🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_شصت_سوم
با خشم گفتم:( موعظه ات تمام شد پیرمرد ؟ حالا از سر راهمان کنار برو ! اگر بابت این موعظه پولی هم میخواهی میدهم.)
دست به جیب بردم ، چند دینار بیرون آوردم به طرفش گرفتم. به خشم آمد و فریاد زد:( لعنت خدا و رسول خدا بر تو و خائنانی چون تو باد که مردم را می فریبید و خون آنان را بر زمین می ریزید! از مقابل چشم هایم دور شو ای کافر شراب خوار که پوست و گوشت و خونت از خوک و شراب انباشته است! آن وقت خود را مدافع خون عثمان مینامید و با علی میجنگید!؟)
به سرعت به راه افتادیم. محمد و عبدالله با تعجب نگاهم می کردند. پیرمرد هنوز داشت با صدای بلند دشنام میداد . گمان نمی کردم در میان مسلمانان شام، باشند کسانی که هنوز دل در گرو علی داده باشند.
امروز حال خوشی نداشتم. به عبدالله و محمد که می رفتند تا سپاهیان را سامان دهند ، گفتم:( به معاویه بگویند من امروز به نزدش نخواهم رفت و قصد استراحت دارم. اما حوالی ظهر بود که پیکی از سوی معاویه آمد، با چند بسته نامه به همراه یادداشتی از خود معاویه در آن نوشته بود:( نامههای مربوط به جاسوسان مان در کوفه را بخوان و فردا صبح در این باره با من سخن بگو.)
یکی از نامه ها متعلق به لقمان بن حکم بود؛ نوشته بود:( تحرکات زیادی در بین مردم کوفه به چشم میخورد. احتمال حرکت سپاه علی به سوی شام افزایش یافته و علی در خطبه هایی که ایراد می کند، مردم را به جهاد و جنگ با معاویه فرامیخواند. روز جمعه در مسجد کوفه خطبه ای ایراد کرد که بخشی از آن را عیناً می آورم: ....
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹