🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_پنجاه_نهم
از عبیدالله پرسیدم :(چرا به درخواست معاویه گوش نمی سپاری؟ اگر دست علی به تو برسد، در کشتنت درنگ نخواهد کرد. پس کمک کن تا علی کشته شود و خود از مرگ نجات یابی.)
عبیدالله به فکر فرو رفت. معاویه برای اینکه او را تحت فشار نگذارد و مجال اندیشیدن به او بدهد روبه عمر بن سعد گفت:( عمر! تو بگو چرا به نزد من آمدی؟)
عمر بن سعد به من نگاه کرد و گفت:( با به حکومت رسیدن علی، انتظار داشتم که به نان و نوایی برسم اما نه تنها چنین نشد، بلکه بخشی از اموال خود را نیز از دست دادم. دیدم با آن کاری که علی با برادرش کرد، پس ما نمی توانیم نزد او جایی داشته باشیم.)
پرسیدم:(مگر علی با برادرش چه کرد؟)
گفت :(میگویند عقیل برادر نابینای علی که مردی فقیر است ، روزی به نزد برادرش رفت. علی او را به گرمی در آغوش گرفت و از دیدن برادر نابینایش خوشحال شد. عقیل از او خواست تا از پول بیت المال مقدار بیشتری به او بدهد. گفت که پیر و ناتوان است و در فقر دست و پا میزند. دل علی به حال او سوخت ، اما گفت:( برادرم نمی توانم! از پول حکومت آنچه بیشتر از حق توست به تو بدهم .خودم نیز فعلاً پس اندازی ندارم .مدتی پیش من باش، شاید گشایشی در روزی من پیش بیاید و بتوانم از پول خود به تو کمک کنم.)
عقیل نالید که:( تو خلیفه ی مسلمینی، همه ثروت سرزمینهای حجاز و ایران و مصر در دستهای توست، آن وقت نمیخواهی اندکی از آن را به من بدهی؟!)
علی باز تکرار کرد:( آنچه نزد من است ، از آن من نیست، پول مردم است.)
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹