خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادیکم چنـد قطـره خون خشك، روي ديوار به چشم مي خورد، ناصـ
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتاددوم
به زانوهايش فشار مـي آورد و خـودش را از زمين مي كند. 🚶♂
گره هاي چهره اش رنگ باخته و پاهايش سبك تر شده اسـت . 😞
دوربين را بر گردن مي اندازد و مي خواهـد راه بيفتـد، كـه جيپـي كنـارش ترمـز ميكند:
ـ كجا ناصر؟
محمد است؛ محمد نوراني. سلامش ميكند و ميگويد:
ـ ميرم سمت اهواز. ميخوام از اونجا برم تهران.
ـ بيا بالا. من تا اهواز ميبرمت...
هرچه قطار به تهران نزديك تر مـي شـود، گـره پيـشاني ناصـر درشـت تـر و صورتش مچاله تر مي شود🤨
. دوست دارد هنوز از ميـان دشـت وسـيع خوزسـتان ميگذشت و بوي سرزمينش را از پنجر ة قطار، به مشام مي كشيد، اما قطار، سينةزمين را مي درد و خصمانه ناصر را از آنجا دور و دورتر مي كند.😔
سوار كـه شـد، فقط بيرون را تماشا مي كرد و خاطراتش را زنده . نگـاهش را بـه دشـت عـزادار
خوزستان داده بود و دلش را دوست هايي كه از آنها دور شده و مدتي نمي تواند همراه و همپايشان باشد .🥺
دوباره از شهر و از بچه ها دور شده و حـالا مـي فهمـد چه قدر به آنها دلبسته و خو گرفته است . همسفرها همه خوابند و صدا، صـدا ي«تق تلق » قطار است كه يك ريز و خستگي ناپذير مي نالد و جاده را مي خـورد و پيش ميرود. 🚂
اين صدا را، در سرزمين خودش كه بود احساس نمي كرد، اما حالا بـه مغـز خسته اش مي خورد و آزارش مي دهد. سربازي كه روبه رويش مست خواب بـود جاجنب مي شود. لباس فرم دارد و تفنگـي پلاسـتيكي روي پاهـايش درازكـش خوابيده است . 😴
سرباز نگاهي به اطراف مي كند و خواب دوبـاره چـشم هـايش را ميبندد.قطار بي امان مي رود و صداي بوق كشدارش خبر از رسـيدن بـه ايـستگاهي ميدهد. ناصر مي خواهد بيرون را ببيند، اما وسعت تاريك بيابان مانع است و او
هيچ كجا را نمي تواند ببيند؛ مگر اينكه جايي چراغ هايش روشن باشـد و بـا نـور چراغ ها؛ امكان تماشا فراهم شود . ميخواهد بلند شود و از بالاي پنجر ة راهـرو، بيرون را تماشا كند؛ اما تنش سنگين شده است . 👀
خودش را از صندلي مي كَنـد و به راهروي قطار مي رود. سرش را روي لبة پنجره مي گذارد و دنبال چـراغ هـاي روشن تهران مي گردد. قدري كه سرش روي پنجره مي ماند، به ياد نخلي مي افتد كه كمرش را شكسته بودند و سر بر روي ديوار گذاشته بود و انتظار ميكشيد. 😞
ياد پدر و مادر مي افتد و از اين كه آنها را مـي بينـد و آن هـا هـم از حـال او باخبر مي شوند نگراني اش كمتر مي شود، اما مي داند كه آنها هم مثـل بچـه هـاي شهر به او اصرار خواهند كرد كه در بيمارستان بخوابد. 😔
صداي بوق كشيده قطار، دوباره سكوت را جر مي دهـد . رفـت و آمـدها بـه راهروي قطار، زياد و زيادتر شده است . مأمورهاي قطـار خميـازه مـي كـشند و خوابآلود از راهرو مي گذرند. تعداد ساختمان ها، بيشتر و بيشتر شـده اسـت و حالا ديگر بينشان فاصله نيست؛ به هم چسبيده اند و گاهي هم از سر و كول هم بالا رفته اند.
مسافرها اثاثشان را برداشته اند و جلوي درهاي قطـار جمـع شـده انـد . نگـاه ناصر به چمدان ها و ساك هاي مسافرين كه مي افتد، ذهنش را مي كاود كه چيزي جا نگذارد؛ اما ياد ش مي آيد كه هيچ چيز همراه ندارد. خودش است و دوربينش
كه آن را هم بر كمر انداخته است. 👀
قطار به نفس نفس مي افتد و طولي نمي كشد كه از حـال مـي رود. درهـا بـاز ميشوند و مسافرها از آن ها بيرون مي ريزند. بيرون كه مي آيد، باد سردي بر سـر و رويش مي خورد و تنش را مورمور مي كند. خودش را در هـم مـي كـشد، امـا سرما لجوج است و رهايش نمي كند. چند تاكسي كنار خيابان صف كـشيده انـد؛ 🙄
اما در يك چشم به هم زدن، پر ميشوند و خيابان خلوت تر ميشود😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتاددوم به زانوهايش فشار مـي آورد و خـودش را از زمين مي كند
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادسوم
كناري مي ايستد و به هر ماشيني كه عبور ميكند ميگويد:
ـ حا... حافظ.
تا همة كلمه «حافظ» را بر زبان بياورد، ماشين يا پرشده و يا گذشـته اسـت . 😞
چراغ هاي خيابان، چشمش را مي زنند و برايش غريب اند. 👀
جاي چرخ دستي هـا و بساط فروشنده هاي دو ره گرد را، كنار خيابان خالي مي بيند. ساعت را مي پرسـد، ميگويند ده و نيم است. ⏰
وانتي از راه مي رسد و كنار خيابان مـي ايـستد . بـه طـرف وانـت مـي دود و ميگويد:
ـ آ... آ... آقا، حافظ.
راننده سر ميجن باند و ميگويد:
ـ برو بالا.☺️
چند نفر ديگر هم مي رسند و مسير وانت را مي پرسـند . ناصـر هنـوز سـوار نشده، عقب وانت پر شده اسـت . دسـتش را بـه ميلـه هـاي وانـت مـي گيـرد و ميخواهد سوار شود، اما نمي تواند. جواني، از بالاي وانت، دستش را مي گيرد و
بالايش ميكشد.😌
وانت راه مي افتد. سوز سرما بيشتر مي شود. ناصر، روي دو پا مي نشيند تا باد كمتري بخورد . مسافرهاي عقب وانت، خاموش و بي صدا، منتظر رسيدن انـد . 👀
در خود فرو رفته اند و لب به سخن باز نمي كنند. دل ناصر مي گيرد و دوباره به يـاد شهرش ميافتد. با خودش ميگويد:
اگه همچين وانتي، با اين همه مسافر، مال خرمشهر بود، مسافرهاش چه قـدر با هم گرم ميگرفتن! چه قدر ميگفتن و ميخنديدن! 🥺
احساس مي كند به جنگ انس گرفته و دلش را به شهر و بچه هـا مـي سـپرد .😞
هنوز، در گوشة وانت، با شهر و دوستهايش خلوت كرده كه وانت كنار خيابان حافظ مي ايستد و راننده منتظر پياده شدنش مي ماند. پياده كه مي شود، پارك هتل را مي بيند. درش بسته است و مردي داخل حيـاط آن قـدم مـي زنـد . در را بـاز
ميكند و هنوز يك پايش بيرون است كه مرد ميپرسد:
ـ كجا داداش؟
ميرم اتاق 218.
در باز مي شود و حياط پارك هتل، ناصر را به خود مي پذيرد. پارك هتـل، در سكوت و آرامش خوابيده است . جز چراغ هاي حيـاط و چـراغ راه روهـا، بقيـةچراغ ها خاموش اند. ناصر به عكس دفعه پيش، اين بـار تنـد قـدم برمـي دارد و
براي رسيدن به پدر و ماد ر شتاب دارد .🏃♂
پشت در اتاق كه مي رسد، مي خواهد در بزند، اما دستش در هوا مي ماند. چندي همان جا مي ماند و پا پا مي كند. صـدايي از داخل ميشنود.
ـ انگار صداي پا بود!
صداي مادر را ميشناسد. تند ميگويد:
ـ م... م... م... منم ننه. ناصر!
صداي پيچيدن كليد در قفل بلند مي شود. اول در اتاق و بعد مادر به طـرف ناصر آغوش باز ميكند:
ـ واي ناصر؛ الهي مادر به قربونت! 🥺
مادر ناصرش را ميان چارچوب در به بغل مي كشد و او را ميان دسـت هـاي كوچك خود مي چلاند. ناصر يك سر و گردن از مادر بلندتر است . مادر سـرش را بر سينة ناصر گذاشته و انگار كه گلي را به دسـت دارد، او را بـو مـي كنـد و
عطرش را حريصانه به مشام مي كشد. 😭
لب هاي ناصـر بـه سـر مـادر مـي رسـد و
موهاي او را پياپي ميبوسد. مادر به ناصر رسيده و بنا ندارد از او جدا شـود، امـا ناصـر او را بـه داخـل ميكشاند و ميگويد:
ـ هيس! بابا اينا بيدار ميشن! 🤫
مادر، هنوز وقت نكرده است كه چراغ اتاق را روشن كند. به ناصر ميگويد:
ـ بابات توي اون اتاقه . خسته بود، از همون اول شب رفت خوابيد . فقط من و هاجر اينجاييم.
چراغ كه روشن مي شود، چشم ناصر به طر ف خواهرش مي رود كه دسـتش را زير چانه زده و آرام خوابيده است . لب هايش را بر صورت خواهر مي گـذارد🥺
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادسوم كناري مي ايستد و به هر ماشيني كه عبور ميكند ميگويد:
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادچهارم
و آرام او را ميبوسد. چندي نگاهش ميكند و ميگويد:
ـ خاموش كن ننه؛ بذار بخوابه.🌃
مادر چشم به ناصر ميدوزد و ميگويد:
ـ ننه ناصر، بذار تماشات كنم؛ الهي مادر به قربون اون قد و بالات!🥺❤️
ناصر دوربين را از كمر باز ميكند و ميپرسد:
ـ با... با... با... بابا حالش خوبه؟
مادر حالا متوجه لكنت زبان ناصر مي شود. با ناباوري او را مي پايد و منتظـر
ميماند تا صداي دوباره اي هم از او بشنود . قدري صبر مي كند و وقتي ناصـرش
را منتظر جواب ميبيند، نگران ميگويد:
ـ آره ننه؛ آره خوبه!😨
و دوباره در خود فرو ميرود و ماتم زبان ناصر را ميگيرد.😞
ناصر دوباره انگشت روي بيني ميگذارد و ميگويد:
ـ هيس! يواشتر! هاجر خوابه.
ـ ميگم ننه، بذار بيدارش كنم؛ خوشحال ميشه.😃
ـ نه؛ بذار بخوابه. صب، همديگهرو ميبينيم.
چشمهاي م ادر، ناگهان از چهر ة ناصر كَنده مي شود و انگار كه چيزي يادش
آمده سراسيمه قد و بالاي پسر را ميكاود.
ـ ميگم ننه، طوريت نيس😢؟
ـ نه ننه، مي... مي... مي... ميبيني كه.
مادر باور نمي كند و دنبال راهي مي گردد تا از سلامت ناصرش مطمئن شود😥
فكري ميكند و ميگويد:
ـ ميگم پس بلندشو لباسهاتو درآر؛ بذار برات لباس راحت بيارم.
ـ نه ننه؛ مي... مي... مي... ميخوام بخوابم؛ خستهم.😴
ـ بميرم الهي؛ الان جاتو پهن ميكنم.
ـ همينجا مي... مي... مي... ميخوابم.
به طرف رختخواب مادر ميرود و همانجا دراز ميكشد. مادر به طرف ناصر برميگردد و ميگويد:
ـ پس بيا تو بغل خودم بخواب.🥺❤️
چراغ را خاموش مي كند و كنار ناصرش مي خوابد. سر ناصر را روي دسـت
كوچك و قلمي اش مي گذارد و با دست ديگر، سر و روي او را نوازش مي كنـد .😍
دوباره دربار ة سلامتي پسرش به شك مي افتد. دستش را بـه پـشت و بازوهـا و
سينه ناصر ميكشد و دنبال زخم ميگردد. ناصر ميگويد:
ـ ننه جون، واالله باالله چي... چي... چي... چيزيم نيس!😅🙂
دل مادر آرام ميشود و دوباره دست به نوازش پسرش ميبرد.
ناصر زير دست هاي نوازشگر او كودكي اش را به ياد مـي آورد كـه بـه بغـل
مادر ميرفت و ميگفت:
ـ ننه يه قصه بگو تا خوابم ببره. ((:
و وقتي با تمام شدن قصة مادر، هنوز بيدار بود، ميگفت:
ـ يه قصة ديگه. يه قصة بلند ديگه.🤓☝️
مادر ناصرش را نوازش ميكند و ميپرسد:
ـ ميگم ننه تازگي كسي از بچهها شهيد نشده؟
ـ نه، چطور مگه؟
ـ هيچي، همينجوري پرسيدم.
ديري نمي گذرد كه صداي نفس هاي كشدار ناصر بلند مـي شـود، امـا مـادر
هنوز بيدار است و سر و صورت او را نـوازش و تماشـا مـي كنـد و بـه آهنـگ
نفسهاي بلندش گوش ميسپرد.❤️
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادچهارم و آرام او را ميبوسد. چندي نگاهش ميكند و ميگويد:
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادپنجم
از روزي كه مادر به زمين خورد و پايش شكست، به ملاقات ناصر نرفتـه و در آتش ديدار او مي سوزد.😞
هربار هم شوهر و هاجرش به ملاقات او رفتـه انـد، سراغ مادر را گر فته و زن، امروز تصميم گرفته هرطور شده ناصر را ببينـد . 😔
مـرد نگران پاي اوست و رفتن را به صلاح نميبيند:
ـ دو روز ديگه صبر كن بگذار تا پات خوب جوش بخوره؛ بعداً ميبرمت. 🤨
مادر، بيتابانه برمي آشوبد:
ـ بيست روزه ناصرمو نديدم؛ ديگه نميتونم صبر كنم.
خشمش فروكش ميكند و آرام ميگويد:
ـ نميدونم بچه م توي اين مدت كه منو نديده، چـي كـشيده؟ چـه فكرهـا يي پيش خودش كرده؟ 😭
مرد ميگويد:
ـ واالله اون نگران تو نيس؛ ما بهش گفتيم مادرتو با محمد نـوراني، يـه مـدت فرستاديم خرمشهر. اون بنده خدا هم قبول كرده و ديگه هم چيزي نپرسيده. 😞
ـ باشه، من امروز ميآم؛ حتماً هم ميآم. هيچي ام نمي شـه . يـه خـورده بيـشتر احتياط مي كنم. ميبيني كه چند روزه خودم كم كم دارم راه ميرم.☺️
ديروز همكه گچ پامو باز كردن.
مرد او را مصمم مي بيند و اصرار را بي فايده. خود را تـسليم بـي قـراري زن ميبيند و به سكوت او را نگاه نگاه ميكند.👀
زن، در جنب و جوش است . به هر طرف مي رود و دنبال چيزي مـي گـردد .
مرد حالا نهيب ميزند:
ـ چيه اينقدر خودتو اذيت ميكني؟ دنبال چي ميگردي؟
ـ دنبال عكس هايي كه اون دفعه گفت براش ببرم؛عكس هايي كه از خرمـشهر گرفته.☺️
ـ لااله الاالله... باباجون، مگه دكتر نگفت اينا رو بهـش نـشون نـدين؟ بـذار يـه خورده بهتر بشه، عكس ها را بعداً براش ميبريم.😞
زن ميماند:
ـ پس چه كار كنم؟ ديدي بچه ام چقدر سفارش كرد؟
دل مرد، براي زن ميسوزد. آرامتر ميشود و ميگويد:
ـ آره باباجون، ديدم . اينم مي دونم كه مادرشـي؛ امـا فعـلاً صـلاح نـيس ايـن عكس ها رو ببينه . اون بايد يه مدت از فكر خرمشهر و بچه ها بيرون بياد . اگه غير از اين باشه كه حالش خوب نمي شه. بـرا همـين بـرديم خوابونـديمش . 😔
خودت كه ديدي براي راضي كردنش چه قدر التمـاس كـرديم . اينهـارو كـه ببينه، دوباره ياد بچه ها ميافته و حالش پس ميره. 😱
زن كوتاه مي آيد و همين طور كه دست به ديوار داده و پاي شكسته اش را از زمين كنده ميگويد:
ـ پس بلندشو بريم ديگه.
ـ عزيز من، تازه ساعت دوازده س! هاجر هنوز از مدرسه نيومده . حالا بريم تـا ساعت دو، پشت در وايسيم كه چي بشه؟ يه خورده دندون رو جيگر بذار!😢
زن، دستبردار نيست
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادپنجم از روزي كه مادر به زمين خورد و پايش شكست، به ملاقات
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادششم
آخه تا بيايم حاضر بشيم و ماشين بگيريم، كلي طول ميكشه. 😞
مرد نصف ماندة سيگارش را در زيرسيگاري له ميكند و تند، از جا ميپرد🚬
ـ بريم باباجون، بيا بريم! انگار ما هرچه بگيم بيفايده است. 😔
دنبال شلوارش ميرود و همچنان ميغرد:
ـ آخه زن، يه خرده صبر كن . ميخواي بري پشت در بيمارستان وايسي، اينجا وايسا. 🤨
دِ، آخه تو كه پاي سالمي هم نداري كه بتوني روش وايسي.
شلوار را به پا مي كشد، عينكش را بـر چـشم مـي گـذارد و زن را بـه رفـتن ميخواند🗣
ـ بريم! حالا كه اينقدر عجله داري و گوش نميدي بريم!
زن چادرش را برمي دارد و راه مي افتد. دست هاي مرد، زير بغلش مي آيـد و او را كمك مي كند تـا سـنگيني اش روي پـاي شكـسته نيفتـد .😞
بـه در هتـل كـه ميرسند، هاجر را ميبينند. مادر به او ميگويد:
ـ ننه هاجر، ما ميريم پيش داداش ناصرت، تـو ناهـارت و بخـور و مـشق هـاتو بنويس. ☺️
از هاجر دور مي شوند و به خيابان مي رسند. خورشيد، خودش را بـه بـالاي آسمان كشيده تا تازگي و طراوتي را كه باران ديشب بـه شـهر داده بهتـر نـشان دهد.🌧
چنارهاي كنار خيابان، باران خورده اند و سبزي روشـن آنهـا را هنـوز دود ماشين ها كدر نكرده است . باران ديشب چهـرة شـهر را شستـشو داده و هـواي بهاري را تازگي بيشتر. 😍
مرد، براي تاكسي اي كه جلوي پايشان نيش ترمز مي زند، دست بلند مي كند و ميگويد: 🗣
ـ بيمارستان.
تاكسي، همانجا از پا درمي آيد و مـرد، زيـر بغـل زنـش را مـي گيـرد و آرام سوارش مي كند. خودش هم سوار مي شود و تاكسي، به طـرف بيمارسـتان نالـه ميكند. 🚖
مادر بادام ها و گردوهايي را كه پدر خريده، مغز كرده است و روي ميـوه هـا گذاشته و براي ناصر مي برد. خيابان خلـوت اسـت و تاكـسي ويـراژ مـي دهـد . 🚕
دوباره به پارك نزديك مي شوند و پدر بـراي سـرگرم كـردن مـادر، شـروع بـه صحبت مي كند. هربار كه به اينجا مي رسند، پدر سر صحبت را بـاز مـي كنـد تـا زنش ياد آن روز نيفتد . 😞
روزي كه ناصـر را بـراي بـستري شـدن بـه بيمارسـتان ميبردند وقتي به اينجا رسيدند، چند دختر و پسر جـوان را ديدنـد كـه بـستني
ميخوردند و در حالي كه قاه قاه ميخنديدند، دنبال هم ميكردند و «پريـا پـوچ » بازي ميكردند. 🏃♂
آن روز، ناصر جلوي پارك، از رفتن ماند . قدري به آن ها نگاه كـرد و ناگهـان چشمش از آنها كنده شد؛ به دوردست هاي پارك زل زد و با انگشت بـه جـايي اشاره كرد . ناصر فقط انگشتش را به آن سمت گرفته بود و هيچ چيز نمي گفـت . 👆
انگار دنبال چيزي مي گشت. پدر و مادر، حيرت زده و نگران نگاهش مي كردنـد . 👀
ناگهان خوابيد و گفت:
ـ بخوابين؛ عراقيا، عراقيا دارن ميآن!
دخترها و پسرها خنديدند و گفتند: عراقيا! عراقيا!
پدر، تندتند، حرف ميزند:
ـ ناصر ديگه بهتر شده . اون دفعه جـات خيلـي خـالي بـود، نشـستيم و كلـي برامون صحبت كرد. خيلي حالش بهتر شده؛ خيلي! پدر هنوز صحبت مي كند و نگاهش به زن است، اما زن حواسش جاي ديگر است.👀
روبه روي پارك كه ميرسند، ميان حرف هاي پياپي شوهر ميگويد:
ـ همينجا بود؛ همينجا.
جايي را كه ناصرش درازكش خوابيد، به شوهر نـشان مـي دهـد و بـه آنجـا چشم مي دوزد. مرد حرف هايش را قطع مي كند و در خود فـرو مـي رود. 😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادششم آخه تا بيايم حاضر بشيم و ماشين بگيريم، كلي طول ميكشه
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادهفتم
وقتی تاكسي از آنجا مي گذرد، مادر سرش را به عقب برمي گرداند و از شيـشة عقـب
تاكسي، پارك را نگاه مي كند؛ 👀
اما اتوبوسي به پشت تاكسي مي رسد و پارك را از نگاه مادر ميگيرد. 🥺
مادر سرش را به داخل تاكسي برمي گردانـد و از تـه دل آه مـي كـشد .
پـدر چشمش را پايين انداخته و كف تاكسي را نگاه مي كند. 😔
مادر، ساكت مي شـود و سر به چپ و راست مي گرداند. سكوت ما در، باوردي كه آرام زمزمه مـي كنـد، پايان مي گيرد، اما سرش هنوز به چپ و راست مي گردد و بي قراري مي كند.😢
مرد تسبيحش را به جيب مي اندازد و پاكـت سـيگارش را بيـرون مـي كـشد .🚬
راننـده ميغرد:
ـ حاج آقا، لطفاً سيگارتونو خاموش كنين! چه خبره بابا؟ نه يكي، نه دوتا! آتش سيگار ، ميان انگشت هاي مرد خاموش مي شود، اما راننـده، هنـوز زيـر لب مي غرد. 🗣
مادر وردش تمام شده و صلوات مي فرستد.📿 دست ها و چشم هـايش را به طرف آسمان برده و استغاثه مي كند. تاكسي بـه كنـار خيابـان مـي رود و از رفتن ميماند. 🚕
راننده ميگويد:
ـ بيمارستان!
پياده مي شوند و قاطي جمعيتي مي روند كه پشت در بيمارستان، منتظـر، لاي هم مي لولند. زن، كنار چند خانوادة ديگر بر مقـوايي كـه روي چمـن هـا افتـاده مينشيند و پايش را دراز مي كند. مرد سيگار خاموش شـده اش را دوبـاره آتـش ميزند. 🚬
زن ميپرسد:
ـ خيلي ديگه مونده به دو؟
ـ سه ربع.
زن به بستة مغز بادام و گردويي كه ميان دسـت هـايش مانـده ور مـي رود و مرد، در دنيايي كه در ذهنش ساخته سير مي كند. دوباره شـستش را بـه پيـشاني گذاشته و دنبـال چيـزي مـي گـردد . حالـت شـب هـايي را گرفتـه كـه حـساب بارنامه هاي گاراژ را ميكرد و ميديد كه كم آورده است. 😞
زن ميپرسد:
ـ تو رو خدا، اون دفع هاي كه اومدي، ناصر حالش خوب بود؟
مرد از خود بيرون مي آيد و مي خواهـد بـه سـيگار پـك بزنـد كـه مـي بينـد خاموش شده است. كبريتش را درميآورد. آتش ميزند و ميگويد: 🚬
ـ واالله بهتر بود! الان ميريم تو، خودتم ببين كه بهتره.
لب هاي بستة مادر، چندبار به هم مي خورد و اشـك، گرداگـرد حدقـه هـاي چشمش را خيس ميكند. 🥺
ـ چيه، چرا گريه ميكني؟
ـ هيچي.
ـ اگه هيچي پس برا چي گريه ميكني؟
ـ ياد اون روز افتادم كه اومديم ملاقاتش . اون روز همين جور كه بالاي تخـت نشسته بود و تسبيح مي گردوند، چشم هايش به سقف اتـاق رفـت و بـا هـر دونه تسبيحي كه ميانداخت، به جاي سلام و صلوات ميگفت:📿
ـ «محمود رفت؛ كاظم رفت؛ اقبال پور رفت؛ جمشيد برون رفت؛ رضـا دشـتي رفت؛...»😔
ته سيگارش را پرت ميكند كنار جدول و به زن ميغرد:
ـ واالله الان حالش خوبه . به پير، به پيغمبر، بهتر شده . چند دقيقـه ديگـر صـبر كن، الان ميريم پيشش. 🗣
ـ پس چرا باز نميكنن! چقدر ديگه مونده؟
ـ صبر داشته باش، الان باز ميكنن.😤
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادهفتم وقتی تاكسي از آنجا مي گذرد، مادر سرش را به عقب برم
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادهشتم
زن قدري ساكت ميماند و دوباره واگويه ميكند:
ـ بچه ام نمي دونم علاجش چيه؟ روزي كه خواستيم بخوابونيمش، گفـت مـن ميآم، ولي دواي درد من يه چيز ديگه اس و بيمارستانمم يه جاي ديگه.😔
مرد ميگويد:
ـ علاجش غصه نخوردنه، كه ناصر نمي تونه نخوره . يا به ياد خرمشهره، يا بـه ياد بچه هاي اونجا. ضعيف هم هس، از همه بدتر.😤
ـ باز هم ميگم، اگه بره خرمشهر براش بهتره . ما اونو آورديم اينجا كه از يـاد بچه ها بره و يه مدت اونجا رو فراموش كنه . وقتي اين كارو نمـي كنـه، چـه بهتره كه بره تا اقلاً غصة آد مهاي بي تفاوت و پرت اينجا رو نخوره!😞
ـ در باز شده و بيمارستان جمعيت را مي بلعد. مرد، دست زنش را مي گيـرد و آرام او را به داخل مي برد. قدمهاي زن تند و باشتاب است و مرد او را نگـه ميدارد.🏃♀
ـ يواشتر؛ فكر پاي شكسته ات رو هم بكن!
ـ چيزي نيس؛ چيزي نيس؛ تند بريم تا چن دقيقه بيـشتر پـيش بچـه ام باشـم . 🥺
ميدوني چن روزه نديدهمش؟!
همين كه ناصر را مي بيند، بستة مغز بادام و گردو را روي تخت مي انـدازد و او را بغل ميكند:
ـ ننه، ناصرجون؟
هم اطاقي ناصر بيرون رفته و تختش خالي است . ناصر از بغل مـادر بيـرون مي آيد و سر و روي مادر و پدر را بوسه ميزند.🥺
پدر ميگويد:
ميبيني باباجون كه چيزيش نيس؟ آ... هان.
و با دست به قد و بالاي ناصر اشاره ميكند. ناصر ميخندد. 😄
ـ مگه بيقراري ميكنه؟
ـ ساعت دوازده ما رو راه انداخته.
ناصر ميگويد:
ـ شنيدم رفته بودي خرمشهر . خيلي دلم هواي بچه ها رو كرده؛ خيلي ! راسـتي عكس ها كو؟ آوردينشون؟ 😍
پدر ساكت مانده اما مادر ميگويد: آره ننه، آورديمشون.
به شوهر ميگويد:
ـ بده، عكساشو.
مرد التماس ميكند و ميگويد:
ـ ناصرجون، عكس ها پيش منه . بذار خوب بشي، عكس ها رو هم بهت مي دم. ☺️
خودم برايت نگهشون مي دارم. يه كم ديگه صـبر كـن، خـوب كـه شـدي و اومدي بيرون...
مادر واسطه ميشود:
ـ حالا بهش بده. ولي ننه جون، دوباره نري تو فكر و خيال ها؟ 🤨
ـ زن اگه منم بهش بدم، دكتر ازش ميگيره!
ـ خو... خو... خو... خود دكتر گفت بهتر شدي . ديگه اونارو بـه ديـوار اطـاقم
نميزنم كه بكندشون . ميذارمشون زير تختم و بعـضي وقـت هـا نگاهـشون ميكنم.👀
مادر، دوباره بناي التماس ميگذارد:
ـ ولي ننه، ناصرجون، اگه زيادي بـري تـو فكـر و خيـال، دوبـاره حالـت بـد ميشه ها؟ 😭
ـ نه ننه؛ مطمئن باش.
ـ آ، قربونت برم.
و رو به مرد ميكند:
ـ پس بهش بده.
مرد دست در جيب مي برد و با بي ميلي، سه عكس بيرون مـي آورد و بـه زن ميدهد. او عكسها را ميگيرد و به ناصر ميگويد: 😍
ـ ننه ناصر، ديگه سفارش نكنيم ها. 😢
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادهشتم زن قدري ساكت ميماند و دوباره واگويه ميكند: ـ بچه
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادنهم
ناصر برا گرفتن عكسها شتاب ميكند: 🥺
ـ بابا مطمئن باشيد . والله اينا درد منو سبك تر مي كنن؛ اينا به مـن قـوت قلـب ميدن! 😞
عكس ها را ميگيرد و نگاهشان ميكند:
ـ جهانآرا وسط عكس رويي ميخندد. ناصر ميبوسدش و آه ميكشد:
ـ اگه ايمان تو نبود، بچه هاي شهر خيلي پيش از پا در اومده بودن؛ امـا حيـف كه هم خودت گل بـودي و هـم عمـرت . خـوش بـه حالـت؛ رفتـي پـيش بچه هايي كه دوستشون داشتي.😔
ناصر به عكس بعدي نگاه مي كند و پـدر و مـادرش بـه او؛ عكـس مـسجد جامع است، با گنبد بزرگ و گلدسته هاي آبيرنگش. 😞
ناصر سر تكان ميدهد:
ـ هوم! مناره هاش دارن ميگن منتظريم . دارن كمك مي طلبن. نگـاه كـن؛ دارن ميگن بيا؛ چرا نشستي! 😭
مادر از روي تخت خالي اتاق بلند مي شود و به طرف ناصر مي رود. كنارش مينشيند و ميگويد:
ـ ناصرجون، تو كه شروع كردي! آخر قربونت برم مگه قول ندادي؟😢
ناصر چشم از عكس ميكَند و مادرش را نگاه ميكند:
ـ ننه جون، اينا ناراحتي نيس؛ اين خاطره ها باعث ميشن آدم دردشو فراموش كنه؛ اينا به آدم نيرو مي دن؛ ني ... ني... ني... نيـرو ! راسـتش درد و دواي مـن ايناس: خرمشهر! پيش بچه ها! اگه ميخـواين مـن كمتـر اذيـت بـشم، بايـد موافقت كنين برم خرمشهر .😞
ديگه حالا كه دست هامم كمتر مي لرزن؛ زبونمم
كه كمتر ميگيره.
رنگ ناصر قرمز مي شود و رگ هاي گردنش كلفـت . مـادر حـرف هـايش را ميبرد. ننه، ناصر ! فدات بشم ما كه با رفتنت حرفي نداريم . تو سعي كن سالم بشي، بعد هروقت كه خواستي برو . 😌
يه چن روز ديگه طاقت بياري خـوب خـوب
ميشي. 😍
پدر روي تخت خالي نشسته و زن را سرزنش ميكند:
ـ ديدي حالا ! من كه ميگم يه چن روز ديگه عكس ها رو نشون نديم، خيـال ميكني باش دشمني ميكنم. دِ من فكر اينجاشو ميكردم! 😤
ناصر از تختش پايين مي آيد و تندتند از اين طرف به آن طرف ميرود و باز ميخروشد:
ـ والله من ديگه چيزيم نيس؛ اگرم چيزيم باشه، دوام، اينجا خوابيدن و جلـوم عكس گل و دريا چسبوندن، نيس . من از ميون اين گل و بلبل هايي هـم كـه به ديوار چسبوندن، خرمشهرو مي بينم؛ بچه هاي مظلومشو مي بينم. مـن بايـد
برم؛ بچه ها تنهان؛ شهر منتظره . ما به شهدا قول داديم كه تـا شـهرو نگيـريم، آروم و قرار نداشته باشيم. 😞
ناصر پياپي مي گويد و راه ميرود. پرندهاي را مي ماند كه بال و پر مي زنـد و از قفس تنگ و تاريكش راه خلاص مي جويد. دور تا دور اتاق را مي گردد و از رفتن مي گويد. 🚶♂
پدر، دوباره نگراني اش را پنهان كرده و به سيگار پنـاه بـرده، امـا مادر آن چه را در سينه دارد رو مـي كنـد و بـر زبـان مـي آورد. 🗣🚬
ناصـرش را نگـه ميدارد و قربان صدقهاش ميرود:
ـ ننه، ناصر، ما كه خودمونم داريم ميگيم برو؛ اما ميگيم چن روز ديگه صبر كن. حالا نمي خواي صبركني، بازم باشه؛ اقـلاً خودتـو ناراحـت نكـن ننـه؛ قربونت بشم الهي! 😔
نگاه مرد به ناصر است و در سكوت رفتن و آمدن او را غمبار نگاه ميكند.👀
آن وقت ها كه در گاراژ كار مي كرد، موهاي خاكستري اش تـك و تـوك، بـه چشم مي خورد، اما حالا رگه هاي خاكستري، بـه همـة موهـايش دويـده اسـت . 🥺
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتادنهم ناصر برا گرفتن عكسها شتاب ميكند: 🥺 ـ بابا مطمئن با
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_نود
چينهاي پيشانياش ورم كرده و از پشت قاب عينك توي چشم ميدود.
مادر، دست از التماس برنميدارد: 😢
ـ عزيزم، تو براي اينكه بتوني كمك بچهها كني و شـهرو پـس بگيـري، بايـد سالم باشي يا نه؟ دِ اگه بخواي خودتو ناراحت كني كه نميتوني . ناصر آرام تر شده😕 است . به پدر چشم مي دوزد كه سيگار، ميان انگشت هايش خاموش شده و هنوز آن را در دست دارد.🚬
هر سه خاموش ماندهاند، كه زن سفيدپوشي به در اتاق ميزند و ميگويد:
ـ وقت ملاقات تمومه!
زن دستپاچه ميشود و به پسرش ميگويد:
ـ ننه جون ديگه وقت نيس . الهي دورت بگردم، حالا تا جمعه بمـون؛ جمعـه
كه اومديم ملاقات، اگه خواستي ميبريمت.
- ناصر بيتابي ميكند:😥
نه ننه، م... م... م... من همين امروز با شما ميآم.
پدر با شنيدن حرف ناصر، از دنيايي كه براي خود ساخته، بيرون ميآيد:
ـ چي؟! همين امروز؟ ! باباجون، آخه دكتر قبول نمي كنه. اقلاً تا جمعـه بمـون،
بعد من خودم به دكتر ميگم وميبريمت.
مادر ساكت مانده و دهان ناصرش را مي پايد كه ناصر به طرف پدر مـي رود
و ميگويد:
ـ حالا تو برو بهش بگو؛ قبول ميكنه.🤒
ـ اگه قبول نكرد؟😑
مادر احساس درماندگي ميكند:
ـ حالا ميخواي به دكتر بگو، ببين چي ميگه؟
مرد بي ميل بلند مي شود؛ سيگار خاموش را از پنجره بيرون مـي انـدازد و در حالي كه سر مي جنباند و زير لب چيزي مي گويد، به سراغ دكتر مي رود.😑
دكتـر را در بخش پيدا ميكند. قدري اين دست آن دست ميكند و ميگويد:
ـ آقاي دكتر... اگه... اگه ممكنه، اجازه بديد ناصرو ببريم.
دكتر برميآشوبد:
ـ چي؟! ناصرو ببرين؟!
ـ آره؛ راستش اون اينجا بي حوصلگي مي كند و دلش پيش دوستهاشه . هرچـي هم بهش ميگم، بيفايدهس.
دكتر از روي صندلي بلند ميشود و ميگويد:
ـ ولي من اجازه ندارم همچين كاري بكنم . مريض شما، حداقل تا دوسه
هفته
ديگه بايد بخوابه.
دكتر بلند ميشود و قصد رفتن دارد. پدر، دوباره اصرار ميكند:
ـ حالا اگه ممكنه دواهاشو براش بنويسين، مي بـريم خونـه بهـش مـيديـم و همونجا هم استراحت ميكنه. 😓
ـ گفتم كه، من همچين اجازه اي ندارم . بعداً اگه طوريش بشه، نمي گـن كـدوم
دكتر احمقي اينو مرخص كرد؟😠
دكتر مي رود و پدر، نااميد، به طرف اتاق ناصر برمي گردد. ناصر حاضر شـده
و پا به راه دارد. مادر ميپرسد:
ـ چي گفت؟😥
ـ هيچي؛ ميگه من يه همچين اجازهاي ندارم.
مادر از جايش كنده مي شود. تند بيـرون مـي رود و لحظـاتي بعـد، بـا دكتـر
برميگردد. دكتر از زن جلو افتاده و شلنگ انداز مي آيد. به ناصـر كـه مـي رسـد،
صدايش را بلند ميكند: 😠
ـ ناصر، اين چه وضعيه؟ ! تو چرا به خودت رحم نمي كني؟ نمي خواي سالم و تندرست بشي؟ .
دِ، اگه بري اونجا، كه توي اون همه سروصدا، حالـت بـدتر ميشه. يه خرده هم به فكر خودت باش.😠😤
#ادامه_دارد
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نود چينهاي پيشانياش ورم كرده و از پشت قاب عينك توي چشم مي
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_نودیکم
ناصر ساكت مانده و دهان باز نمي كند. تنها گوش مـي دهـد و حرفـي بـراي زدن ندارد. 👂
پدر پا جلو ميگذارد:
ـ آقاي دكتر، ديگه از اين حرفها گذشته. اگه ممكنه... دكتر منتظر شنيدن بقية حرف هاي پدر نمي ماند.👂
دست به جيـب روپوشـش ميبرد و دسـته كاغـذي را كـه سـر آن از جيـبش بيـرون زده در مـي آورد. 📃
كاغذها را روي تخت ناصر ميگذارد و مشغول نوشتن ميشود. به مرد ميگويد:
ـ اسمت چيه؟
ـ ابراهيم؛ ابراهيم عبدالهي.
چشم هرسه، به دست دكتر دوخته شده كه با شتاب روي كاغذ ميجنبد. 👀
دكتر، قلم را از روي كاغذ برميدارد و به پدر ميدهد:
ـ بيا آقاجون؛ اينو امضا كن و ببر پذيرش.
پدر عينكش را جابه جا ميكند و نوشته را ميخواند:
«اينجانب ابر اهيم عبدالهي، گواهي مي دهم كه براي فرزندم ناصـر عبـدالهي، بنا بـر اصـرار خـود او، از بيمارسـتان درخواسـت مرخـصي كـردم .😳 همچنـين، بدينوسيله تعهد مي كنم كه اگر حال نامبرده به بهبود كامل نرسيد، دكتـر معـالج
او از هرگونه مسؤوليتي مبراست». 😞
قلم را زير نوشته هاي دكتر مي چرخاند و بي ميل پايين نوشته را امضا مي كند.
دكتر برگه را ميگيرد و ميگويد:
ـ به سلامت!
و با همان شتابي كه آمد، از اتاق بيرون ميرود.
مادر وسايل ناصر را برداشته و او را بيرون مي برد. ناصر تند قدم برمـي دارد. 🏃♂
انگار خرمشهر بيرون بيمارستان است و مي خواهد خودش را، هرچه زودتـر بـه شهر برساند .🥺
همين كه پـايش را بـه خيابـان مـي گـذار د، هالـه اي از شـادي بـه صورتش مي دود. چشم مادر كه به چهر ة ناصر مي افتد؛ لب به خنده باز مي كنـد و خرسند به شوهر اشاره مي كند و ناصر را نشان مي دهد. 😃
ناصر سـرحال آمـده؛ انگار مريض نبوده و انگار همان ناصر توي بيمارستان نيـست . سـبكبال شـده و تند مي رود. پدر هم وقتي حال او را مي بيند، ذوق مي كند. 😄
ناصر دست هـايش را تند به هم ميمالد و خنده كنان ميگويد:
ـ از همينجا ميرم خرمشهر، پيش بچه ها😀
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نودیکم ناصر ساكت مانده و دهان باز نمي كند. تنها گوش مـي دهـد
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_نوددوم
چند روز است كه مادر گوش به زنگ تلفـن دارد و از آن صـداي ناصـر را ميجويد. 🥺
ناصر، آن روز كه تلفن كرد گفت تـا آخـر ارديبهـشت دوبـاره تلفـن خواهد كرد، اما امروز سوم خرداد است و هنوز از او خبري نيست .😔
زن، در ايـن چند روز از خانه بيرون نرفته است . اگر هم به حياط هتل يا خانة همـشهري هـا رفته، هاجرش را پاي تلفن گذاشته و آدرس خودش را هم بـه دختـر داده، امـا هنوز صداي ناصرش را نشنيده است . 😭
حالا توي بالكن نشسته و انتظـار صـداي زنگ تلفن را ميكشد. ☎️
خورشيد بهاري خودش را بالا كشيده اسـت .🌞 ديوارهـاي بلنـد هتـل، هنـوز جلوي آفتاب را گرفته اند و تا ساعتي ديگر نـشان ش نمـي دهنـد؛ امـا خورشـيد، پيشاپيش گرمايش را به حياط و اتاقهاي هتل فرستاده است. ☀️
بچه ها كف حياط ميان هم ميلولند و بازي را شروع كرده اند. چنـد تـوپ و دوچرخه، از اين سمت حياط به آن سمت مي رود و چندتا از بچـه هـا را دنبـال خود ميكشد. 🚲⚽️
مادر، چشم به حياط دارد و گوش به تلفن؛ امـا تلفـن سـاكت و آرام، كنـار ديوار اتاق نشسته و دم نمي زند. زن به تلفن شك مي كند. ميترسـد خـراب يـا قطع شده باشد . چند بار بلند مي شود و گوشي را بـه گـوش نزديـك مـي كنـد . صداي بوق هميشگي را كه مي شنود خيالش از سالم بودن تلفن راحت مي شود. 😌
شمارة تلفن خانه را ميگيرد و ميگويد:
ـ قراره از خرمشهر براي ما تلفن بشه؛ بي زحمـت اگـه تلفـن زدن، مـا خونـه هستيم. 😍
دوباره از وضع تلفنشان ميپرسد:
ـ اگه يه وقت تلفن ما خراب بود و وصل نشد خود شما ميفهمين ديگه، نه؟
تلفن چي ميگويد:
ـ بله؛ خيالتون تخت باشه.
زن مطمئن مي شود و گوشي را روي دستگاه مي گذارد. آن را خوب جابه جا ميكند. چندي همان جا مي نشيند و تلفن را مي پايد و دوباره بلنـد مـي شـود .👀
در اتاق شروع به قدم زدن مي كند. خودش هم نمي داند كه چه كار ميخواهد بكنـد .
از اين طرف اتاق به آن طرف ميرود و هيچ كاري نميكند. جلوي عكس شهناز و حسينش مي ماند. گرد و خاك عكس ها را پاك مي كند و بر صورتـشان بوسـه ميزند. عكس كوچك ناصرش را هم تميز مي كند و بعد ا ز بوسيدن، كنـار آنهـا
ميگذارد. 😔
دوباره به طرف بالكن مي رود و بچه هايي را كه دنبال هـم مـي دونـد، تماشا مي كند. آرزو مي كند كاش اقلاً شوهر يا هاجرش اينجـا بودنـد و بـا آنهـا صحبت ميكرد. حوصله اش سر رفته و تلفن هم خيال زنگ زدن ندارد. 😞
سراغ قرآنش مي رود و آن را به بالكن مي برد و مشغول خوانـدن مـي شـود .
هميشه، وقتي بي حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمي جلـد چرمياي كه از پدر برايش به ارث مانده است . قرآن را بـاز مـي كنـد و مـشغول خواندن ميشود. 😍
گرم خواندن شده كه صدا ي نالة تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد☎️
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نوددوم چند روز است كه مادر گوش به زنگ تلفـن دارد و از آن صـداي
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_اخر
دستپاچه الو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت كـه تلفنچـي ميگويد: 🥺
با خرمشهر صحبت كنين.
صداي او قطع ميشود و صداي ضعيف تري به گوش ميرسد:
ـ سلام عليكم!
صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي.
ـ سلام عليكم، بفرماييد.
ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك!
ـ چيه صالح؟ چه خبري؟
ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا!
ـ خرمشهر آزادشده؟
ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين.😃
چهرة زن گل انداخته . خنده از لبش كنار نمي رود. روي پـايش بنـد نيـست.
بي اختيار اشك مي ريزد و اين پـا آن پـا مـي كنـد . حرفـي بـه گلـويش آمـده و ميخواهد آن را بزند اما شادي امان نمي دهد. لب بـاز مـي كنـد و بريـده بريـده ميگويد:
ـ ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.😭
ـ چي؟
ـ ميگم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمي ندارم.
ـ پس... پس ناصر هم شهيد شد! 😭
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi