🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_پنجاه_یکم
کشیش گفت:( این کتاب آخری چی بود آوردم؟ مال میخائیل بولگاکف؟ همه اش را خواندی؟)
ایرینا دیس نخود پلو را روی میز گذاشت ، خودش هم نشست و گفت:( مرشد و مارگاریتا، یکی از بهترین رمان هایی بود که خواندم. دو سه روزه تمامش کردم.)
کشیش آن شب خوش اقبال بود که در طول شام ایرینا قصه رمان مرشد و مارگریتا را با همان اشتهایی که نخود پلویش را میخورد، تعریف کرد؛ چون از آنجایی که او که میلی به خوردن نداشت ، توانست با همان یک کفگیر پلویی که کشیده بود ور برود تا ایرینا که کیفیت دستپختش را با اشتهای کشیش می سنجید، گمان کند او با اشتها مشغول خوردن است.
بعد از شام در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هر چه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعه کتاب را پی بگیرد. اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد . صدای دوستش پروفسور آستروفسکی را شناخت. با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در جواب پروفسور که پرسیده بود با گنج باد آورده ات چه میکنی؟ گفت :(خبرهای خوبی برایت دارم پروفسور. دیشب بخشهایی از آن را خواندم؛ با این که خواندنش برایم سخت بود ، اما دارم به خطش عادت می کنم . موضوع راجع به یکی از قدیسین دین اسلام است. شخصی به نام علی که مسلمانان لبنان به او امام علی میگویند . شاید اسمش به گوشت خورده باشد .)
پروفسور گفت:( من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم. در دین اسلام فقط محمد را میشناسم .حالا این کتاب را خود علی که میگویی نوشته است؟)
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹