eitaa logo
خادمین شهدا سردرود
143 دنبال‌کننده
446 عکس
50 ویدیو
3 فایل
✅کانال رسمی کمیته خادم الشهدا بخش سردرود✅ اخبار و فعالیت های کمیته خادمین الشهدا شهرستان رزن، بخش سردرود آیدی ارتباط با ادمین @saber_faghih
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بیمارهایی را می‌دیدم که از خدا بریدند، می‌ترسیدم علی هم در این فضا کم بیاورد، اما وقتی شب‌ها بیدار می‌شدم تا وضعیت علی را بررسی کنم می‌دیدم علی سر سجاده‌اش نماز شب میخواند و خیالم راحت میشد. علی در آن لحظات بسیار سخت هم مدام شُکر میکرد. روزهای آخر، حالش خیلی بد بود، حتی نمی‌توانست از تخت پایین بیاید. درد و دل که میکردیم، میگفت: "خیلی سخته یک جا بخوابی و فقط به سقف و سِرُم دستت نگاه کنی". گفتم: "اشکال نداره، هرروز دردهات رو به نیت یک امام تحمل کنیم". چشماش خیس شد و از پیشنهاد من استقبال کرد. گفتم: "امروز به نیت موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام تحمل کن، هرچه‌قدر هم که جات بد باشه، مثل حضرت که جاش تو سیاه‌چال زندان بود که بد نیست. آن حضرت از تنگی جا نمی‌تونست بخوابه فقط باید می‌نشست، حتی یک باریکه‌ی نور هم نداشت". این حرف‌ها را که می‌زدم علی اشک می‌ریخت؛ من در آن شرایط روضه‌خوان علی شده بودم. یک روز که به یاد آقا امام رضا (ع) بودیم خیلی دلش شکست، میگفت: "آبجی چی می‌شد الان حرم بودیم. یادش بخیر روزهایی که راحت می‌رفتم پابوس آقا، مخصوصاً آن زیارتی که با مامان رفتم و اذن سوریه‌ام رو گرفتم". دلش عجیب امام رضا (ع) را می‌خواست و در همین حال‌و‌هوا بودیم که گوشی‌اش زنگ خورد؛ یکی از رفقای علی، از مشهد زنگ زده بود، میگفت: "نمی‌دونم چرا یک‌دفعه یاد شما افتادم. زنگ زدم از دور آقا رو زیارت کنی". علی فقط گوش میداد و اشک می‌ریخت. بعدش صلوات خاص امام رضا (ع) را گذاشته بود. علی عجب رزقی داشت، وقتی این چیزها را در زندگی علی می‌دیدم مطمئن می‌شدم که علی اهل این‌جا نیست. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل یعقوب (ع) و ایوب (ع) صبور باش در بیمارستان که بود هروقت با قرآن استخاره می‌گرفتیم سوره‌ی یوسف یا داستان حضرت ایوب (ع) می‌آمد. مدام دعوت به صبر بود. آخرین‌بار آیه‌ی مربوط به حضرت ایوب (ع) آمد، خیلی آرام شدم. از خدا خواستم تا در این امتحان بزرگ سربلند باشم. حتی بعد از رفتنش یکی از بزرگ‌های محل، خواب علی را دیده بود و میگفت علی به او گفته: "به بابام بگو صبر کنه". از شدت درد خوابش نمی‌برد و حالش خیلی بد بود. زنگ زدم تلفن گویای حرم امام حسین (ع)، علی خیلی گریه کرد، می‌گفت: "آقاجان فقط خوب‌ها رو نخر، ما رو هم با خوب‌ها قاطی بخر". بچه که بود میگفتم: "علی‌جان چه آرزویی داری؟" میگفت: "دوست دارم آقا جانم حضرت ابوالفضل (ع) رو بغل کنم؛ دست به دامن آقا باشم". سال‌ها گذشت... در بیمارستان که بودیم موقع بدحالی فقط خانم حضرت ام‌البنین (س) را صدا می‌کرد. دیگر طاقتم تمام شده بود. علی جانم جلوی چشمم ذره‌ذره آب می‌شد. دیدن این صحنه‌ها طاقتم را تمام کرد، با صدای بلند گریه میکردم و میگفتم: "علی دیگه حق نداری اسم حضرت زینب (س) رو بیاری، دیگه حق نداری بگی نوکر حضرت زینب (س) هستی. این‌همه صداش کردی پس چرا جوابت رو نمی‌دن؟ چرا هوای تو رو ندارن؟". حرف‌هام که تمام شد بلند سرم داد کشید و گفت: "دیگه نمی‌خوام یک لحظه هم این‌جا بمونی، همین الان ماشین بگیر برگرد همدان! من افتخارم اینه که نوکر این خانواده باشم، دوست دارم هرطور که می‌خوان من رو امتحان کنند، دوست دارم درد و زجرم دو برابر بشه اما این حرف‌ها رو نشنوم!". خیلی زود از حرف‌های نسنجیده‌ای که زده بودم پشیمان شدم، گفتم: "بی‌بی (ع) جان ما خانواده‌مون همه فدای یک کاشی حرم شما"، از علی هم معذرت‌خواهی کردم و صورتش را بوسیدم تا آتش علی هم خوابید. چند شب آخر حال عجیبی داشت. دائم به درِ اتاق خیره می‌شد، می‌گفتم: "علی جان منتظر کسی هستی؟ بگم مامان یا بابا بیاد؟". می‌گفت: "من منتظر هستم! منتظر کسی که سال‌ها نوکری‌شون رو کردم. دوست دارم این لحظات آخر آقام قمر بنی هاشم (ع) یا خانم حضرت زینب (س) بیان بالای سرم، ان‌شاءالله که به این آرزوم برسم، می‌دونم رو سیاهم اما آرزو دارم خدا ان‌شاءالله روی من رو زمین نندازه". همین‌طور که حرف می‌زد، اشک‌هایش مثل مروارید روی صورتش میغلطید و با همین حال هم خوابش برد. ساعت یازده شب بود و تسبیح به دست بالای سر علی نشسته بودم. یک‌دفعه علی از خواب بیدار شد و به حالت احترام نشست؛ به سمت قبله خیره شده بود و می‌خندید. اصلاً حواسش به من نبود، تعجب کردم و گفتم: "علی جان حالت خوبه؟ کجا رو داری نگاه می‌کنی؟". هيجان زده گفت: "مگه نمی‌بینی خانم اومده بالا سرم؟" سلام و احترام داد و من از بهُت اصلاً هیچ‌کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. تقریباً بیست ثانیه همین‌طور علی لبخند بر لب، داشت نگاه میکرد و دوباره بدون این‌که حرفی بزند روی تخت افتاد و خوابید. من هم مات و مبهوت مانده بودم... کنار تخت علی پیرمرد حدودا هفتاد ساله‌ای بود که در حالت کما به سر می‌برد؛ در همان حالت میگفت: " مشروب رو با هرچیزی نخور، سعی کن خوب قاطی بشه". پیرمرد در حال کما داشت از لذتِ خوردنِ مشروب می‌گفت و بچه‌هایش هم بالای سرش ایستاده بودند و می‌خندیدند! خیلی دلم سوخت، چه‌طور می‌شود که یک انسان حتی در آخرین لحظات هم به فکر گناه باشد؟ کسی که سال‌ها زندگی‌اش با گناه گره خورده باشد، رفتنش هم همین‌طور خواهد بود. درست در همان لحظات، حالات علی اما کاملاً متفاوت بود؛ علی در حالت بی‌هوشی و دردِ شدیدی که داشت می‌گفت: "مُحرم داره نزدیک می‌شه، پیرهن مشکی‌م رو بیارید بپوشم، مگه اربعین نیست؟ گذرنامه‌ام رو آماده کنید و مدارکم رو بیارید، می‌خوام برم پیاده‌روی اربعین". سال‌ها علی با عشق به این مسائل بزرگ شده بود و باید هم در آن لحظات این‌ها برایش ملکه می‌شدند. یکی از دوستان علی برای عیادتش آمد. با هم از خاطرات عملیات‌های سوریه و شهدایی که در کنارشان به شهادت رسیده بودند صحبت کردند؛ علی خیلی حسرت می‌خورد که در بستر افتاده و می‌گفت: "خودم رو برای نبردهای بزرگ‌تر آماده کرده بودم، ما باید زمینه‌ساز ظهور آقامون باشیم، از الان باید آمادگی‌مون رو برای روزهای سخت بالا ببریم". به دوستش گفت: "سید جان برو روی تابلو بنویس: " سر زینب (س) به سلامت، سر نوکر به درک"، بیار بزنم بالای تختم، می‌خوام نوکری و عشقم به خانم رو به همه نشون بدم". بعد با بغض و گریه گفت: "یا امام حسین (ع) کمک کن تو بستر نمیرم". روز آخر که در بیمارستان تهران بودیم، مامان از همدان آمد به علی سر بزند، هوشیاریاش خیلی پایین بود. مامان خم شد و دم‌پاییش را جفت کرد. علی خیلی خجالت کشید، قسمش داد که دیگر این کار را نکند. بعداً گریه میکرد و میگفت: "ای کاش می‌مُردم و این‌طوری نمی‌شد که مادر به زحمت بیفته". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
من نمی‌خواستم که مامان، علی را در این حالت ببیند، به همین خاطر چند ساعتی در بیمارستان بود و بعد با اصرار زیاد او را راهی همدان کردیم. مامان تازه از بیمارستان رفته بود که علی هوشیاریش برگشت و کمی حالش بهتر شد. تا به خودش آمد گفت: "مامان کجاست؟". وقتی فهمید راهی همدان شده گفت: "زنگ بزن از او معذرت خواهی کنم". تا مامان گوشی را برداشت علی گریه‌اش گرفت، زار می‌زد و میگفت: "مامان من رو سیاه شدم، تورو خدا حلالم کن که نتونستم جلوی پای شما بایستم، مامان جان شرمنده‌ام، من تو حال خودم نبودم و نتونستم باهات حرف بزنم". به من گفت: "آبجی تورو خدا شما پیش من بمون، من نمیتونم ببینم که مامان بیاد پایین تختم و برام کفش جفت کنه. من اون روز باید بمیرم که مامان برای من دم‌پایی جفت کنه". فقط هم به فکر بابا و مامان بود، مدام میگفت: "بعد از من چی کار می‌کنن؟ چه‌طور تحمل میکنن؟". خیلی غصه‌ی بابا و مامان رو میخورد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
روز آخر حالش خیلی بد بود، دردِ پهلو و سینه امانش را بریده بود؛ بی تابی می‌کرد و نیت کردیم تا دردهایش را به نیت خانم حضرت زهرا (س) تحمل کند! اسم بی‌بی (ع) که برده شد علی دیگر صدایش در نیامد، زیر لب زمزمه داشت و برای خودش روضه می‌خواند و اشک می‌ریخت. روزهای آخرعمر علی، همه‌اش با توسل و روضه سپری می‌شد. اذان مغرب بود که به آی‌سی‌یو منتقل شد، همان موقع شماره مامان را گرفت و گفت: "مامان جان برایم دعا کن" و خداحافظی کرد. مدتی گذشت، طاقتم تمام شده بود، با اصرار زیاد داخل آی‌سی‌یو رفتم. یک لحظه که چشمانش را باز کرد سلام داد و دستم را بوسید گفت: "اگه اجازه دادند امشب رو هم پیش من بمون". گفتم: "علی جان اجازه نمی‌دن، تا این‌جا هم به‌زور اومدم، حالا که امشب تنها هستی به نیت بی‌بی حضرت رقیه (س) باش، به یاد تنهایی خانم تو صحرای کربلا و اسارتش تو شام". تا این پیشنهاد را دادم، باز هم مرغ روح علی به‌سوی دمشق پرواز کرد و گوشه‌ی چشمش خیس شد. از علی خداحافظی کردم و گفتم: "علی جان فردا حتماً میام پیشت". فردایی که دیگر علی برای همیشه رفته بود! اجازه نداشتم همراهش باشم. مجبور شدم بروم هتل. نیمه‌های شب بود که تماس گرفتند که مدارک علی را ببرم! با همین تماس کوتاه، تمام تمرکزم را ازدست دادم. نمی‌دانم فاصله‌ی هتل تا بیمارستان را چه‌طور طی کردم، افکار زیادی در ذهنم میگذشت اما اصلاً نمیخواستم به رفتن علی فکر کنم. تا به بیمارستان برسم، مدام زیر لب صلوات و دعا میخواندم و اشک‌هایم بی‌امان جاری بود. علی همان شب دوبار احیا شده بود اما روح بلند علی هنگام اذان صبح با گفتن یا زینب (س) به دیدار معبودش شتافته بود. علی همه‌ی کارهای مهمش مصادف می‌شد با تولد و شهادت حضرت زهرا (س)، بیماری و عروجش هم همین‌طوری شد. درست شامِ تولد حضرت زهرا (س) علی از بین ما سوی عرشیان پرواز کرد. دنیا روی سرم خراب شده بود. در شهر غریب تک و تنها بودم و رفتنش برایم خیلی سخت‌تر شد. وقتی بالای پیکرش رفتم، بدنش هنوز گرم بود. خیلی گریه کردم، آقایی که در سردخانه بود آمد و کمک کرد تربت آقا امام حسین (ع) را ریختم داخل دهانش، آخرین حرف‌هایم را با علی زدم، صورت ماهش را بوسیدم و آرام در گوشش گفتم: "علی جان، مامان بعد از تو می‌میره، از حضرت زینب (س) بخواه کمکش کنه". تنها چیزی که آرومم میکرد گریه بر مصیبت‌های خانم حضرت زینب (س) بود. سه تا از دوستان علی که چند روز مثل برادر پیش علی بودند آمدند و آن‌جا بالا سر علی روضه و زیارت عاشورا خواندند. مداح، روضه‌ی آقا ابالفضل (ع) را میخواند. بلند شو علمدار، علم رو بردار... آن‌جا در طول روضه‌ها، عمق مصائب اهل‌بیت (ع) را با تمام وجود لمس می‌کردم و اشک‌هایم مرهم زخم دلم بود. بعدها از پرستار بخش شنیدم که می‌گفت: "علی لحظات آخر مدام حضرت زینب (س) رو صدا می‌کرده و در همان لحظات پرواز کرده بود". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
لطفاً هدیه‌تان را پس نگیرید خانواده خبر عروج علی را حاج آقا حسینی همراه همسرشان برای ما آوردند؛ حاج آقا گفت: "شما علی رو تو مسیر حضرت زینب (س) دادید، درسته مصیبت بزرگی برای شماست اما از بی‌بی (ع) مدد بخواید که در این مصیبت صبور باشید و بی‌تابی نکنید، مدد بخواید که هدیه‌تون رو پس نگیرید". یک کفن در خانه داشتیم که پدر علی از کربلا آورده بود، پاشدم خودم کفنش را آماده کردم. جمعیت در خانه‌ی ما زیاد بود، در خیابان و حیاط و خانه جا نبود. طوری برای علی گریه می‌کردند که انگار عزیز خودشان را از دست داده باشند. چند نفر نشستند و چهل بار سوره‌ی مُلک را خواندند به چهل تا دانه‌ی تسبیح تربت امام حسین (ع). تا پیکر علی از تهران برسد سه روز طول کشید؛ علت هم آزمایشات و سایر اموراتی بود که باید انجام می‌شد. پیکر دیر به شهرستان رسید و در این مدت، هر روز و هرشب خانه‌ی ما مجلس روضه و قرآن‌خوانی برقرار بود. خودم به شخصه تا به این سن رسیدم چنین عزاداری ندیده بودم، قرآن بود که ختم میشد، حتی در گروه‌های مجازی هم این برنامه‌ها به‌شدت ادامه داشت. وقتی پیکر علی را برای غسل آوردند، دوستش که سادات بود برایش با صدای بلند زیارت عاشورا خواند، علی وصیت کرده بود حاج آقا حسینی که سادات هستند غسلش کنند و برایش نماز بخوانند. زندگی علی عجیب با سادات گره خورده بود، در همه‌ی اتفاقات زندگیش سادات نقش مهمی داشتند. خانمی که برایش گروه ختم قرآن زد سادات بود، دوست مدافع حرمش که یک هفته از او در بیمارستان پرستاری کرد سادات بود، نماز و غسلش را هم سادات انجام دادند. موقع غسل علایم خاصی از جمله لکه‌های کبود یا علائم خاص شیمیایی مخصوصاً روی پاهایش بود؛ به پیشنهاد یکی از دوستان از آن نقاط عکس گرفتیم تا در آینده بشود پیگیری‌های لازم را انجام داد. نکته‌ی عجیب این بود که پیکر علی بعد از چند روز اصلاً بو نگرفته بود، بدن کاملاً تازه و این برای ما بسیار عجیب بود. وقتی غسل تمام شد، تربت و سنگ تبرکی حرم امام حسین (ع) را در کفنش قرار دادیم. *** دوران کرونا بود و برخی مسئولین با تشییع عمومی علی آقا مخالف بودند؛ اما دوستان علی با رعایت تمامی موارد بهداشتی حضور چشمگیری در مراسم داشتند. ابتدا پیکر علی آقا در سپاه ناحیه‌ی رزن، با انجام تشریفات نظامی بدرقه شد و علی برای آخرین بار در سپاه که سال‌ها با عشق در این مکان خدمت کرده بود حضور پیدا کرد. اشک‌های دوستان و همرزمانش در فراغ علی تمامی نداشت؛ بعد از انجام تشریفات تابوت علی بر روی دستان مردم عزیز شهر به‌سوی جایگاه ابدی‌اش بدرقه میشد. سرباز خوب، موقع رفتن هم پای آرمانهای انقلاب می‌ایستد؛ علی وصیت عجیبی داشت، وصیت کرده بود تا پرچم آمریکا در تشییع جنازه‌اش سوزانده شود. ابتدا تابوت علی را از روی پرچم آمریکا و اسرائیل رد کردیم و بعد پرچم‌ها را به دست مادر علی‌آقا دادیم و ایشان با صلابت خاصی که داشت پرچم استکبار را در تشییع پیکر تنها پسرش آتش زد. مشابه این کار در دوران دفاع مقدس یک‌بار در استان ما در تشیع پیکر شهید 13 ساله محمد رسول رضایی اتفاق افتاده بود. ایشان هم وصیت کرده بود «در تشییع جنازه‌ام پرچم آمریکا را آتش بزنید تا همگان بدانند که من تابع ولایت فقیه و ضد آمریکا هستم». نکته‌ی عجیب این بود که علی‌آقا در وصیت‌نامه‌اش اشاره کرده بود کسانی که با ولایت‌فقیه و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران کوچک‌ترین زاویه‌ای دارند حق ندارد در تشییع جنازه‌ام شرکت کنند. دقیقاً زمان برگزاری مراسم علی‌آقا، با توجه به شرایط کرونا فضا طوری بود که واقعاً من به عینه می‌دیدم کسانی که با ولایت و نیروهای انقلابی مشکل و زاویه داشتند به بهانه‌ی کرونا حضور نیافته بودند و مراسم تدفینش با لطف خدا درست طبق وصیتش برگزار شد. افراد بسیاری را می‌دیدم که تسبیح و چفیه جهت تبرک به تابوت علی می‌زدند. از قبل چند نفر از دوستان، مزار علی آقا را آماده کرده بودند. داخل قبر دور تا دور پرچم‌های متبرک از جمله پرچم حضرت زهرا (س) و پرچم حرم مطهر حضرت رقیه (س) که خودش از سوریه آورده بود کشیده شده بود و مزارش هم شده بود یک حسینه. نوکر همه‌جا را برای اربابش حسینیه می‌کند و علی هم نوکر خالص اهل‌بیت (ع) بود. باز هم موقع تدفین، باید وصیت علی آقا را اجرا می‌کردیم، در وصیت‌نامه‌ی عاشقانه‌اش نوشته بود: "در موقع دفنم، قبل از گذاشتن بدنم داخل قبر، روضه‌ی حضرت زهرا (ع) و در داخل قبر روضه‌ی آقا جانم حضرت اباالفضل (ع)، را بخوانید". علی نذرکرده‌ی آقا قمر بنی هاشم (ع) بود، مادر در دسته‌ی عزاداری علی را از خدا خواسته بود و حالا علی با روضه‌ی آقا جان بدرقه می‌شد. شروع و پایان زندگی علی،با مولایش قمر بنی هاشم (ع) بود.یکی از زیباترین روضه‌های عمرم را این‌جا شنیدم.حالا موقع دل کندن از علی برای همیشه بود.هنوز رفتن علی را باور نداشتم https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با هر خاکی که بر سر مزار علی ریخته می‌شد، جان از بدنم خارج می‌شد، از خدا خواستم تا صبر بر این مصیبت عظیم را برای ما به روزی قرار دهد. شب اول، برخی از دوستان با وجود سردی هوا تا صبح کنار مزار علی ماندن. تا چهل روز دائم مزارش شلوغ بود و خدا بعد از رفتنش خیلی به او عزت داد؛ علی مثل حضرت یوسف (ع) عزیز شهرمان شد. علی بنده و نوکر خوبی بود و حضرت زینب (س) هم خوب به او عزت داد. چهل شب در خانه‌ی ما عزاداری بود، مهمان‌ها تا چند روز نیت می‌کردند و به نیابت علی در خانه‌ی ما نماز می‌خواندند. خیلی‌ها نزدیک سی روز برایش روزه گرفتند، چیزی که در شهرستان ما برای اولین بار اتفاق افتاده بود. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
🌷کرامت های تو، تمام نمی‌شود 🌷 خانواده و دوستان بعد از رفتن علی خداوند خیلی بهش عزت داد، سر مزارش از شهرهای مختلفی از جمله کرمانشاه، قم، همدان و سایر شهرها می‌آیند. آقایی از قم زنگ زده بود، فیلم علی را در اینترنت می‌ببینند و عاشق علی می‌شود؛ میگفت: "ما مشکلی داشتیم، متوسل شدیم و از علی‌آقا مدد خواستیم و مشکل‌مون برطرف شد. الان هرکار خیری که میکنیم به نیت علی آقاست". برخی از جوان‌های شهر و فامیل تغییر کردند و در فضای مجازی مدام از شهدا و اهل‌بیت (ع) پست می‌گذارند. یکی از آن‌ها که خیلی تغییر کرده الان به فقرا کمک می‌کند و اهل نماز اول وقت و هیئت شده است؛ این شخص قبلا اهل خیلی از کارها بود اما الان تغییر کرده است. یکی از بستگان‌مان می‌گفت: "همسرم اصلا نماز نمی‌خوند، از وقتی مراسم علی‌آقا اومد و اون تشییع جنازه‌ی باشکوه و اون عزت رو دید و خاطرات او را شنيد، الان نماز می‌خونه و حتی نماز صبحش هم قضا نمی‌شه". برخی از خانم‌ها بعد از رفتن علی آقا چادری شدند. خاله‌ام الان دائم قرآن می‌خواند درحالی‌که قبلا می‌گفت سال به سال دست به قرآن نمی زدم؛ اما رفتن علی او را به این سمت کشاند. خیلی از آشناها که به خانه‌ی ما می‌آیند می‌گویند ما مدیون علی‌آقا هستیم و الان هم با همان جمع ذکر روزانه و ختم قرآن هفتگی به نیت شهدای مختلف داریم. این‌ها همه به برکت علی آقاست. خانمی می‌گفت سرطان داشتم، آخرین باری که رفتم پزشک قبلش رفتم مزار علی‌آقا و متوسل به شهدا و حاج علی شدم تا از شر این بیماری خلاص شوم؛ در این مدت مدام ذکر لااله الاالله را تکرار میکردم و آخرین آزمایش‌هایم را در اوج ناامیدی داده و منتظر هر جوابی بودم. وقتی جواب آزمایش آمد در کمال ناباوری سرطان من منفی شده بود و من این معجزه را مدیون توسل به شهدا و حاج علی هستم. این وعده‌ی خداوند است که محبت افراد شایسته و با ایمان را خدا در دل‌های دیگران قرار می‌دهد. یکی از این افراد می‌گفت: "پسرم به خاطر داشتن دوستان ناباب اهل همه نوع خلاف شده بود و از دستش کلافه شده بودم. حتی چندبار در اوج عصبانیت نفرینش کردم. دست به دامن شهدا شدم، رفته بودم مزار شهدا که ناخودآگاه به سمت مزار علی‌آقا کشیده شدم. چندین مرتبه محکم به سنگ مزار علی‌آقا زدم و گفتم اگه پیش خدا آبرو داری دعا کن که پسر من هم مثل شما عاقبت‌بخیر بشه. با حالت ناراحتی از گلزار شهدا خارج شدم و چند ماه بیشتر طول نکشید که فرزندم در قدم اول با قطع ارتباط با دوستان و برگشت به سمت مسجد و هیئت، مسیر زندگیاش عوض شد. الان پسرم دیگه اون آدم قبلی نیست". علی عزتش را از نوکری حضرت زینب (س) به دست آورد. یکی از دوستان علی‌آقا سر مزارش با گوشی‌اش پخش‌زنده گذاشته بود و همان‌جا یک نفر از شهرستان سرخس با دیدن مزار علی جهت فرزنددار شدن به ایشان متوسل شد. بعدها تماس گرفته و کلی تشکر کردند چون بعد از ده سال خداوند فرزندی به ایشان عنایت کرده بود. * یکی از دوستان می‌گفت بعد از عروج مظلومانه‌ی علی‌آقا، خیلی در فکر بودم که واقعا علی‌آقا شهید شده یا نه؟! شب با همین افکاری که داشتم خوابم برد، علی اومده بود سراغم! بعد از مدت‌ها باز علی‌آقا را میدیدم، خیلی خوشحال به سمتش رفتم و گفتم: "علی‌آقا این که می‌گن شهدا زنده‌اند چه‌طوریه؟ من می‌خوام این رو ببینم. راستش یک سوال خیلی ذهنم رو مشغول کرده که شما شهید شدی یا نه؟" با لبخند همیشگی‌اش به سراغم آمد و با انگشت محکم به پیشانی من زد؛ از شدت ضرب انگشت از خواب پريدم، خیلی ترسیده بودم. مقداری که گذشت حالم بهتر شد و یاد خوابی که دیده بودم افتادم. ناخودآگاه آیه‌ی شریفه را با اطمینان بیشتری در ذهنم مرور کردم «هرگز گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته شده‌اند مرده‌اند، بلکه شهدا زنده‌اند و نزد خدای متعال روزی می‌خورند.» سوره آل عمران آیه 169 * در بسیاری از روایات، شهادت به عنوان معیار ارزش معرفی شده و در بیان ارزش و عظمت بعضی از حالات، این تعبیر آمده است که اگر انسان در چنین حالتی یا در حال اشتغال به چنین عملی به مرگ طبیعی از دنیا برود، ارزش و پاداش شهید را دارد. بعضی از این حالات و افعال عبارتند از: ایمان، طلب و درخواست شهادت در راه خدا، انتظار فرج قائم آل محمد(ص). امام محمد باقر (ع) فرمودند: "هر مؤمنی شهید است، اگرچه به مرگ طبیعی از دنیا برود". در این حدیث اهمیت و ارزش ایمان واقعی بیان شده است، تا جایی که اگر کسی با ایمان کامل و واقعی در رخت‌خواب خود از دنیا برود، اجر و پاداشی برابر با اجر شهیدی را دارد که در میدان نبرد در برابر دشمنان خدا به شهادت رسید. دومین مورد، طلب و درخواست شهادت در راه خداست. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مراد این است که کسی که آمادگی و آرزوی شهادت در راه خدا را داشته باشد و شهادت را از خدا طلب کند، حتی اگر در رخت‌خواب از دنیا برود، خداوند مقام و اجر و پاداش شهید را به او میدهد؛ و سومین مورد انتظار فرج قائم آل محمد(ص) است که طبق بعضی از احادیث هر کس به امام دوازهم و قیام او ایمان و یقین داشته باشد و منتظر فرج آن حضرت (ع) باشد و در این حالت در بستر خود از دنیا برود، شهید از دنیا رفته است. واقعا به اذعان همه‌ی دوستان علی‌آقا هر سه شاخصه را در خود به کمال رسانده بود و لفظ زیبای شهادت به اجز مجاهدت در حفظ حرم عقیله‌ی بنی هاشم (س) تا همیشه برازنده‌ی نامش خواهد بود. در بسياري از روايات، شهادت به عنوان معيار ارزش معرفي شده و در بيان ارزش و عظمت بعضي از حالات، اين تعبير آمده است که اگر انسان در چنين حالتي يا در حال اشتغال به چنين عملي به مرگ طبيعي از دنيا برود، ارزش و پاداش شهيد را دارد. بعضي از اين حالات و افعال عبارتند از: ايمان، طلب و درخواست شهادت در راه خدا، انتظار فرج قائم آل محمد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هیچ‌وقت ما را تنها نگذاشت (خانواده) از طرف سپاه قدس برای دیدار به منزل ما آمده بودند و یک سفر زیارتی مشهد به ما هدیه دادند. هماهنگی لازم صورت گرفت و قرار بود چندروز دیگر راهی بشویم. هیچ‌کس از برنامه‌ی سفر اطلاع نداشت؛ در همین‌روزها بود که حاج‌آقای حسینی -یکی از روحانیون مشهور شهر- به منزل ما آمدند و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفتند: "قراره ان‌شاءالله عازم مشهد بشید؟". باتعجب گفتم: "بله چطور مگه؟ شما از کجا خبردار شدید؟". بغض کرد و با سختی ادامه داد: "از شما چه پنهان به خاطر همین موضوع این وقت روز مزاحمتون شدم. دیشب بود که علی رو در حرم امام رضا (ع) خواب دیدم. لباس خادمی پوشیده بود، با خوشحالی سراغش رفتم. گفتم علی‌جان چرا این‌جا وایستادی؟ بیا بریم رزن پدر و مادرت مدتها منتظرت هستند. علی نگاهی به من انداخت و گفت: حاج‌آقا من نمی‌تونم بیام، مهمون دارم، بابا و مامان قراره بیان مشهد. اومدم استقبالشون ببرمشون حرم". صحبت‌های حاج آقا تموم شد، اشک از چشمان همه سرازیر بود، علی هیچ‌وقت ما را تنها نگذاشته بود. بالاخره روز موعود فرا رسید و راهی حرم مولا شدیم. علی عاشق امام رضا (ع) بود. انگشتر عقیق علی که سالها در انگشتش بود و چندبار هم با آن انگشتر سوریه رفته بود در دستم بود. یک‌دفعه به دلم افتاد که این انگشتر را به آستان قدس اهداء کنم. به دفتر موزه‌ی آستان مراجعه کردم، دیدم همه‌ی چیزهایی که اهداء می‌شوند طلا و جواهرات قیمتی هستند. انگشتر را که دادم قبول نکردند و گفتند: "ببرید قسمت نذورات تحویل بدید". آن‌جا که رفتم گفتند: "ما این رو می‌فروشیم و تبدیل به پول نقد میکنیم". دلم راضی نشد که این کار را انجام بدهم. دوباره با دل شکسته برگشتم موزه‌ی آستان. در مسیر با آقا دردِ دل کردم، گفتم: "آقاجان کمِ ما رو قبول کن. اینا طلا می‌دن به‌راحتی قبول میکنید. این هدیه رو از طرف جوانی می‌خوام بدم که تمام زندگی‌اش نوکری خالصانه شما رو کرده. همش پرچم شما رو برافراشته و به عشق عمه جانت جونش رو فدا کرده". وقتی جلوی موزه رسیدم همین‌طور مانده بودم که چه‌کار کنم. همین چنددقیقه پیش این‌جا آمدم و قبول نکردند، الان دوباره چه بگویم؟ چندلحظه طول نکشید که آقایی به من گفت: "خانم امری داشتید؟ چرا نگران هستید؟". گفتم: "این انگشتر برای داداشمه که مدافع حرم بود، حالا از بین ما رفته و من می‌خوام به عشقی که به امام رضا (ع) داشت این رو هدیه کنم اما قبول نمی‌کنند". خادم خیلی ناراحت شد و زنگ زد و با ناراحتی موضوع را گزارش داد. به من گفت: "برو کفش داری شماره‌ی 5". رفتم آن‌جا، به من خیلی احترام گذاشتند، بعد داخل یکی از رواق‌ها شدم و کامل در خصوص داداش علی توضیح دادم. از ارادتش به آقا امام رضا (ع) گفتم؛ انگشتر را از من گرفتند و گفتند که ان‌شاءالله یک موزه مخصوص شهدا درحال راه‌اندازی است که وسایل شهدا را داخل آن موزه قرار خواهند داد. آن سفر، بهترین سفر زیارتی‌ام در تمام عمرم بود. شش روز آن‌جا بودیم و دوازده تا فیش غذای حضرت نصیبمان شد، یعنی ما حضور علی را لحظه‌به‌لحظه احساس می‌کردیم. بابا در مشهد تنها بود و من نگرانش بودم، یکی از دوستان علی وقتی که فهمید بابا مشهد است خودش را از اصفهان رساند و مثل یک پسرِ واقعی، بابا را همراهی کرد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
🌷وصیت‌نامه‌ی سربازِ سیدعلی🌷 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾ هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند مردگانند، بلکه آنان زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. سلام بر آن مدافع بی‌یاور، سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده، سلام بر آن گونه‌ی به خاک آلوده شده، سلام بر آن بدن برهنه، سلام بر آن دندان‌های چوب خورده ، سلام بر آن سر بالای نیزه رفته، سلام و درود بی‌کران خداوند بر آخرین حجتش امام مهدی(عج)، سلام و درود بی‌کران خداوند بر بنیان‌گذار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی (ره) و شهدای گران‌قدر انقلاب. سلام خدا بر نائب بر حق امام زمان (ع) حضرت امام خامنه‌ای. خداوند را شاکرم که توفیق داد تا بنده‌ی حقیر لباس خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را بر تن بپوشم. این‌جانب این راهی را که انتخاب کرده‌ام را توفیق الهی می‌دانم و با چشمانی باز و قوه اختیار در این مسیر قدم گذاشته‌ام. از تمامی دوستان و آشنایان و کسانی که این وصیت‌نامه را می‌خوانند می‌خواهم پشتیبان و حامی ولایت‌فقیه باشند. نگذارید دوباره مرام کوفیان در ایران برای علی زمان تکرار شود. عاقبت‌به‌خیری شما در گرو پشتیبانی از امام زمان (ع) و نایب برحقش امام خامنه‌ایست . دوستان عزیزم در حمایت از ولایت و نظام و ارزش‌های انقلاب محافظه‌کارانه عمل نکنید. مواضع خود را به صورت صریح و آشکار اعلام کنید و مبارزه با مستکبران را اولویت کار خود قرار دهید و همیشه حامی ملت‌های مظلوم باشید. شعار مرگ بر آمریکا را فراموش نکنید چرا که تمامی مشکلات جهان اسلام منشاش شیطان بزرگ و حامیان منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای آن‌ها می‌باشد. پدر و مادر عزیزم شهادت مرگ نیست، حیاتی دوباره است و سعادتی است که خداوند به هرکسی قسمت نمی‌کند. در شهادت حقیر بی‌قراری نکنید شهادتم را مصیبت ندانید، برایم گریه نکنید و لباس عزا برایم نپوشید. مصیبت حضرت زینب (س) را یادآور شوید و برای آن بانوی بزرگوار گریه کنید. برای صورتی که سیلی خورد گریه کنید، برای دستی که بسته شد گریه کنید، برای مظلومیت امام زمان (ع) گریه کنید، برای اشک‌ها و این عمار گفتن رهبرم گریه کنید، برای بی‌وفایی کوفیان گریه کنید. به همه بگویید که با رضایت کامل به این ماموریت رفته‌ام. بگویید که آرزوی رفتن داشتم. بگویید که رفته‌ام تا دیگر جسارتی به حضرت زینب (س) نشود. بگویید که برای انتقام سیلی حضرت زهرا (س) رفته‌ام. بگویید که بغض و کینه‌ی دشمنان امیرالمومنین (ع) مرا به این ماموریت برده است. خدا را شاکرم که در خانواده‌ای انقلابی بزرگ شدم که از کودکی مرا نوکر اهل بیت (ع) تربیت کرده است. بابا جان و مامان جانم، خیلی خیلی شما را دوست دارم و بر دست و پایتان بوسه می‌زنم. از این که پسر خوبی برای شما نبودم و همیشه باعث زحمت و دردسر شما بودم از شما حلالیت می‌طلبم. ان‌شاءالله همیشه در رکاب امام زمان (عج) و امام خامنه‌ای آماده‌ی خدمت به اسلام باشید. خواهر عزیزم لعیا جان و مریم جان، نمی‌دانم چگونه احساساتم را نسبت به شما ابراز کنم، خدا می‌داند که همه‌ی زندگی من بودید و چه‌قدر شما را دوست دارم. از این که نمی‌توانم بیشتر از این برای شما برادری کنم شرمنده‌ام. چه کنم که دل می‌گوید باید بروم تا از غافله جا نمانم. همیشه به یاد شما خواهم بود و از شما طلب دعا در حق برادرتان را دارم ان‌شاءالله برادرتان را حلال خواهید کرد. کسانی که با ولایت فقیه و نظام مقدس ج.ا.ا کوچکترین زاویه‌ای دارند حق ندارند در تشییع جنازه‌ام شرکت کنند. در موقع دفنم قبل از گذاشتن بدنم داخل قبر، روضه‌ی حضرت زهرا (ع) و در داخل قبر روضه‌ی حضرت اباالفضل (ع) آقاجانم را بخوانید و از تمامی دوستان و آشنایانم طلب حلالیت دارم. خدایا تو خود می‌دانی که گناهانم فراوان و توشه‌ای ندارم. با رویی سیاه آمده‌ام. خدایا مرا پاکیزه بپذیر و مرا با شهادت مثل مولایم حضرت ابالفضل (ع) از این دنیا ببر. ای کاش جان‌ها داشتم و در راه اسلام و امام زمان (ع) و حمایت از امام خامنه‌ای می‌دادم .خدایا تو خود می‌دانی اگر بندبند اعضای بدنم را از هم جدا کنند بدنم را بسوزانند و خاکستر بدنم را به هوا دهند باز هم از ولایت‌فقیه دست بر نمی‌دارم. سلامم را به امام خامنه‌ای عزیز برسانید و بگویید که آرزوی من دیدن چهره‌ی مبارکشان از نزدیک بود و بوسیدن قدم‌های مولایم عطشی همیشگی در وجودم گذاشته بود. به آقا جانم بگویید که برای سرباز کوچک خود دعا کند. والسلام https://eitaa.com/haj_ali_khavari