🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_چهل_نهم
ایرینا توی آشپزخانه بود و داشت شام می پخت. بوی غذا و بخاری که از دیگ جوشان بیرون میزد، هوای سالن پذیرایی را خشبو کرده بود.
اما کشیش حواسش به ایرینا و (پیلمنی) که شام دلخواهش بود ، نبود ؛ غیب شدن مرد تاجیک ذهن او را به خود مشغول کرده بود . نگران او بود؛ مردی که گفته بود با فروش این کتاب قصد دارد به زندگی خود و خانوادهاش سروسامانی بدهد ،چرا برای گرفتن پول کتابش مراجعه نمی کرد ؟ کشیش ساده ترین علت را بیماری می دانست و در بدترین حالت به آن دو جوان مشکوک فکر میکرد که آدمهای سر به راهی به نظر نمی رسیدند و ممکن بود بلایی سر مرد تاجیک آورده باشند. این دو روز، وقتی کشیش به کلیسا می رفت ، چشمش به در و حواسش به مراجعان بود تا مرد تاجیک را ببیند، پولش را بدهد و خیالش از بابت مالکیت کتاب راحت شود.
صدای ایرنا او را به خود آورد. او در حالی که داشت به طرف تلویزیون میرفت گفت:( وا ! چرا اینقدر ساکت و آرام نشسته ای؟)
بعد تلویزیون را روشن کرد ، کنترل آن را روی میز گذاشت ،کمر راست کرد و رو به کشیش گفت:( برو جلوی آینه خودت را نگاه کن ببین چه ریش و پشم شانه نخورده ای برای خود درست کرده ای؟!)
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.....
🌹@khadem_mayamey🌹