🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_شصتم
اما عقیل اصرار میکرد تا اینکه علی آهنی گداخته را در دست او گذاشت . فریاد عقیل برخاست. علی به او گفت :(چگونه از داغی آهن که انسانی آن را گداخته فریادت به آسمان میرود، آن وقت با تقاضای خودت می خواهی خداوند آتش جهنم را بر من آشکار کند؟! نه برادر ! من هرگز دیناری از بیت المال را نه برای خودم بر می دارم و نه حاضرم آن را به دوستان و بستگانم بدهم.) اینجا بود که دیدم ماندنم جایز نیست؛ علی حاکمی نبود که در حکومت او بتوانم به ثروتی برسم ، لذا گریختم و به نزد شما آمدم.)
پوزخندی زدم و گفتم:( به جای خوبی آمدید؛ اگر در خدمت معاویه باشید و برای جنگ و علی ما را همراهی کنید ، به هر مقدار ثروت که بخواهید خواهید رسید .) امروز اتفاقی افتاد که دگرگونم ساخت. پیش از ظهر به اتفاق محمد و عبدالله به منزل دوستی رفته بودم که زمانی در مصر به من خدمت میکرد .شنیده بودم مرده است و امروز سری به فرزندانش زدم تا از آنها دلجویی کنم. موقع بازگشت وقتی از مرکز شهر و از کنار مسجدی می گذشتیم، چشمم به پیراهن خونینی افتاد که بر سر در مسجد آویخته بودند. عدهای در کنار پیراهن ایستاده بودند و مردی داشت برای آنها روضه شهادت عثمان را میخواند و چنان از علی و چگونگی قتل عثمان به دست او سخن می گفت که انگار خود در صحنه ی وقوع قتل حضور داشته است. سن و سالی نداشت و نیک می دانستم که او حتی نمی داند علی کیست و در کجای دین اسلام ایستاده است! عبدالله پوزخندی زد و گفت :(شما هم عجب معرکه ای راه انداختهاید پدر!)
محمد گفت :(آخر کسی از خود نمی پرسد این همه پیراهن در روز قتل عثمان در تن او چه می کرده است؟؟)
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹