eitaa logo
خادمین شهدا سردرود
145 دنبال‌کننده
438 عکس
49 ویدیو
3 فایل
✅کانال رسمی کمیته خادم الشهدا بخش سردرود✅ اخبار و فعالیت های کمیته خادمین الشهدا شهرستان رزن، بخش سردرود آیدی ارتباط با ادمین @saber_faghih
مشاهده در ایتا
دانلود
سال 1393 علی‌آقا به کمک دوستان برای بچههای اردوی جهادی زیارت مشهد تدارک دیدند. با وجود این‌که ماشین یک مینی بوس زِهوار در رفته بود و صندلیها نامناسب ، بخاری ماشین ضعیف و هوا هم به شدت سرد. اما همه‌ی این مشکلات هم نتوانستند بچه ها را خسته کنند. بچه‌ها با روحیه‌ی جهادی و به عشق آقا امام رضا (ع) این همه سختی را متوجه نمی‌شدند. علی‌آقا هم حسابی از جانش مایه گذاشت تا بچه‌ها کمتر احساس خستگی و ناراحتی کنند. در مسیر شوخیهای زیادی داشت تا خستگی راه را متوجه نشویم. با علی‌آقا قبل از نماز صبح میرفتیم حرم، حال خوشی داشت. گوشه‌ای خلوت پیدا میکرد و نماز شب میخواند. ایام فاطمیه بود و علی آقا دائم در حرم بود؛ هم قبل از نماز برنامه‌ی روضه بود و هم بعد از نماز، علی‌آقا در هر دو برنامه شرکت می‌کرد. زیارت و روضه برایش خستگی نداشت و تا وارد صحن میشدیم اشکش سرایز بود. اِذن ورود را با چشمان اشک‌بار میخواند و میگفت: "لطف اهل بیت (علیهم السلام) هست که ما رو پذیرا هستن، بار گناهمون زیاده، باید از آقا خیلی ممنون باشیم که ما رو هم بین زائرینش قبول کرده". مدام می‌گفت: "بچهها تو رو خدا از آقا امام رضا (ع) بخواید که من دوباره برم سوریه، ان‌شاء‌الله شهادت نصیبم بشه، از شهدا جا نمونم". به من میگفت: "سیدجان شما بیشتر دعا کن". همان‌جا یکی از بچه‌ها از علی‌آقا فیلم گرفت؛ علی‌آقا این‌طوری شروع کرد: "بسم الله الرحمن الرحیم، امروز سه شنبه 6 بهمن 1394 با دوستان اومدیم خدمت امام رضا (ع)، ان‌شاءالله اومدیم که یک سفر سوریه از حضرت رضا (ع) بگیریم. دفعه‌ی قبل که اومده بودیم یک ماه بیشتر طول نکشید که قسمت کرد رفتیم سوریه، جهت دفاع از حرم حضرت زینب (س). ان‌شاءالله این‌بار به حق حضرت زینب (س)، به حق حضرت زهرا (س) بهمون سفر زیارتی و توفیق این‌که مدافع حرم باشیم رو از امام رضا(ع) بگیریم. ما که لیاقت شهادت در رکاب امام زمان (عج) رو نداشتیم، شهادت در رکاب امام خامنهای رهبر عزیزمون رو داشته باشیم و اسممون جزو مدافعان حرم باشه ان‌شاءالله. نائب الزیاره‌ی همه‌ی دوستان هستم، مخصوصاً مقام معظم رهبری حضرت امام خامنهای عزیز....". یک شب علی‌آقا گفت: "مهدی جان، بیا بریم جلوی درِ حرم کفش زائرین رو واکس بزنیم". علی واکس و لوازم مورد نیاز را تهیه کرده بود و با هم رفتیم جلوی یکی از درها بساط واکس صلواتی را راه‌اندازی کردیم. صورت‌مان را پوشانده بودیم تا شناسایی نشویم. در مقابل زائرین امام رضا (ع) زانو زده بودیم و با عشق واکس میزدیم. علی برای اهل‌بیت (ع) واقعاً از همه‌چیزش مایه میگذاشت. بعدها فهمیدم که این رسم همیشگی علی‌آقا بوده که هر وقت مشهد می‌آمده این کار را انجام می داده است. یکی از رفقا میگفت: "مشهد بودم، داشتم می‌رفتم حرم، جلوی در حرم چند نفر روی سرشون چفیه انداخته بودند و کفش زائرین رو واکس میزدند، من هم با غرور کفشهام رو جلوی واکسی گذاشتم. بنده‌خدا سرش پایین بود و کفشها رو که واکس زد حس کردم این چفیه خیلی آشناست، حرکات دستش هم برای من آشنا بود. چفیه رو که کنار زدم علیآقا بود، دو دستی پاهام رو گرفت و گفت به امام رضا (ع) قسمت می‌دم لطفاً به هیچ‌کس این موضوع رو نگو که اجرمون ضایع می‌شه و اخلاصمون از بین می‌ره. گفتم نه، می‌خوام بگم اون‌ها هم تشویق بشن. گفت اشتباه کردی که چفیه رو برداشتی، خواهش می‌کنم این راز بین خودمون بمونه". بعد از رفتنِ علی‌آقا، هروقت این خاطرات را در ذهنم مرور می‌کنم به خودم می‌گویم چه‌قدر غافل بودم که این حرکات عجیب علی که سرتاسر درس و مردانگی بود را آن موقع متوجه نشدم؛ تا بیشتر قدر رفیق خوبی مثل علی را بدانم. علی خیلی خوش‌رو بود؛ بسیاری از بزرگان این توصیه را به مؤمنین کردهاند که باید خوش‌رو باشند، علی واقعاً این‌گونه بود. بارها در موضوعات مختلفی بین بچهها درگیری پیش می‌آمد که علی با خنده و شوخی فضا را عوض میکرد. در خوابگاه بچههای اراک هم حضور داشتند، بحثی بین اقوام و شهرستان‌ها پیش آمد. علی مخالفت کرد و گفت: "همه‌ی ما مسلمان، ایرانی و بسیجی هستیم، چرا به این تعصبات بی‌جا دامن می‌زنید که جز کینه و اختلاف چیزی نداره". بعد از صحبتهای علی، چند نفر از آن بچه‌ها خیلی با علی دم‌خور شدند و همه‌اش می آمدند تا با علی صحبت کنند؛ خلاصه آن بحث و جدل بی‌فایده تبدیل به رفاقت و صمیمیت شد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
شهید خوشنام راوی خواهر، آقای قاسمی، عسگری و.. علی‌آقا این حدیث نورانی امام کاظم (ع) را جامه‌ی عمل پوشانده بود که می‌فرمایند: "کسی که نمیتواند به زیارت ما اهل‌بیت (ع) بیاید، پس به زیارت قبور شیعیان صالح ما برود که در این صورت ثواب زیارت ما برای او ثبت میشود". با ماشین از کنار مزار شهدای گمنام که رد می‌شد ادای احترام میکرد، دستهایش را بالا می‌برد و سلام مخصوص شهدا را میداد. می‌گفت مطمئن باشید که شهدا جواب ما را می‌دهند اما متأسفانه ما جواب سلام آن‌ها را نمیشنویم، البته مطمئناً یک روز نتیجه‌ی عرض ارادتهایمان را خواهیم دید. با صحبتهای علی، یاد روایتی افتادم که میفرماید: "سوگند به آن‌که جانم در دست اوست، هیچ‌کس بر شهدا سلام نمیکند مگر این‌که شهیدان سلام آنان را پاسخ می‌دهند". علی دوست داشت تحویل سال، پیش شهدای گمنام باشد. شهر دمق و شهرستان قروه شهید گمنام داشتند، متحیر بودیم که کدامش را برویم؟ به پیشنهاد علی قرعهکشی میکردیم. هر سال شب عید به رفقا میگفت: "اگر میخواید پیش خانواده باشید مشکلی نداره، ولی اگر برنامه‌ی خاصی ندارید من مزار شهدای گمنام هستم، شما هم بیایید". همیشه سال جدیدش را کنار شهدا شروع میکرد. سنت خیلی خوبی بود که علی‌آقا هیچ وقت آن را ترک نکرد. ابتدا مزار شهدا را میشستیم و غبارروبی میکردیم؛ علی‌آقا میگفت: "بچهها قدر خودتون رو بدونید و از شهدا تشکر کنید، خیلی سر ما منت گذاشتن و ما رو دعوت کردن تا تو این لحظات مهمان خصوصیشون باشیم، مطمئن باشید دست خالی ردمون نمی‌کنن". خودش هم حال و هوای خاصی داشت، دعای تحویل سال را دسته جمعی میخواندیم و بعد زیارت عاشورا بود و توسل به اهل بیت (ع) و شهدا، که سال جدید با نوکری اهل بیت و شهدا آغاز بشود. آخرین سال، خیلی اصرار کرد که من هم برم، حال خوشی نداشتم گفت: "بیا بریم، پشیمان می‌شی، حالا این دفعه رو هم بیا"؛ با اصرار زیاد علی رفتم و آن آخرین سال تحویلی بود که کنار شهدای گمنام بودیم. همیشه در تنهاییها و خستگیها، هر وقت از همه‌جا و همه‌کس میبرید، میرفت مزار شهدای گمنام. هر وقت مسافرت، زیارت یا حتی سوریه که می‌رفت قبلش سری به مزار شهدای گمنام می‌زد و با آن‌ها خداحافظی میکرد. علی همه‌ی درد و دلهایش هم پیش شهدا بود. همیشه در مزار شهدای گمنام زیارت‌نامه‌ی خانم حضرت زهرا (س) را میخواند. خیلی‌وقتها با همین زیارت‌نامه خواندن مشکلاتش حل می‌شد. شب‌های قدر برنامه‌ریزی میکردیم که بعد از مراسم عمومی مسجد، ادامه‌ی احیاء را سر مزار شهدای گمنام باشیم. اطراف شهرستان رزن سه تا مزار شهید گمنام وجود داشت؛ یک شب شهر دمق بودیم، شب بعدی شهر درگزین و یک شب را هم به مزار شهدای گمنام روستای امیرآباد می‌رفتیم. علی حضور شهدا را کاملا حس می‌کرد و طور دیگری با آن‌ها ارتباط داشت. علی حسابی سیمش وصل بود، خیلی زود جوابش را از شهدای گمنام به مدد حضرت زهرا (س) میگرفت. وقتی می‌رفتیم حسابی وقت میگذاشت و زیارت نامه، قرآن و نماز میخواند، می‌گفت: "این‌جا باید زیارت مادر سادات (س) خونده بشه، این‌ها گمنامی‌شون رو از حضرت زهرا گرفتند؛ امثال ابراهیم هادی و این شهدا مطمئنا گمنامی‌شون رو به تَأسّی از حضرت زهرا (س) گرفتند". در کتاب سلام بر ابراهیم این داستان را خوانده بود که: "یکی از رفقای شهید هادی در گیلان‌غرب به شهادت رسید و پیکرش در کوهستان ماند. ابراهیم هادی چند کیلومتر در عمق خاک دشمن نفوذ کرد و پیکر او را روی دوش گرفت و برگرداند، اما در مراسم آن شهید، پدر شهید گفت که پسرش به خوابش آمده و از ابراهیم هادی گلایه کرده؛ وقتی ابراهیم از او علت این مسئله را جویا می‌شود پدر شهید می‌گوید که پسرش گفته چند روزی که در خاک دشمن بوده، حضرت زهرا (س) به او سر می‌زده، اما بعد از اینکه پیکرش بازگشته، دیگر حضرت (س) به دیدارشان نیامده است. همین مسئله سبب شده بود که شهید ابراهیم هادی همواره در دعایش از خدا گمنامی طلب کند". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سال 1393 قرار بود چند شهید گمنام جهت تدفین در شهرستان رزن مهمان شهر ما باشند. علی خیلی زحمت کشید، رفت قم و از آن‌جا کلی پارچه‌ی مشکی خرید، کلی عکس شهدا چاپ کرد، تمام مسجد را پر کرد از تصاویر شهدا و پذیرائی مفصلی را هم آماده کرد. چند هفته شب و روز نداشت و حتی برای تهیه گل برای تابوت‌های شهدا تا تهران رفت و گل طبیعی را از تهران تهیه کرد. گل‌ها یک روز در حیاط خانه بود، گل‌ها را در سایه‌ی دیوار چیده بودیم و مدام آب می پاشیدیم تا برای روز مراسم پژمرده نشوند؛ با این کارش همه‌ی ما را در مراسم شهدا دخیل کرده بود. با این‌که خیلی زحمت داشت اما خیلی ‌بخش بود. همه‌ی خانواده و رفقا درگیر مراسم شهید بودند و حتی پدرمان هم خیلی از لحاظ مالی کمک کرد تا مشکل مالی نداشته باشند. بعدها یک روایت عجیبی از یکی از راویان دفاع مقدس شنیدم که تمام خستگی را از تن همه‌ی ما به در بُرد: "یکی از شهدا در خواب به هم‌رزمش گفته بود: "شب‌های جمعه محضر ارباب‌مون حضرت سیدالشهداء می‌رسیم و یکی از این شب‌ها یکی از شهدای عملیات کربلای یک خدمت آقا عرض کرد که مولا جان! عدهای جوان برای پاس‌داشت مقام ما مراسم برگزار میکنند، یادواره میگیرند، به پدر و مادر ما سر می‌زنند و از آن‌ها دلجویی میکنند؛ اجر آن‌ها چه‌طور محاسبه می‌شود؟ آقا با روی گشاده فرمودند نگران نباشید! من سفارش همه‌ی دوستداران و خادمین شهدا را به علی اکبرم (ع) کرده‌ام که دستگیرشان باشد". این روایت خیلی به من چسبید، علی واسطه‌ی فیضی شده بود که ما هم سفارش شده‌ی حضرت ارباب (ع) باشیم و با جان و دل برای شهدا مخصوصاً شهدای گمنام کار کنیم. خیلی مراسم باصفایی شده بود و جمعیت زیادی آمده بودند. علی کلا با پای برهنه پشت سر پیکر شهدا میرفت؛ من همه‌اش چشمم به علی بود، حال قشنگی داشت، دائم اشک میریخت و زیر لب زمرمه داشت. داخل مسجد که آمدند، علی از جمعیت جدا شد و رفت بالای سکو روبه‌روی جمعیت ایستاد؛ من فقط علی را نگاه میکردم. صدای گریه‌ی علی بلند شده بود و با این‌که فضای مراسم تاریک بود اما علی را کامل میدیدم که چه‌طور داشت گریه می‌کرد. فردای آن شب دو تا از شهدای گمنام را بردند شهر دمق و علی یکی از آن شهدا را با دست‌های خودش داخل قبر گذاشت. علی خیلی با حرارت میگفت: "آبجی، روزی که شهدای دمق رو ‌می خواستن دفن کنن جمعیت خیلی زیاد بود، تو دلم گفتم کاش می‌شد من این شهید رو بذارم تو قبر، چند لحظه بعد آقایی که مسئول بود از کنار قبر سرش رو بلند کرد و از بین اون همه جمعیت به من اشاره کرد که جلوتر برم؛ با خوشحالی رفتم کنار قبر مطهر شهید و پیکر شهید رو با همین دست‌هام داخل قبر گذاشتم". بغض کرده بود، میگفت: "کفن شهید رو باز کردم، مقداری از موی سر شهید هنوز روی سرش باقی مونده بود". خیلی خوشحال بود که توانسته بود آن شهید را خودش دفن کند. بعدها فیلم لحظه‌ی تدفین آن شهید عزیز توسط علی در تلویزیون هم پخش شد. مدتی بعد از تدفین شهدا، برای مزار شهدای شهر دمق یک یادمان خیلی خوبی نصب شد اما شهدای شهر قُروه بعد از مدت‌ها هنور یادِمان درست و درمانی نداشتند. علی خیلی ناراحت بود، این موضوع را رسانهای کرد تا حرکتی انجام شود. یادم می‌آید فیلم و عکسش را حتی برای اخبار 20:30 هم فرستاد. به مسئول کمیته‌ی مفقودین همدان هم زنگ زد و موضوع را پیگیری کرد. الحمدلله این پیگیری‌ها خیلی زود نتیجه داد و یادمان بسیار زیبایی برای این شهدا درست شد. بعد از سال‌ها، یکی از آن شهدا بنام شهید ابراهیم پیکار شناسائی شد و مادر شهید پیکار برای زیارت از شهرستان بوشهر به قروه آمد. من رفتم پیش مادر شهید و قصه‌ی این شهدا و ارادت علی را برایش تعریف کردم؛ به نیابت از علی، به پای مادر شهید بوسه زدم چون اگر علی بود قطعا این کار را انجام می‌داد. عکسهای علی را نشانش دادم که چقدر این‌جا را زیارت میکرد. عکس دامادی علی را هم نشان مادر شهید دادم، ایشان خیلی برای علی گریه کرد و خیلی به ما ابراز محبت و ارادت داشت و یک انگشتر خیلی قدیمی که در دستش بود را به‌عنوان هدیه به من داد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari