eitaa logo
خادمین شهدا سردرود
144 دنبال‌کننده
448 عکس
50 ویدیو
3 فایل
✅کانال رسمی کمیته خادم الشهدا بخش سردرود✅ اخبار و فعالیت های کمیته خادمین الشهدا شهرستان رزن، بخش سردرود آیدی ارتباط با ادمین @saber_faghih
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا!   🔸امروز 🔸چهل و سومین 🔸شهید ۱۹ ساله 🔸از 🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۰/۱۰/۱۳ 🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻 ⬇️ ✅ @khadem_o_shohada_sardrood ا🌷 ا🌷🌷 ا🌷🌷🌷 ا🌷🌷🌷🌷
شهید مهدی زین الدین: هر کس در شب جمعه  شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. شهدا را یاد کنید ولو با ذکر یک صلوات.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️پاسداری که همزمان با حاج‌ قاسم در پایتخت یمن به شهادت رسید 🔹درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۹۸ همان دقایقی که شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنه سرزمین مقاومت تقدیم ملت کرد. پاسدار شهید مصطفی میرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار عبدالرضا شهلایی در شهر صعده یمن بر اثر اصابت موشک های امریکا به شهادت رسید. 🔹شهید محمدمیرزایی نیروی سپاه قدس بود اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین حاج قاسم و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروهک های تکفیری است. او پیش از یمن در جبهه های عراق و سوریه حضور فعال داشت. 🔹براساس بیانیه وزارت امور خارجه آمریکا، شب ۳ ژانویه ۲۰۲۰، ارتش آمریکا پس از ترور سردار سلیمانی در بغداد، عملیات ترور سردار شهلایی را از طریق هواپیمای بدون سرنشین اجرا کرد و با هدف قرار دادن محل استقرار سردار شهلایی در صنعاء یمن، نتوانست او را بکشد، اما منجر به شهادت مصطفی محمدمیرزایی شد. این پاسدار بدون مرز اولین شهید ایرانی در یمن است.
بعد از زیارت حضرت زینب (س)، به سمت حرم بی‌بی حضرت رقیه (س) راه افتادیم. فضای حرم خیلی غربت داشت و کاملا خلوت بود. علی با گریه می‌گفت: "توفیق داشتم مدینه و کربلا جهت زیارت رفتم، اما حرم حضرت رقیه (ع) غربت عجیبی داره، این‌جا چرا این‌قدر غریبانه است؟ این کوچه‌های لعنتی چرا این‌طوریه؟". کوچه‌های شام خیلی غربت سنگینی داشت. داخل حرم که بودیم، شهید مجتبی کرمی خیلی هراسان بود، گفتم: "مجتبی چته؟ نگرانی؟". گفت: "روز تاسوعا تولد دخترمه، رفتم برای دخترم عروسک بگیرم که اگر برگشتم براش کادو ببرم اما پیدا نکردم، تمام شده بود". شنیده بودم که مجتبی دختر سه ساله‌ای بنام ریحانه دارد. مجتبی روز عملیات در سوم محرم شهید شد و روز تاسوعا پیکر مجتبی را برای دخترش آوردند. کادوی تولد ریحانه پیکر غرق به خونِ بابا بود. وقت زیارت تمام شده بود و باید تا روشنایی روز از حرم بیرون می‌رفتیم. فرماندهان به‌زور دست بچه‌ها را میگرفتند و بیرون میکشیدند. یادش بخیر بعد از عملیات دوباره رفتیم زیارت، جای خالی شهدا خیلی احساس می‌شد؛ مجید، مجتبی و سید میلاد از جمع‌مان کم شده بودند. همراه فرماندهان موقع خداحافظی از حرم نوای لبیک یا زینب (س) سر دادیم و آن‌جا چشمم فقط به احمد شوهانی بود. احمد فرمانده‌ی یکی از گروهان‌ها بود و خیلی بی قراری می‌کرد، گریه امانش نمی‌داد. احمد تا شهادت فاصله کمی داشت، او دقیقاً کنار علی آقا بود که تیر دوشکا به سرش خورد و زمین افتاد؛ اما در این واقعه تقدیر او در زنده ماندن بود تا سال 1396 که در درگیری با داعشی‌ها در غرب کشور به شهادت برسد. علی بعدها وقتی از سوریه برگشت با گریه برایمان تعریف میکرد: "محرم سال 1394 توفیق یارم شد و همراه دوستان همرزمم زیارت حرم حضرت رقیه (س) رفتیم. دلم نیومد اون‌جا برم سوغاتی بخرم یا عکس بندازم، خیلی غربت داشت. فقط پول دادم و از حرم سه تا عروسک خریدم. هرچه‌قدر خواستم برم بازار دلم نیومد، نتوستم برم. همش فکرم به اسارت عمه‌جان حضرت زینب (س) بود و تو ذهنم خطور می‌کرد که چه‌طور از این کوچه‌ها رد شدند؟! چه‌قدر جسارت شد، چه‌قدر توهین شنیدند. خیلی سختم بود، شامیان خیلی خیانت کردند. وقتی امام سجاد (ع) می‌فرمایند امان از شام، واقعاً امان از شام رو می‌شد اون‌جا حس کرد. اهالی این شهر بعید می‌دونم خیر ببینند. بعد از زیارت وارد یکی از شهرهای اطراف حلب شدیم، همه به فکر خودشان بودند که فرار کنند. یک بچه‌ی معلولی بود که زیر دست و پا مونده بود و هیچ‌کس خم نمی‌شد کمکش کنه! از ترس دشمن هرکس به فکر فرار خودش بود". علی می‌داد: "آبجی اون‌جا بی‌اختیار یک لحظه یاد شما افتادم، با خودم گفتم اگر خدای‌نکرده این جنگ به کشور ما کشیده بشه چه بلایی سرِ ناموس ما خواهد اومد؟ وقتی این صحنه‌ها رو می‌دیدم نسبت به جنگیدن در سوریه مصمم‌تر می‌شدم، چون خاکریز مبارزه‌ی ما با داعش به جای این‌که در کشور خودمون باشه کیلومترها دورتر از دیارمون بود و خیالمون از بابت نوامیس کشور خودمون راحت بود". علی خیلی از بی‌تفاوتی برخی مردم آن‌جا ناراحت بود، از این‌که برخی از مردم آن‌جا با دشمن همکاری داشتند، در برخی مغازه‌ها شیشه‌های مشروب وجود داشت و حجاب برخی از خانم‌ها بسیار ضعیف بود. علی می‌گفت: "خداروشکر پای این حرامی‌ها به کشور ما باز نشد، با اینکه من ذره‌ای از اون‌ها ترس نداشتم اما چند جا درگیری‌هامون خیلی نزدیک بود و چهره‌های اون‌ها رو از نزدیک می‌دیدم. واقعاً قیافه‌ی نحس و پلیدی داشتند، چهاره‌هایی که به‌خاطر جنایت‌هاشون بسیار خوفناک و زشت بود و آدم رو بی‌اختیار یاد لشکریان یزید و عمربن‌سعد می‌انداخت". تمام توصیفات علی از چهره‌ی دشمن را خیلی زود در فیلم دستگیری و شهادت شهید محسن حججی به عینه تمام جهانیان دیدند. علی میگفت: "وقتی تو فرودگاه تهران پیاده شدیم، یکی از رزمندگان که مجروح شده بود موقع پیاده شدن زمین وطن رو بوسید. وقتی این صحنه رو دیدم بغض کردم و کلی گریه کردم". اشک‌هایش همین‌طور پایین می‌آمد و ادامه می‌داد: "ما باید قدر ممکلت و رهبرمون رو بیش‌تر از قبل بدونیم، وقتی خیانت برخی از مسئولین مردم رو نسبت به رهبری و انقلاب بد‌بین می‌کنه آدم آتیش می‌گیره...". *** https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موقع اعزام شده بود، برای آخرین‌بار توجیه شدیم و پلاک‌هایمان را تحویل گرفتیم. شور و حال رزمندگان مدافع حرم در زمانی که پلاک میگرفتند زیبا بود؛ علی پلاکش را که گرفت از خوشحالی چشمانش برق می‌زد و میگفت: "خداروشکر پلاک عملیات بهمون دادند، سال‌ها آرزوی این لحظات رو داشتم، خداروشکر که بالاخره به آرزمون رسیدیم". قبل از حرکت هم روضه‌ای خوانده شد که حال و هوای همه‌ی مدافعان حرم را عاشورایی کرد. من مطمئن بودم از بین این جمع، عده‌ای روزهای آخر حیات دنیایی‌شان را سپری می‌کنند و ما زمینی‌ها باید از انفاس قدسی این عزیزان بهره می‌بردیم. قبل از اعزام مسئولین بارها تأکید کردند که برای رفتن هیچ اجباری نیست و هرکس که بخواهد می‌تواند برگردد اما هیچ‌کس ذره‌ای در راه پرخطری که پیش گرفته بود تردیدی نداشت. بعد از صحبت‌های فرماندهان، برگه‌ی رضایت‌نامه را آوردند و امضا کردیم. در این برگه‌ها قید شده بود که ما کاملاً داوطلبانه در این ماموریت شرکت میکنیم و هیچ‌گونه اجباری برای رفتن نیست و بعدها نباید هیچ‌گونه‌ی ادعای حق و حقوقی داشته باشیم. من و علی کنار پنجره‌ی هواپیما نشسته بودیم و در حال و هوای خودمان بودیم که خلبان اعلام کرد: "در حال حاضر از فراز آسمان حرم آقا امیرالمؤمنین (ع) عبور میکنیم". من و علی با شوق و اشتیاق خاصی پایین را نگاه کردیم، حرم آقا کاملاً مشخص بود و نور اطراف گنبد حسابی دلمان را به ایوان طلایی نجف برد. بعد از مدتی مجددا خلبان اعلام کرد که: "از آسمان شهر کربلا عبور میکنیم". فضای عطرآگین شهر آسمانی کربلا، فضای بین‌الحرمین و حرم آقا سیدالشهداء (ع) هم حسابی دل‌هایمان را کربلایی کرد و بغض عجیبی گلوگیرمان شده بود. همین‌طور که هواپیما در حال حرکت بود باز خلبان اعلام میکرد که: "در آسمان شهرهای مقدس کاظمین و سامراء هستیم". خیلی برای ما جذاب و جالب بود که در کمتر از یک ساعت، این ‌همه زیارت انجام داده باشیم و سفرمان از همان ابتدا با عرض ارادت به اهل‌بیت (ع) شروع شده باشد. این نوید خوبی برای پیروزی مدافعان حرم بر جبهه‌ی کفر و نفاق داشت. امان از کوچه‌های شام جمعی از دوستان و خانواده نیمه‌های شب بود که از هواپیما پیاده شدیم و بلافاصله به سمت حرم راه افتادیم. با علی و بقیه‌ی دوستان زیر لب زمزمه میکردیم و اشک‌هایمان جاری بود. تنها چیزی که آراممان می‌کرد همین اشک بود. کوچه‌ها تنگ و تاریک بود و فضای کوچه روضه‌ای مجسم برای ما؛ سال‌ها با این روضه‌ها مانوس بودیم. شهید سید میلاد با صدای بلند ناله میکرد و روضه می‌خواند. درکوچه‌های خلوت و تاریک شامات حس عجیبی داشتیم و بی‌اختیار در ذهن‌ها واژه‌های اسارت، غربت، یتیمی و بی‌کسی اهل‌بیت (ع) (س) تداعی می‌شد. این زیارت با تمام زیارت‌هایی که رفته بودم متفاوت بود و با تمام نالایقی‌مان نام مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله) در کنار اسمم‌مان حک شده بود. تا چشمان‌مان به گنبد نورانی خانم زینب (س) افتاد بی‌اختیار یاد شهدای مدافع حرم افتادیم، قطعاً همه‌ی ‌آن‌ها هم مثل ما تا چندی پیش این‌جا بودند و هنوز می‌شد صدای مناجاتشان را در گوشه و کنار ضریح شنید. حرف‌های من گزاف نیست، چون در جمع خودمان هم بودند کسانی که این اولین و آخرین زیارت‌شان همین‌بار بود. خیلی‌ها آرزو داشتند تا در جمع ما باشند اما از بین آن‌ها خداوند این توفیق بزرگ را به ما عنایت کرده بود. تا وارد حرم شدیم دست برسینه سلام دادیم: السلام علیک یا بنت امیر المومنین؛ السلام علیک یا اخت الحسن و الحسین؛ السلام علیک یا عمه ولی ا... و رحمه ا.. و برکاته. صدای دعا و گریه‌ی بچه‌ها در آن لحظات هنوز هم در گوشم می‌پیچد. آثار جنگ در شهر مشهود بود و با دیدن این فضا خون‌مان به جوش می‌آمد و برای رفتن مصمم‌تر می‌شدیم. خداحافظی بسیار سخت بود. با هر سختی و جان‌کندنی بود از حرم خانم حضرت زینب (س) وداع کردیم. علی‌آقا آن‌جا دائم نماز می‌خواند و قنوت‌های بسیار زیبایی داشت. حتی در نماز هم اشک‌هایش جاری بود و از حال و هوایش چند عکس زیبا گرفتم. بعد از نماز علی گوشه‌ای از حرم کز کرده بود و نجوا می‌کرد. بعداً از او سوال کردم: "این‌همه نماز برای چی می‌خوندی؟". میگفت: "برای شهدا و به نیت پدر مادرم بود". از حرم بیرون آمدیم، هیچ‌کس حرف نمی‌زد و همه در حال خودشان بودند. از یکی از بزرگان شنیدم که میگفت: "هرکس به عمق مصائب حضرت زینب (س) پی ببره نمی‌تونه زنده بمونه". من فکر میکنم شهدای مدافع حرم جزو همین دسته افراد بودند. بچه‌ها با تمام وجود این شعر را زیر لب زمزمه می‌کردند: علوی می‌میرم، مرتضوی می‌میرم انتقامِ حرمِ زینبُ من می‌گیرم https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موقع اعزام شده بود، برای آخرین‌بار توجیه شدیم و پلاک‌هایمان را تحویل گرفتیم. شور و حال رزمندگان مدافع حرم در زمانی که پلاک میگرفتند زیبا بود؛ علی پلاکش را که گرفت از خوشحالی چشمانش برق می‌زد و میگفت: "خداروشکر پلاک عملیات بهمون دادند، سال‌ها آرزوی این لحظات رو داشتم، خداروشکر که بالاخره به آرزمون رسیدیم". قبل از حرکت هم روضه‌ای خوانده شد که حال و هوای همه‌ی مدافعان حرم را عاشورایی کرد. من مطمئن بودم از بین این جمع، عده‌ای روزهای آخر حیات دنیایی‌شان را سپری می‌کنند و ما زمینی‌ها باید از انفاس قدسی این عزیزان بهره می‌بردیم. قبل از اعزام مسئولین بارها تأکید کردند که برای رفتن هیچ اجباری نیست و هرکس که بخواهد می‌تواند برگردد اما هیچ‌کس ذره‌ای در راه پرخطری که پیش گرفته بود تردیدی نداشت. بعد از صحبت‌های فرماندهان، برگه‌ی رضایت‌نامه را آوردند و امضا کردیم. در این برگه‌ها قید شده بود که ما کاملاً داوطلبانه در این ماموریت شرکت میکنیم و هیچ‌گونه اجباری برای رفتن نیست و بعدها نباید هیچ‌گونه‌ی ادعای حق و حقوقی داشته باشیم. من و علی کنار پنجره‌ی هواپیما نشسته بودیم و در حال و هوای خودمان بودیم که خلبان اعلام کرد: "در حال حاضر از فراز آسمان حرم آقا امیرالمؤمنین (ع) عبور میکنیم". من و علی با شوق و اشتیاق خاصی پایین را نگاه کردیم، حرم آقا کاملاً مشخص بود و نور اطراف گنبد حسابی دلمان را به ایوان طلایی نجف برد. بعد از مدتی مجددا خلبان اعلام کرد که: "از آسمان شهر کربلا عبور میکنیم". فضای عطرآگین شهر آسمانی کربلا، فضای بین‌الحرمین و حرم آقا سیدالشهداء (ع) هم حسابی دل‌هایمان را کربلایی کرد و بغض عجیبی گلوگیرمان شده بود. همین‌طور که هواپیما در حال حرکت بود باز خلبان اعلام میکرد که: "در آسمان شهرهای مقدس کاظمین و سامراء هستیم". خیلی برای ما جذاب و جالب بود که در کمتر از یک ساعت، این ‌همه زیارت انجام داده باشیم و سفرمان از همان ابتدا با عرض ارادت به اهل‌بیت (ع) شروع شده باشد. این نوید خوبی برای پیروزی مدافعان حرم بر جبهه‌ی کفر و نفاق داشت. امان از کوچه‌های شام جمعی از دوستان و خانواده نیمه‌های شب بود که از هواپیما پیاده شدیم و بلافاصله به سمت حرم راه افتادیم. با علی و بقیه‌ی دوستان زیر لب زمزمه میکردیم و اشک‌هایمان جاری بود. تنها چیزی که آراممان می‌کرد همین اشک بود. کوچه‌ها تنگ و تاریک بود و فضای کوچه روضه‌ای مجسم برای ما؛ سال‌ها با این روضه‌ها مانوس بودیم. شهید سید میلاد با صدای بلند ناله میکرد و روضه می‌خواند. درکوچه‌های خلوت و تاریک شامات حس عجیبی داشتیم و بی‌اختیار در ذهن‌ها واژه‌های اسارت، غربت، یتیمی و بی‌کسی اهل‌بیت (ع) (س) تداعی می‌شد. این زیارت با تمام زیارت‌هایی که رفته بودم متفاوت بود و با تمام نالایقی‌مان نام مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله) در کنار اسمم‌مان حک شده بود. تا چشمان‌مان به گنبد نورانی خانم زینب (س) افتاد بی‌اختیار یاد شهدای مدافع حرم افتادیم، قطعاً همه‌ی ‌آن‌ها هم مثل ما تا چندی پیش این‌جا بودند و هنوز می‌شد صدای مناجاتشان را در گوشه و کنار ضریح شنید. حرف‌های من گزاف نیست، چون در جمع خودمان هم بودند کسانی که این اولین و آخرین زیارت‌شان همین‌بار بود. خیلی‌ها آرزو داشتند تا در جمع ما باشند اما از بین آن‌ها خداوند این توفیق بزرگ را به ما عنایت کرده بود. تا وارد حرم شدیم دست برسینه سلام دادیم: السلام علیک یا بنت امیر المومنین؛ السلام علیک یا اخت الحسن و الحسین؛ السلام علیک یا عمه ولی ا... و رحمه ا.. و برکاته. صدای دعا و گریه‌ی بچه‌ها در آن لحظات هنوز هم در گوشم می‌پیچد. آثار جنگ در شهر مشهود بود و با دیدن این فضا خون‌مان به جوش می‌آمد و برای رفتن مصمم‌تر می‌شدیم. خداحافظی بسیار سخت بود. با هر سختی و جان‌کندنی بود از حرم خانم حضرت زینب (س) وداع کردیم. علی‌آقا آن‌جا دائم نماز می‌خواند و قنوت‌های بسیار زیبایی داشت. حتی در نماز هم اشک‌هایش جاری بود و از حال و هوایش چند عکس زیبا گرفتم. بعد از نماز علی گوشه‌ای از حرم کز کرده بود و نجوا می‌کرد. بعداً از او سوال کردم: "این‌همه نماز برای چی می‌خوندی؟". میگفت: "برای شهدا و به نیت پدر مادرم بود". از حرم بیرون آمدیم، هیچ‌کس حرف نمی‌زد و همه در حال خودشان بودند. از یکی از بزرگان شنیدم که میگفت: "هرکس به عمق مصائب حضرت زینب (س) پی ببره نمی‌تونه زنده بمونه". من فکر میکنم شهدای مدافع حرم جزو همین دسته افراد بودند. بچه‌ها با تمام وجود این شعر را زیر لب زمزمه می‌کردند: علوی می‌میرم، مرتضوی می‌میرم انتقامِ حرمِ زینبُ من می‌گیرم https://eitaa.com/haj_ali_khavari
حرم خانم حضرت زینب سلام الله
بعد از این‌که افراد بسیجی برای اعزام به سوریه انتخاب شدند شور و حال بسیار عجیبی در بین نیروهای اعزامی برقرار بود. بچه‌ها از همه‌چیز دل بریده بودند و کاملاً برای شهادت آماده بودیم. در بین صحبت‌هایمان همه از آرزوی شهادت در راه بی‌بی حضرت زینب (ع) می‌گفتیم و هرکدام دوست داشتیم به نحوی شهید بشویم. علی یکی از این کلاه‌های نیروهای حزب الله را روی سرش گذاشته بود و چهره‌اش هم خیلی به نیروهای حزب الله شبیه شده بود. می‌گفت: "سعید باورت می‌شه ما هم داریم می‌ریم عملیات! یعنی روزی‌مون میشه تو جبهه‌ی مقاومت شهید بشیم؟". خیلی محکم گفتم: "علی جان ما که سال‌ها آرزو داشتیم در رکاب امام زمان (ع) (عج) باشیم، این‌همه تلاش کردیم و زحمت کشیدیم، این جنگ تمرینی می‌شه برای روزهای سخت". علی در حال خودش بود و گفت: "ان‌شاءالله. من که آرزوی دیرینه‌ام اینه که سرباز آقا باشم". در همین جمع‌های دوستانه که حرف از شهادت بود، شهید صانعی رو به ما کرد و گفت: "بچه‌ها درسته شهادت آرزوی هر بسیجی هست، اما دعا کنید حالاحالاها باشیم و در رکاب ولایت بجنگیم، شهادت بمونه ان‌شاءالله تو تل‌آویو زمان فتح فلسطین، اون‌جا خیلی حال می‌ده که تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشیم. من هم مثل حاج احمد متوسلیان دوست دارم تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشم. هرکدوم از ما باید حداقل صدتا تکفیری رو به درک واصل کنیم". شهید صانعی این حرف‌ها را با بغض و هیجان عجیبی می‌گفت و علی‌آقا هم با صحبت‌های آقا مجید به وجد آمده بود و زیر لب مدام ذکر می‌گفت. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
بعد از زیارت حضرت زینب (س)، به سمت حرم بی‌بی حضرت رقیه (س) راه افتادیم. فضای حرم خیلی غربت داشت و کاملا خلوت بود. علی با گریه می‌گفت: "توفیق داشتم مدینه و کربلا جهت زیارت رفتم، اما حرم حضرت رقیه (ع) غربت عجیبی داره، این‌جا چرا این‌قدر غریبانه است؟ این کوچه‌های لعنتی چرا این‌طوریه؟". کوچه‌های شام خیلی غربت سنگینی داشت. داخل حرم که بودیم، شهید مجتبی کرمی خیلی هراسان بود، گفتم: "مجتبی چته؟ نگرانی؟". گفت: "روز تاسوعا تولد دخترمه، رفتم برای دخترم عروسک بگیرم که اگر برگشتم براش کادو ببرم اما پیدا نکردم، تمام شده بود". شنیده بودم که مجتبی دختر سه ساله‌ای بنام ریحانه دارد. مجتبی روز عملیات در سوم محرم شهید شد و روز تاسوعا پیکر مجتبی را برای دخترش آوردند. کادوی تولد ریحانه پیکر غرق به خونِ بابا بود. وقت زیارت تمام شده بود و باید تا روشنایی روز از حرم بیرون می‌رفتیم. فرماندهان به‌زور دست بچه‌ها را میگرفتند و بیرون میکشیدند. یادش بخیر بعد از عملیات دوباره رفتیم زیارت، جای خالی شهدا خیلی احساس می‌شد؛ مجید، مجتبی و سید میلاد از جمع‌مان کم شده بودند. همراه فرماندهان موقع خداحافظی از حرم نوای لبیک یا زینب (س) سر دادیم و آن‌جا چشمم فقط به احمد شوهانی بود. احمد فرمانده‌ی یکی از گروهان‌ها بود و خیلی بی قراری می‌کرد، گریه امانش نمی‌داد. احمد تا شهادت فاصله کمی داشت، او دقیقاً کنار علی آقا بود که تیر دوشکا به سرش خورد و زمین افتاد؛ اما در این واقعه تقدیر او در زنده ماندن بود تا سال 1396 که در درگیری با داعشی‌ها در غرب کشور به شهادت برسد. علی بعدها وقتی از سوریه برگشت با گریه برایمان تعریف میکرد: "محرم سال 1394 توفیق یارم شد و همراه دوستان همرزمم زیارت حرم حضرت رقیه (س) رفتیم. دلم نیومد اون‌جا برم سوغاتی بخرم یا عکس بندازم، خیلی غربت داشت. فقط پول دادم و از حرم سه تا عروسک خریدم. هرچه‌قدر خواستم برم بازار دلم نیومد، نتوستم برم. همش فکرم به اسارت عمه‌جان حضرت زینب (س) بود و تو ذهنم خطور می‌کرد که چه‌طور از این کوچه‌ها رد شدند؟! چه‌قدر جسارت شد، چه‌قدر توهین شنیدند. خیلی سختم بود، شامیان خیلی خیانت کردند. وقتی امام سجاد (ع) می‌فرمایند امان از شام، واقعاً امان از شام رو می‌شد اون‌جا حس کرد. اهالی این شهر بعید می‌دونم خیر ببینند. بعد از زیارت وارد یکی از شهرهای اطراف حلب شدیم، همه به فکر خودشان بودند که فرار کنند. یک بچه‌ی معلولی بود که زیر دست و پا مونده بود و هیچ‌کس خم نمی‌شد کمکش کنه! از ترس دشمن هرکس به فکر فرار خودش بود". علی می‌داد: "آبجی اون‌جا بی‌اختیار یک لحظه یاد شما افتادم، با خودم گفتم اگر خدای‌نکرده این جنگ به کشور ما کشیده بشه چه بلایی سرِ ناموس ما خواهد اومد؟ وقتی این صحنه‌ها رو می‌دیدم نسبت به جنگیدن در سوریه مصمم‌تر می‌شدم، چون خاکریز مبارزه‌ی ما با داعش به جای این‌که در کشور خودمون باشه کیلومترها دورتر از دیارمون بود و خیالمون از بابت نوامیس کشور خودمون راحت بود". علی خیلی از بی‌تفاوتی برخی مردم آن‌جا ناراحت بود، از این‌که برخی از مردم آن‌جا با دشمن همکاری داشتند، در برخی مغازه‌ها شیشه‌های مشروب وجود داشت و حجاب برخی از خانم‌ها بسیار ضعیف بود. علی می‌گفت: "خداروشکر پای این حرامی‌ها به کشور ما باز نشد، با اینکه من ذره‌ای از اون‌ها ترس نداشتم اما چند جا درگیری‌هامون خیلی نزدیک بود و چهره‌های اون‌ها رو از نزدیک می‌دیدم. واقعاً قیافه‌ی نحس و پلیدی داشتند، چهاره‌هایی که به‌خاطر جنایت‌هاشون بسیار خوفناک و زشت بود و آدم رو بی‌اختیار یاد لشکریان یزید و عمربن‌سعد می‌انداخت". تمام توصیفات علی از چهره‌ی دشمن را خیلی زود در فیلم دستگیری و شهادت شهید محسن حججی به عینه تمام جهانیان دیدند. علی میگفت: "وقتی تو فرودگاه تهران پیاده شدیم، یکی از رزمندگان که مجروح شده بود موقع پیاده شدن زمین وطن رو بوسید. وقتی این صحنه رو دیدم بغض کردم و کلی گریه کردم". اشک‌هایش همین‌طور پایین می‌آمد و ادامه می‌داد: "ما باید قدر ممکلت و رهبرمون رو بیش‌تر از قبل بدونیم، وقتی خیانت برخی از مسئولین مردم رو نسبت به رهبری و انقلاب بد‌بین می‌کنه آدم آتیش می‌گیره...". *** https://eitaa.com/haj_ali_khavari