🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_پنجاه
کشیش به جای اینکه ریش بلند به هم ریخته اش را مرتب کند، دستی به پیشانی و جلوی سر بی مویش کشید و به ایرینا خیره نگاه کرد. ایرینا گفت :(حتما عجله داری بروی سراغ کتابت .... الان شام را میکشم .)
کشیش اشتهایی برای خوردن غذا نداشت اما میدانست که ایرینا بدون اوشام نخواهد خورد. پشتش را به مبل تکیه داد و چشم به تلویزیون دوخت که داشت اخبار ساعت ۹ شب را پخش میکرد. با اینکه میلی به دیدن اخبار نداشت، اما فهمید خبر مربوط به ولادیمیر پوتین نخست وزیر روسیه است که در لباس جودو در حال مبارزه با ورزشکار جوانی از سن پترزبورگ است.
ایرینا سبد نان و کاسه سالاد گوجه و خیار را روی میز غذاخوری گذاشت و همانطور که به تلویزیون نگاه می کرد گفت؛( ببین پوتین با این سن و سال چه می کند ؟ عین جکی چان است ؛ فرز و چابک ! به آشپزخانه رفت. کشیش تبسمی کرد و گفت :(باز هم نشسته ای و فیلم های جکی چان را دیده ای ؟)
ایرینا در حالیکه پارچ آب و دو لیوان کریستال قدیمی را در دست داشت ، آمد و گفت:( اگر تو هم مثل من صبح و شب توی خانه تنها بودی چه میکردی ؟)
پارچ و لیوان ها را روی میز گذاشت و به کشیش نگاه کرد. کشیش از جا بلند شد، پشت میز غذاخوری نشست و گفت:( مینشستم و همه اش کتاب میخواندم.)
بعد دست دراز کرد و از توی سبد تکه کوچکی نان کند و در دهانش گذاشت. ایرنا قبل از اینکه توی آشپزخانه برود و دیس نخود پلو را بیاورد، گفت:( کتابهای توکه خواندنی نیستند ؛ چند رمانی را هم که آوردی همهشان را خواندهام.)
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹