#خاطرات_شهید
کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزی کاری بود، هر ازگاهی"حاج حمید" به آنجا سَری میزد به پیرمردی که آنجا مشغول کار بود کمک میکرد، یکبار از نماز جمعه برمیگشتیم که حاج حمید گفت: بنظرت سَری به پیرمرد سبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟! مدت زیادی بود که به خاطر جابجایی خبری ازاو نداشتیم.
زمانیکه رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمید جلو رفت بعد از احوال پرسی، بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد، پیرمرد سبزی کار چند دسته سبزی به حاج حمید داد.
سبزیها را پیش من آورد وگفت: این سبزیها را بجای دست مزد بہ من داد.
گفتم: از خانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم. گفتم: نه سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم که فی سبیل اللّه کار کردی. بعدازشهادتش یکی ازهمسایه ها به پیرمردگفته بود کہ حاج حمید شهید شده.
پیرمرد با گریه گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکاری است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی به این مهمی داره و سردار سپاهه...
#راوی_همسرشهید
#شهیدسیدحمیدتقویفر
•••
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
#خاطرات_شهید
او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه میکرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش میکرد. قطرههای خون میچکید.
خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد میشد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد میشد و کتابی در دستش بود، حالا میبیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه میکشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.
مادر گفته بود: خون خواب را باطل میکند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمیآمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟
وخوابش به شهادتش تعبیر شد🕊🌱
•
•
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar