🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_دوازدهم
اما مدتی طول کشید تا نگاهش را از اوراق روی میز بگیرد و به مرد نگاه کند که همه وجودش سرشار از امید و هیجان شده بود و منتظر بود تا کشیش قیمت را بگوید و این کار را تمام کند. کشیش به ریش بلندش دست کشید و در همان حال فکر کرد که بهتر است مرد را بفرستد برود، کتاب را نگاه دارد و آن را به دوستش (پروفسور آستروفسکی) نشان بدهد و از اصل بودن آن مطمئن شود. اگر پروفسور بر قدمت آن صحه گذاشت، با چند صد دلار کتاب را بخرد.
کشیش گفت:( ظاهراً این کتاب یک کتاب قدیمی است، اما باید آن را با دقت ببینم و صفحاتی از آن را بخوانم تا معلوم شود که موضوع آن چیست و چه ارزشی دارد. هنوز نویسنده کتاب مشخص نیست. می دانید که بخشی از ارزش کتاب، به نویسنده آن بستگی دارد. من نمی توانم همه اطلاعات لازم نسبت به این کتاب را الان به دست بیاورم. باید چند ساعتی روی آن کار کنم. الان هم غروب است و باید از کلیسا بروم. فردا از درباره کتاب با هم صحبت خواهیم کرد. اگر آن را مفید یافتم، با قیمت خوبی از تو خواهم خرید. مطمئن باش پسرم.)
مرد م طمئن بود که کشیش راست میگوید. او حق داشت که درباره صحت قدمت و موضوع کتاب مطالعه کند، اما این چیزی نبود که دلش میخواست باشد. گفت:( البته درست میگویید شما، اما دلم می خواست همین امروز کار را تمام میکردیم، چون من می ترسم.)
کشیش گفت:( حق با شماست پسرم، باید هم بترسید. حالا که معلوم شده دو غریبه دنبالت هستند و قصد دارند کتاب را از چند در آورند، بهتر است کتاب را با خودت نبری. من آن را جایی نمی برم، همین جا پنهانش می کنم تا فردا از همین موقع که نظرم را به شما بگویم و روی آن قیمتی بگذارم.)
🌸🌸🌸🌸
#ادامه دارد....
🌹@khadem_mayamey🌹