاد: یا رسول الله ...
- زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ...
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ...
ـ به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناک داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
0⃣7⃣قسمت هفتاد: یا رسول الله ... - زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس
1⃣7⃣قسمت هفتاد ویکم: تو نفهمیدی ...
جا خورد ...
ـ نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از ۹گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ..
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم ... و از پشت، زد روی شونه ام ...
ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...
ـ با اجازه تون من دیگه میرم ... خیلی خسته ام ...
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...
ـ حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم...
تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع مون اضافه شد ...
- بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من...
ـ آره دیگه بچه پولداری و ...
ـ راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ...
ـ شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ... فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ...
ـ سعید آقا میای؟ ...
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ...
جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه...
ساعت ۱۲:۳۰شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ... گیج و منگ خواب ... چشم هام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم ...
#نسل_سوخته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلاخره آدمیزاد باید کسی
را دوست داشته باشد❤️
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#هٰادےٓدِلھٰا🕊
عِنْدَمٰا تَسْتَشْهِدُ الرَّوحٌ لَم يَعِد لَجَسدِك مَعنِى
وقتی نفست شَھیٓد شود دیگر جسمت
معنایۍ ندارد!✨
آنڪہ پاے دینِ خود جآن مۍدهد
عاشق تر اسٺ! ♥️
◗#سالࢪوزشھادت◖
•|✨🕊|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
✨امام صادق(ع) :
به زودى شبهه اى به شما میرسد
و در آن بدون نشانه ای آشکار و امام هدايت بمانيد
و كسى از آن شبهه نجات نمی يابد مگر آنكه دعاى غريق را بخواند!!
عبدالله بن سنان : دعاى غريق چگونه است؟
امام (ع) :
میگويى: «يا اللَّه يا رحمان يا رحيم يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي على دينك»..
•|🍃🌹|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
♡امام زادگان عشق♡
از شهدا که نمی شود چیزی گفت. اینجا صحبت عشق است و عشق! وقلم در ترسیم آن، خود می شکافد. شهدا امام زادگان عشقند وشمع محفل دوستانند و در قهقه مستانه شان
«عِندَ رَبّهم یُرزِقون» اند.
اینان از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب « فَادخُلی فی عِبادی و ادخُلی جِنّتی» قرار دارند. درود بر حاملان امانت وحی.✨
{ صحیفه امام خمینی، ج۱۴ }
•🕊🌱•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
33.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگــــر داغ دل بـــود
مــــا دیــدهایــــم💔
•💔🕊•
#پیشنهاد_ویژه #استوری #دهه_فجر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
💭باید ملت ما توجه داشته باشد با همان قدرت ایمانی که داشت، که خودش را برای خدا میداند و خودش را فدای #اسلام میکند، بایستد. که اگر در صحنه باشید و بایستید و هر کدام وظیفه خودتان بدانید که حفظ بکنید کشور خودتان را، هیچ قدرتی نمیتواند این کار را بکند. مهم این است که شما ایستاده باشید و #حکومت را از خودتان جدا ندانید و ننشینید به اینکه همه کارها را باید حکومت بکند. خیر، ارتش هم وظیفه دارد، شما هم دارید، من هم دارم، حکومت هم وظیفه دارد، معممین هم وظیفه دارند، همه دارند.
[ امام خمینی (ره)؛ ۲۷ مرداد ۱۳۶۰ ]
🗣بازخوانی بدون تحریف مواضع امام
•🇮🇷🌱❤️•
#دهه_فجر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar