🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_شصت_دوم
ما به ناچار ایستادیم. گفتم:( بله، من عمرو عاص هستم.)
با دقت نگاهش کردم؛ او را نشناختم، پرسیدم :(تو کیستی؟)
نگاه آشنا و صدایش دوستانه نبود. گفت:( تو مرا به خاطر نخواهی آورد عمرو عاص ، اما من تو را خوب می شناسم ؛ از وقتی که ادعای مسلمانی کردی تا وقتی که امیر سرزمین مصر شدی خبرت را داشتم.)
گفتم:( نمی فهمم چه می گویی برادر اگر باید بشناسمتان نشانی بدهید تا به خاطر بیاورم.)
گفت :(ما آن روزها هر دو در مکه می زیستیم. دینمحمد هنوز نوپا بود و کسانی که با پیامبر خدا بیعت کرده بودند، توسط سران بت پرست مکه در فشار و آزار بودند. من یکی از آنهایی بودم که به دستور پیامبر خدا، به سرزمین حبشه هجرت کردیم. تو را خوب به خاطر دارم که به اتفاق خالد بن ولید، به حبشه آمدید تا ما را بازگردانید.)
پیرمرد پوزخندی زد، سرش را تکان داد و گفت:( نمیخواهی آن وقایع را کذب بدانی؟ نمیخواهی که بگویی رودر روی پیامبر اسلام نایستاده ای و با او مقاتله و جنگ نکردهای ؟!)
خشم داشت در وجودم رخنه میکرد. خودداری پیش ساختم. گفتم :(منظورت چیست پیرمرد؟ چرا با کنایه حرف میزنی؟ امروز همه مسلمان و پیروی دین محمدیم .)
با دست پیراهن خونین عثمان را نشان داد و گفت :(اگر چنین است، این بازار مکاره ای که راه انداخته اید برای چیست؟ چرا میخواهید با فریب مردم به جنگ حق بروید؟ خود را آماده جنگی می سازید که در آن جز هلاکت برای امت محمد حاصل دیگری ندارد. از خدا بترس عمرو عاص! مرگ از رگ گردن به تو نزدیکتر است. چه میخواهی به دست آوری تا پیش از آن که پیک مرگ گریبانت را بگیرد، بتوانی از آن سود جویی؟)
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹