موقع اعزام شده بود، برای آخرینبار توجیه شدیم و پلاکهایمان را تحویل گرفتیم. شور و حال رزمندگان مدافع حرم در زمانی که پلاک میگرفتند زیبا بود؛ علی پلاکش را که گرفت از خوشحالی چشمانش برق میزد و میگفت: "خداروشکر پلاک عملیات بهمون دادند، سالها آرزوی این لحظات رو داشتم، خداروشکر که بالاخره به آرزمون رسیدیم". قبل از حرکت هم روضهای خوانده شد که حال و هوای همهی مدافعان حرم را عاشورایی کرد. من مطمئن بودم از بین این جمع، عدهای روزهای آخر حیات دنیاییشان را سپری میکنند و ما زمینیها باید از انفاس قدسی این عزیزان بهره میبردیم.
قبل از اعزام مسئولین بارها تأکید کردند که برای رفتن هیچ اجباری نیست و هرکس که بخواهد میتواند برگردد اما هیچکس ذرهای در راه پرخطری که پیش گرفته بود تردیدی نداشت. بعد از صحبتهای فرماندهان، برگهی رضایتنامه را آوردند و امضا کردیم. در این برگهها قید شده بود که ما کاملاً داوطلبانه در این ماموریت شرکت میکنیم و هیچگونه اجباری برای رفتن نیست و بعدها نباید هیچگونهی ادعای حق و حقوقی داشته باشیم.
من و علی کنار پنجرهی هواپیما نشسته بودیم و در حال و هوای خودمان بودیم که خلبان اعلام کرد: "در حال حاضر از فراز آسمان حرم آقا امیرالمؤمنین (ع) عبور میکنیم". من و علی با شوق و اشتیاق خاصی پایین را نگاه کردیم، حرم آقا کاملاً مشخص بود و نور اطراف گنبد حسابی دلمان را به ایوان طلایی نجف برد. بعد از مدتی مجددا خلبان اعلام کرد که: "از آسمان شهر کربلا عبور میکنیم". فضای عطرآگین شهر آسمانی کربلا، فضای بینالحرمین و حرم آقا سیدالشهداء (ع) هم حسابی دلهایمان را کربلایی کرد و بغض عجیبی گلوگیرمان شده بود. همینطور که هواپیما در حال حرکت بود باز خلبان اعلام میکرد که: "در آسمان شهرهای مقدس کاظمین و سامراء هستیم". خیلی برای ما جذاب و جالب بود که در کمتر از یک ساعت، این همه زیارت انجام داده باشیم و سفرمان از همان ابتدا با عرض ارادت به اهلبیت (ع) شروع شده باشد. این نوید خوبی برای پیروزی مدافعان حرم بر جبههی کفر و نفاق داشت.
امان از کوچههای شام جمعی از دوستان و خانواده
نیمههای شب بود که از هواپیما پیاده شدیم و بلافاصله به سمت حرم راه افتادیم. با علی و بقیهی دوستان زیر لب زمزمه میکردیم و اشکهایمان جاری بود. تنها چیزی که آراممان میکرد همین اشک بود. کوچهها تنگ و تاریک بود و فضای کوچه روضهای مجسم برای ما؛ سالها با این روضهها مانوس بودیم. شهید سید میلاد با صدای بلند ناله میکرد و روضه میخواند. درکوچههای خلوت و تاریک شامات حس عجیبی داشتیم و بیاختیار در ذهنها واژههای اسارت، غربت، یتیمی و بیکسی اهلبیت (ع) (س) تداعی میشد. این زیارت با تمام زیارتهایی که رفته بودم متفاوت بود و با تمام نالایقیمان نام مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله) در کنار اسمممان حک شده بود. تا چشمانمان به گنبد نورانی خانم زینب (س) افتاد بیاختیار یاد شهدای مدافع حرم افتادیم، قطعاً همهی آنها هم مثل ما تا چندی پیش اینجا بودند و هنوز میشد صدای مناجاتشان را در گوشه و کنار ضریح شنید. حرفهای من گزاف نیست، چون در جمع خودمان هم بودند کسانی که این اولین و آخرین زیارتشان همینبار بود. خیلیها آرزو داشتند تا در جمع ما باشند اما از بین آنها خداوند این توفیق بزرگ را به ما عنایت کرده بود. تا وارد حرم شدیم دست برسینه سلام دادیم:
السلام علیک یا بنت امیر المومنین؛ السلام علیک یا اخت الحسن و الحسین؛ السلام علیک یا عمه ولی ا... و رحمه ا.. و برکاته.
صدای دعا و گریهی بچهها در آن لحظات هنوز هم در گوشم میپیچد. آثار جنگ در شهر مشهود بود و با دیدن این فضا خونمان به جوش میآمد و برای رفتن مصممتر میشدیم. خداحافظی بسیار سخت بود. با هر سختی و جانکندنی بود از حرم خانم حضرت زینب (س) وداع کردیم. علیآقا آنجا دائم نماز میخواند و قنوتهای بسیار زیبایی داشت. حتی در نماز هم اشکهایش جاری بود و از حال و هوایش چند عکس زیبا گرفتم. بعد از نماز علی گوشهای از حرم کز کرده بود و نجوا میکرد. بعداً از او سوال کردم: "اینهمه نماز برای چی میخوندی؟". میگفت: "برای شهدا و به نیت پدر مادرم بود". از حرم بیرون آمدیم، هیچکس حرف نمیزد و همه در حال خودشان بودند. از یکی از بزرگان شنیدم که میگفت: "هرکس به عمق مصائب حضرت زینب (س) پی ببره نمیتونه زنده بمونه". من فکر میکنم شهدای مدافع حرم جزو همین دسته افراد بودند. بچهها با تمام وجود این شعر را زیر لب زمزمه میکردند: علوی میمیرم، مرتضوی میمیرم انتقامِ حرمِ زینبُ من میگیرم
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
بعد از اینکه افراد بسیجی برای اعزام به سوریه انتخاب شدند شور و حال بسیار عجیبی در بین نیروهای اعزامی برقرار بود. بچهها از همهچیز دل بریده بودند و کاملاً برای شهادت آماده بودیم. در بین صحبتهایمان همه از آرزوی شهادت در راه بیبی حضرت زینب (ع) میگفتیم و هرکدام دوست داشتیم به نحوی شهید بشویم. علی یکی از این کلاههای نیروهای حزب الله را روی سرش گذاشته بود و چهرهاش هم خیلی به نیروهای حزب الله شبیه شده بود. میگفت: "سعید باورت میشه ما هم داریم میریم عملیات! یعنی روزیمون میشه تو جبههی مقاومت شهید بشیم؟".
خیلی محکم گفتم: "علی جان ما که سالها آرزو داشتیم در رکاب امام زمان (ع) (عج) باشیم، اینهمه تلاش کردیم و زحمت کشیدیم، این جنگ تمرینی میشه برای روزهای سخت". علی در حال خودش بود و گفت: "انشاءالله. من که آرزوی دیرینهام اینه که سرباز آقا باشم".
در همین جمعهای دوستانه که حرف از شهادت بود، شهید صانعی رو به ما کرد و گفت: "بچهها درسته شهادت آرزوی هر بسیجی هست، اما دعا کنید حالاحالاها باشیم و در رکاب ولایت بجنگیم، شهادت بمونه انشاءالله تو تلآویو زمان فتح فلسطین، اونجا خیلی حال میده که تو جنگ با اسرائیلیها شهید بشیم. من هم مثل حاج احمد متوسلیان دوست دارم تو جنگ با اسرائیلیها شهید بشم. هرکدوم از ما باید حداقل صدتا تکفیری رو به درک واصل کنیم". شهید صانعی این حرفها را با بغض و هیجان عجیبی میگفت و علیآقا هم با صحبتهای آقا مجید به وجد آمده بود و زیر لب مدام ذکر میگفت.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
بعد از زیارت حضرت زینب (س)، به سمت حرم بیبی حضرت رقیه (س) راه افتادیم. فضای حرم خیلی غربت داشت و کاملا خلوت بود. علی با گریه میگفت: "توفیق داشتم مدینه و کربلا جهت زیارت رفتم، اما حرم حضرت رقیه (ع) غربت عجیبی داره، اینجا چرا اینقدر غریبانه است؟ این کوچههای لعنتی چرا اینطوریه؟". کوچههای شام خیلی غربت سنگینی داشت. داخل حرم که بودیم، شهید مجتبی کرمی خیلی هراسان بود، گفتم: "مجتبی چته؟ نگرانی؟". گفت: "روز تاسوعا تولد دخترمه، رفتم برای دخترم عروسک بگیرم که اگر برگشتم براش کادو ببرم اما پیدا نکردم، تمام شده بود". شنیده بودم که مجتبی دختر سه سالهای بنام ریحانه دارد. مجتبی روز عملیات در سوم محرم شهید شد و روز تاسوعا پیکر مجتبی را برای دخترش آوردند. کادوی تولد ریحانه پیکر غرق به خونِ بابا بود. وقت زیارت تمام شده بود و باید تا روشنایی روز از حرم بیرون میرفتیم. فرماندهان بهزور دست بچهها را میگرفتند و بیرون میکشیدند. یادش بخیر بعد از عملیات دوباره رفتیم زیارت، جای خالی شهدا خیلی احساس میشد؛ مجید، مجتبی و سید میلاد از جمعمان کم شده بودند. همراه فرماندهان موقع خداحافظی از حرم نوای لبیک یا زینب (س) سر دادیم و آنجا چشمم فقط به احمد شوهانی بود. احمد فرماندهی یکی از گروهانها بود و خیلی بی قراری میکرد، گریه امانش نمیداد. احمد تا شهادت فاصله کمی داشت، او دقیقاً کنار علی آقا بود که تیر دوشکا به سرش خورد و زمین افتاد؛ اما در این واقعه تقدیر او در زنده ماندن بود تا سال 1396 که در درگیری با داعشیها در غرب کشور به شهادت برسد.
علی بعدها وقتی از سوریه برگشت با گریه برایمان تعریف میکرد: "محرم سال 1394 توفیق یارم شد و همراه دوستان همرزمم زیارت حرم حضرت رقیه (س) رفتیم. دلم نیومد اونجا برم سوغاتی بخرم یا عکس بندازم، خیلی غربت داشت. فقط پول دادم و از حرم سه تا عروسک خریدم. هرچهقدر خواستم برم بازار دلم نیومد، نتوستم برم. همش فکرم به اسارت عمهجان حضرت زینب (س) بود و تو ذهنم خطور میکرد که چهطور از این کوچهها رد شدند؟! چهقدر جسارت شد، چهقدر توهین شنیدند. خیلی سختم بود، شامیان خیلی خیانت کردند. وقتی امام سجاد (ع) میفرمایند امان از شام، واقعاً امان از شام رو میشد اونجا حس کرد. اهالی این شهر بعید میدونم خیر ببینند. بعد از زیارت وارد یکی از شهرهای اطراف حلب شدیم، همه به فکر خودشان بودند که فرار کنند. یک بچهی معلولی بود که زیر دست و پا مونده بود و هیچکس خم نمیشد کمکش کنه! از ترس دشمن هرکس به فکر فرار خودش بود". علی میداد: "آبجی اونجا بیاختیار یک لحظه یاد شما افتادم، با خودم گفتم اگر خداینکرده این جنگ به کشور ما کشیده بشه چه بلایی سرِ ناموس ما خواهد اومد؟ وقتی این صحنهها رو میدیدم نسبت به جنگیدن در سوریه مصممتر میشدم، چون خاکریز مبارزهی ما با داعش به جای اینکه در کشور خودمون باشه کیلومترها دورتر از دیارمون بود و خیالمون از بابت نوامیس کشور خودمون راحت بود". علی خیلی از بیتفاوتی برخی مردم آنجا ناراحت بود، از اینکه برخی از مردم آنجا با دشمن همکاری داشتند، در برخی مغازهها شیشههای مشروب وجود داشت و حجاب برخی از خانمها بسیار ضعیف بود. علی میگفت: "خداروشکر پای این حرامیها به کشور ما باز نشد، با اینکه من ذرهای از اونها ترس نداشتم اما چند جا درگیریهامون خیلی نزدیک بود و چهرههای اونها رو از نزدیک میدیدم. واقعاً قیافهی نحس و پلیدی داشتند، چهارههایی که بهخاطر جنایتهاشون بسیار خوفناک و زشت بود و آدم رو بیاختیار یاد لشکریان یزید و عمربنسعد میانداخت". تمام توصیفات علی از چهرهی دشمن را خیلی زود در فیلم دستگیری و شهادت شهید محسن حججی به عینه تمام جهانیان دیدند.
علی میگفت: "وقتی تو فرودگاه تهران پیاده شدیم، یکی از رزمندگان که مجروح شده بود موقع پیاده شدن زمین وطن رو بوسید. وقتی این صحنه رو دیدم بغض کردم و کلی گریه کردم". اشکهایش همینطور پایین میآمد و ادامه میداد: "ما باید قدر ممکلت و رهبرمون رو بیشتر از قبل بدونیم، وقتی خیانت برخی از مسئولین مردم رو نسبت به رهبری و انقلاب بدبین میکنه آدم آتیش میگیره...".
***
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
بعد از اینکه افراد بسیجی برای اعزام به سوریه انتخاب شدند شور و حال بسیار عجیبی در بین نیروهای اعزامی برقرار بود. بچهها از همهچیز دل بریده بودند و کاملاً برای شهادت آماده بودیم. در بین صحبتهایمان همه از آرزوی شهادت در راه بیبی حضرت زینب (ع) میگفتیم و هرکدام دوست داشتیم به نحوی شهید بشویم. علی یکی از این کلاههای نیروهای حزب الله را روی سرش گذاشته بود و چهرهاش هم خیلی به نیروهای حزب الله شبیه شده بود. میگفت: "سعید باورت میشه ما هم داریم میریم عملیات! یعنی روزیمون میشه تو جبههی مقاومت شهید بشیم؟". خیلی محکم گفتم: "علی جان ما که سالها آرزو داشتیم در رکاب امام زمان (ع) (عج) باشیم، اینهمه تلاش کردیم و زحمت کشیدیم، این جنگ تمرینی میشه برای روزهای سخت". علی در حال خودش بود و گفت: "انشاءالله. من که آرزوی دیرینهام اینه که سرباز آقا باشم".
در همین جمعهای دوستانه که حرف از شهادت بود، شهید صانعی رو به ما کرد و گفت: "بچهها درسته شهادت آرزوی هر بسیجی هست، اما دعا کنید حالاحالاها باشیم و در رکاب ولایت بجنگیم، شهادت بمونه انشاءالله تو تلآویو زمان فتح فلسطین، اونجا خیلی حال میده که تو جنگ با اسرائیلیها شهید بشیم. من هم مثل حاج احمد متوسلیان دوست دارم تو جنگ با اسرائیلیها شهید بشم. هرکدوم از ما باید حداقل صدتا تکفیری رو به درک واصل کنیم". شهید صانعی این حرفها را با بغض و هیجان عجیبی میگفت و علیآقا هم با صحبتهای آقا مجید به وجد آمده بود و زیر لب مدام ذکر میگفت.
اضطراب: خانواده و..
ده روزی از رفتن علی گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم؛ در شهر هم حرف و حدیث زیادی پیچیده بود. ایام محرم بود و توسلات ما در آن شبها خیلی زیاد شده بود. تصویر علی دائم جلوی چشمانم قرار داشت. چند نفر از آشنایان را دیدم اما هیچکدام حرکات طبیعی نداشتند، انگار موضوعی را از ما پنهان میکردند. در همین احوالات بودیم که خبر شهادت حاج حسین همدانی همهی ما را بهت زده کرد. بابا هم مدتی در جبهه نیروی تحت امر حاج حسین بودند. حال خانوادهی ما بسیار دگرگون بود، خواهرم بهشدت مریض و در بیمارستان بستری شد. همهی اینها مزید بر علت بود که داغ سردار بر ما بسیار سنگین باشد. تشییع بی نظیری در شهر، توسط مردم انقلابی همدان برگزار شد و تقدیر مقام معظم رهبری را هم در پی داشت. بعد از اتمام مراسم شهید همدانی، دوباره نگران علی بودیم و پیگیریهای ما از رفقای علی به نتیجهای نرسید.
بعدها از دوستان علی شنیدم که میگفتند: "یکی از رزمندگان تیپ فاطمیون بنام شهید محمدرضا خاوری، شهید شده بود و به اشتباه بچههای همدان فکر کرده بودند که علی شهید شده". دستمان به جایی بند نبود و تا دو روز همهی ما در حالت اضطراب شدید بودیم و حتی به تدارکات برنامههای علی هم فکر میکردیم، طوریکه حتی یکی از دوستان سفارش بنر هم داده بود!
در این حال و هوا علی با منزل تماس گرفت و خیال همهی ما راحت شد. هر وقت زنگ میزد اول با مامان صحبت میکرد و بعد با ما. وقتی از سوریه برگشت در کوچه خم شد و پای مامان و بابا را بوسید. هر سه مرتبه که برگشت همین کار را تکرار میکرد و حتی موقع اعزام هم در کوچه خم میشد و پاهای بابا و مامان را میبوسید و خداحافظی میکرد. این کارها واقعاً از روی اخلاص بود و خیلی از آن کسانی که آنجا بودند اشک میریختند. موقع اعزام بود که این صحبت علی در گوشم ماندگار شد، علی گفت: "هرکس با ولایت زاویه دارد در تشییع جنازهی من شرکت نکند".
***
شب قبل از عملیات مصادف با شب سوم محرم بود. بچهها عزاداری عجیبی کردند و صورت همهی بچهها از شدت گریه خیس اشک شده بود. من از دور بچهها را زیر نظر داشتم؛ سیدمیلاد و علیآقا مثل همیشه میاندارِ سینهزنی بودند. علی و سیدمیلاد حال و هوای خاصی به مراسم میدادند؛ میانداری میکردند و خیلی خوب رجز میخواندند. علیآقا، شهید سیدمیلاد مصطفوی و شهید مجتبی کرمی، سه ضلع همیشگی میانداری هیئات بودند و بعد از شهادت مجید و سیدمیلاد، هروقت فیلم سینهزنیمان را نگاه میکردم برای من سوال بود که ضلع سوم این مثلث شهادت، کی تکمیل خواهد شد؟ و حالا علی بین رفقای بهشتیاش در محضر ارباب میانداری میکند. شهید صانعی گوشهای نشسته بود و بهشدت گریه میکرد، قرار بود فردا عملیات محرم شروع شود. معلوم نبود کدام یکی از بچهها از بین ما جدا خواهند شد. وسط سینهزنی، سیدمیلاد با صدای بلند گفت: "خدایا من رو پیش عمهجانم (س) نگه دار...". چند شبی که در پادگان مراسم توسل داشتیم، فضای بسیار معنوی و عجیبی حاکم شده بود. از آن جمع باصفا دهها نفر به شهادت رسیدند و بعدها راز این معنویت زیاد آن مجالس را فهمیدم و مطمئن هستم که آن فضا تا سالها تکرار نخواهد شد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
بعدها جملهای از شهید حاج قاسم سلیمانی شنیدم که فرموده بودند: "این حال و هوایی که در بین رزمندگان مدافعان حرم دیدهام، در طول این چهل سال مجاهدتم کمتر دیده بودم". سیدمیلاد بعضی وقتها بعد از شوخی و خنده با بچهها شروع میکرد ذکر حسین حسین گفتن، یکبار در دلم گفتم: "بابا این سید هم دیونه است، الان چهوقت حسین حسین گفتنه". در همین افکار غلط خودم غوطهور بودم که سید با نگاه نافذ و عجیبی حرفی را زد که مو به تنم سیخ شد! گفت: "بچهها، این حسین حسین گفتن من بیحکمت نیست، آقام امام حسین (ع) من رو صدا کرد و من هم در جوابش ذکر حسین حسین گرفتم".
معنویت بچهها بسیار بالا بود و همین عامل مهمی در تقویت نیروها میشد. جلوی آسایشگاه موکتی پهن میشد و نمازهای جماعت در آنجا برپا بود. تصمیم گرفتم یک شب بیدار شده و نماز شب بخوانم، ساعتم را تنظیم کردم و خوابیدم. بعد از زنگ زدن ساعت با سختی تمام بیدار شدم که نماز بخوانم، چشمانم را که باز کردم دیدم اغلب بچهها مشغول عبادت بودند که چشمم به علیآقا افتاد؛ گوشهای خلوت کرده بود و مشغول عبادت بود. از خودم خجالت کشیدم، پتو را روی سرم کشیدم و گفتم عمری در خواب غفلت بودم، این یک شب هم به جایی نخواهم رسید، من کجا و این دوستان بیریا و باصفا کجا؟!
خلوتهای شبانهی بچهها روحیهی نیروها را تقویت میکرد و به معنای واقعی کلمه شیران روز و عابدان شب بودند. گاهی شب با علی نگهبان بودم و صحبت از همهجا میشد، اما وِرد زبان ما شهادت و عاقبتبهخیری بود. علی با گریه از شهدا تعریف میکرد، انگار سالها با آنها زندگی کرده بود، میگفت: "زندگی بدون شهدا برای من معنی نداره". روزهایی که فرصت داشتیم میرفتیم مخابرات تا تماس بگیریم، خیلی هم وقت میگذاشت تا با مادرش صحبت کند. شاید دو کیلومتر پیاده میرفتیم تا علیآقا به مادرش زنگ بزند. علی آنجا متوجه شد که من بدون اطلاع خانواده به سوریه آمدهام، خیلی ناراحت شد و گفت: "چون شما بدون اذن والدین اومدی، سفر شما سفر معصیت هست و نمازت رو باید کامل بخونی". برای من عجیب بود که علیآقا چهقدر نسبت به مسائل شرعی حساس و دقیق است.
وضعیت خرابیها و آثار جنایت داعشیها در شهرهای سوریه و اطراف حرم مطهر را که میدید خیلی ناراحت میشد و میگفت: "چرا اینقدر ما رو دیر آوردند، من سالها منتظر اعزام بودم. مگه ما مرده باشیم تا اینهمه جسارت به حرم ائمه (ع) شده باشه. من از خودم و بیبی (س) شرمندهام".
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
تقریباً چهارصد نفر از دشمن را به درک واصل کرده بودیم اما دشمن مدام با تویوتا نیرو میآورد. کاملاً مشخص بود دستپاچه شدهاند و حتی برخی از نیروهایشان با لباسهای عربی مشکی رنگ میآمدند و لباس نظامی نداشتند. یکی از بچهها با شلیک دقیق خمپاره، تقریباً پنج نفرشان را به درک فرستاد و مرهمی بر داغ شهادت مظلومانهی عزیزان و دوستانمان گذاشت.
توپ بچههای اصفهان خراب شده و زیر آتش دشمن جا مانده بود. علی گفت: "احسان من برم اون توپ رو بیارم، حیفه دست دشمن بیفته". بلند یازهرا (س) گفت و رفت؛ خیلی اضطراب داشتم که دشمن علی را نزند. علی زیر باران گلوله به سمت ماشین رفت و هر چقدر استارت زد نشد که نشد. کل باک و رادیاتور ماشین تیر خورده بود و روشن نمیشد. علی با شجاعت خاص خودش دوباره برگشت، تا کنار ما رسید تکفیریها با موشک توپ را منفجر کردند. علی میگفت: "احسان گلوله بود که از کنار سر و صورتم رد میشد؛ دائم ذکر یافاطمه (س) میگفتم. کارم تمام شده بود، اما بیبی (ع) کمکم کرد که زنده بمانم"، شجاعت علی مثال زدنی بود. میخندید و میگفت: "تو ذهنم گفتم الان مثل فیلمها ماشین رو روشن میکنم و برمیگردم اما حیف که نشد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
آخرین لبخند
نزدیکی محل درگیری، یک ساختمان دو طبقه قرار داشت. درِ ساختمان بسته بود و فرصت نداشتیم. بلافاصله در را منفجر کردیم و رفتیم پشتبام تا موضع مناسبی برای تیراندازی داشته باشیم. آقامجید خیلی زود جای مناسبی پیدا کرد و تیربارش را به سمت دشمن نشانه گرفت. فاصلهی ما با تکفیریها سیصد الی چهارصد متر میشد. آقامجید چند رگبار به سمت دشمن شلیک کرد. من گفتم: "مجیدجان مراقب باش اینجا رو نزنند، سرت رو خیلی زیاد بالا نگیر". نمیدانم چرا اما دلشوره داشتم، اما آقامجید خیلی آرام و با حوصله تیراندازی میکرد. مهماتش هم خیلی زیاد بود و اصلاً نگران نبودیم. صدای زوزهی تیرهایی که مدام از بالای سرمان رد میشد به گوش میرسید. علی همگام با مجید مدام با تیربار شلیک میکرد. هیچکدام از بچهها ترسی از دشمن نداشتند.
نیم ساعتی گذشت و آقامجید و علیآقا با تیربارشان خیلی تیراندازی کردند و دشمن نسبت به این نقطه حساس شده بود. به آنها گفتم: "تیرهایی که تو ماشین مونده رو بردارید و بیارید". مجید از علی پیشی گرفت و خیلی زود بلند شد و رفت. باورم نمیشد که مجید تا شهادت فاصلهای ندارد و این آخرین حرفی بود که بین ما ردوبدل شد. من پشت تیربار مجید نشستم و تیراندازی کردم؛ هرچهقدر منتظر شدم دیدم مجید نیامد، نگران شدم. فاصلهی ساختمان تا ماشین چند متر بیشتر نبود. نگرانی و تشویش مثل خوره به جانم افتاده بود. از طرفی هم حواسم به روبرو بود تا از دشمن تلفات بگیرم. در همین فکرها بودم که یکی از بچهها آمد و بی مقدمه گفت مجید شهید شد. جنگ بود و چارهای جز پذیرش این تقدیرات الهی نداشتیم، مجید رفت و ما مصممتر شدیم برای ادامهی راه نورانی او. دیدار دوبارهای که فکر میکردم چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید ماند تا قیامت و من امیدوار به شفاعت دوستان شهیدم هستم. تویوتای قرمز رنگی با سرعت زیاد وارد روستا شد و سریع پیکر بیجان مجید را داخلش قرار دادند و به عقب برگشتند.
علیآقا شهادت مجید را اینطور روایت میکرد: "از ساختمان پایین رفتیم تا گلوله بیاریم. مجید چند لحظه جلوتر از من از ساختمان خارج شد. دیدم یک لحظه پاهای مجید سست شد و کشانکشان خودش رو کناری کشید. بالای سرش که رسیدیم از پهلوش خون بیرون میزد. مجید خیلی خوشحال بود و میخندید. برای ما تعجبآور بود. لحظهی آخر نگاه عجیبی داشت که انگار کسی بالای سرش بود. مجید خیره به آن شخص شده بود و لبهاش باز شد. به سختی السلام علیک یا ابا عبدالله گفت. لبخند زیبا و ملیحی زد و چشمانش بیرمق شد و پرکشید". یاد حرفهای بزرگان که سالها پای منبر شنیده بودم افتادم که ارباب لحظات آخر بالای سر نوکرهایش خواهد آمد. تردید نداشتم که مجید ارباب را دیده و به او سلام داده است، مگر میشود ارباب ما بالای سر مدافعان حرم خواهرش نیاید؟ همهی ما به عشق ناموس سیدالشهداء (ع) رفته بودیم و حالا هم ارباب داشت تلافی میکرد.
***
دستور عقبنشینی صادر شد. برای ما که چهار کیلومتر پیشروی کرده بودیم و شهید داده بودیم خیلی سخت بود اما حالا باید برای تثبیت مواضع، مقداری عقبتر میآمدیم. هوا کمکم تاریک میشد و چون خیلی با منطقه آشنایی نداشتیم و از طرفی جناحین ما هم خالی بود، صددرصد تلفات میدادیم. با تدبیر فرماندهان، عقبتر آمدیم و تا صبح پدافند کردیم. موقع عقبنشینی، محاصرهی 270 درجهای شده بودیم. علی که خیلی نزدیک دشمن شده بود بهزور عقب آمد و میگفت: "چطور برگردیم؟ پیکر سید جا مونده". علی با گریه میگفت: "با همین دستهام چشمهای نیمهباز مجتبی کرمی رو بستم، آخه چرا؟ چرا جاموندم؟ همهچیز دست خودمون بود، باید با اونها میرفتیم". موقع عقبنشینی یک خشاب تیر علی جا مانده بود که من آن را برداشتم و با خودم به عقب آوردم. علی خیلی تشکر کرد که حتی یک خشاب از ما به دست دشمن نیفتاد. یکی از بچهها گفت: "متوسل بشویم به خانم حضرت زهرا (س) تا از این معرکه خلاص بشیم". آن توسل خیلی کارگشا بود و الحمدلله توانستیم سالم به عقب برگردیم. مسئولین قرارگاه بعدها برای ما نقل کردند که سردار سلیمانی از عملکرد نیروهای همدانی در عملیات محرم سال 1394 رضایت زیادی داشتهاند و رضایت فرماندهی بزرگی همچون شهید سلیمانی افتخار بسیار بزرگی برای ما بود. وقتی برگشتیم عقب، بچههای یگان صابرین هم آنجا بودند. آنها تازه نفس بودند و برای ادامه عملیات آماده. آنجا برادرِ شهید محمد غفاری را هم دیدم، برایم خیلی جالب بود با اینکه خانوادهی شهید غفاری بعد از شهادت محمد فقط یک پسر داشتند باز هم پسرشان را که حالا تکپسرشان محسوب میشد، برای دفاع از حرم راهی کرده بودند.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
شيميايي
بعد از عملیات، مجدد به مقر نیروهای صابرین رفتیم، آنها چند شهید داده و برای شهدای یگانشان مراسم گرفته بودند، با علی رفتیم در مراسمشان شرکت کردیم. علی خیلی یگان صابرین را دوست داشت و از مدتها قبل، با شهدای این یگان مخصوصاً شهید محمد غفاری انس و الفت عجیبی پیدا کرده بود. مجلس عجیبی بود، بچهها حسابی از فراق دوستانشان گریه میکردند، علی هم بهشدت منقلب بود و اشک میریخت.
بعد از آن مراسم بود كه با علی وارد ساختمانی شدیم. علی چند تکه نان که روی زمین ریخته بود را جمع کرد و گفت نعمت خدا نبايد زير دست و پا بمونه. نان ها را در گوشهای قرار داد.
بلافاصله يكي از فرماندهان فرياد زد که خیلی زود از ساختمان خارج شوید. اينجا قبلاً آزمایشگاه شیمیایی تكفيري ها بوده. احتمال آلودگی در اينجا بسیار بالاست.
ما قبل از اینکه متوجه این موضوع باشیم وارد ساختمان شديم، همانجا بود که آلودگی ما به مواد شیمیایی بوجود آمد. بعد از اين سفر بود كه سرفه هاي ممتد و خشك علي شروع شد. دو سه سال بعد به اوج خود رسيد و علي را به سرطان خون مبتلا كرد.
*
سال 1395 بود که علی مجدداً به سوریه اعزام شد. در منطقهی شیخ نجار، علی و رفقایش مجموعهای به نام "ابناء الخمینی" را تاسیس کردند. کلیهی لوازم اضافی از قبیل پتو لباس و چیزهایی که بین بچهها بود را جمع آوری و بین مردم جنگزده ی سوری توزیع کردند. رزمندگان مدافع حرم در اوج جنگ هم همچون مولایشان امیرالمؤمنین (ع) کمک به همنوع را فراموش نمیکردند. خیلی وقتها با اینکه غذا خیلی کم بود، رزمندگان غذای خودشان را بین مردم توزیع و چند نفری یک وعده غذا را با هم میخوردند. یا حتی از پول توجیبی خودشان کفش، لباس و سایر مایحتاج را میخریدند و توزیع میکردند. ای کاش اخلاص این دوستان اجازه میداد و این مسائل بیان میشد تا جهانیان بدانند که نیروهای نظامی یک کشور در کشوری غریب تا این اندازه اصول انسانی را رعایت میکردند.
من خیلی پرخوری میکردم و سهمیهی غذا هم زیاد نبود. علیآقا خیلی وقتها بدون اینکه کسی متوجه شود با اینکه خودش جثهای قوی و ورزشکاری داشت و طبیعتاً باید تغذیه اش هم بیشتر و بهتر از ما میشد، نصف غذایش را به من میداد. خیلی تأکید داشت که در غذا خوردن اسراف نشود و میگفت: "تا آن دانهی آخر برنج را هم بخورید، اینها برکت خداست". خیلی وقتها که خسته بودیم پیش میآمد که علی آقا خودش پیشنهاد میداد به جای ما پست بدهد، خیلی بیشتر از توانش زحمت بچهها را میکشید. مدتی در یکی از منازل سوری مستقر بودیم، نیمهشب بارها دیده بودم که چفیه روی سرش میانداخت و میرفت گوشهی پشت بام نماز شب میخواند و خلوت میکرد. همیشه بهخاطر جاماندن از شهدا حسرت میخورد.
مدتی را در یک کارخانهی متروکه مستقر بودیم؛ با حمام فاصلهی زیادی داشتیم و باید دائم کسی سرکشی میکرد و آب حمام را داغ نگه میداشت. خیلی وقتها علیآقا داوطلبانه این کار را انجام میداد. یک شب من اتفاقی به سمت حمام رفتم، علیآقا داشت به تنهایی حمام را نظافت میکرد، گفتم: "علی جان به ما هم خبر بده بیایم کمک کنیم، اینهمه نیرو هست حالا چرا شما باید این کار رو انجام بدی؟"، مثل همیشه با لبخند جوابم را داد و بقیهی کار را هم خودش به اتمام رساند. واقعاً روحیهاش مثل رزمندگان دفاع مقدس بود. با کودکان سوری خیلی ارتباط گرم و صمیمی داشت و با آنها بازی میکرد، صحبت میکرد و شوخی داشت. آنجا در اوج جنگ کار فرهنگیاش هم ترک نمیشد، در اوج خستگی زیارت عاشورایش (با صد لعن و صد سلام) ترک نمیشد، بعد از پستهای سنگین و کم خوابی و خستگی باز هم از مستحبات خودش نمیزد.
*
چند روزی را همراه علی آقا در خط پدافندی مستقر بودیم؛ خستگی و بیخوابی فشار زیادی روی ما گذاشته بود و نیاز به استحمام داشتیم. به سمت حمام پایگاه رفتیم، استحمام من مقداری طول کشید. وقتی بیرون آمدم هرچهقدرگشتم لباسهایی که در منطقه پوشیده بودیم و کلاً گرد و خاک و بوی باروت گرفته بود را پیدا نکردم. یک لحظه چشمم به علیآقا افتاد که لباسهای من را برداشته و به سمت تانکر آب میبرد؛ بلافاصله به سمتش دویدم و گفتم: "علی جان یک لحظه صبر کن. تو روخدا شرمندهم نکن خودم میشورم". خیلی محکم گفت: "به جان خانم حضرت زهرا (س) قسمت میدم که اجازه بده من این کار رو انجام بدم، تمام افتخارم اینه که نوکر مدافعین حرم باشم و لباسهای یک رزمندهی مدافع حرم رو شسته باشم. اگر همین کار رو با اخلاص انجام بدم برای من کافیه". اینقدر محکم قسمم داد که جرئت نکردم جلوتر بروم، علی جلوی تانکر زانو زده بود و با عشق روی لباسهای خاکی من پنجه میزد. لباسها را شست و بعد از اینکه خشک شد، مرتب تحویل داد. با تمام وجود احساس افتخار و غرور داشتم که مدتی همنفس با این انسان وارسته شده بودم.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
با علی رفتیم مقر ارتش، غرش توپهای غیور مردان ارتش لرزه بر اندام دشمن انداخته بود. علی به سمت مسئول قبضه رفت و درخواست کرد اگر امکان دارد ما هم در این کارخیر شریک باشیم و شلیک داشته باشیم. مسئول قبضه با اکراه قبول کرد و قرار شد چند تا از گلولهها را ما شلیک کنیم. نوبت به علی که رسید رفت پشت قبضه و با فریاد یازهرا (س) گلوله را شلیک کرد. خیلی خوشحال بود، گوشهای نشسته بودیم که پشت بیسیم صدای الله اکبر دیدهبان بلند شد. دیدهبان پس از اصابت گلولهها گزارش را به خدمهی توپ میداد و میگفت: "آقا دمتون گرم درست زدید به هدف، پدرشون رو در آوردید". کلی تشکر کرد و ما هم خیلی لذت بردیم. از مسئول قبضه تشکر کردیم و به مقر خودمان بازگشتیم.
مستندی که تهیه نشد و...
شهید محمدحسین بشیری چند ساعت قبل از شهادت کنار نیروهای ما آمد. خیلی سرحال بود و روی بچهها آب میپاشید و شوخي مي كرد و میگفت: "من نمیذارم اینها بخوابند". بچهها را بیدار کرد و با هم عکس انداختند. آن روز خیلی شوخی میکرد، یک روز بیشتر طول نکشید که محمد حسین هم شهید شد.
محسن خزائی خبرنگارصداوسیما هم آمد؛ قرار گذاشت که فردا جهت تهیهی مستندی دوباره به مقر ما بیاید که او هم در کنار شهید بشیری به شهادت رسید. خبر شهادت محمدحسین که به ما رسید بچهها دور هم نشستند و عزاداری و ذکر توسلی برگزار کردند. علی خیلی حسرت میخورد. بعد از شهادت رضا الوانی، علی خیلی به هم ریخته بود و حالا یار دیرین رضا الوانی، محمدحسین هم ظرف یک ماه به شهادت رسیده بود. با علی به محل شهادت رضا در منطقه تل رخم رفتیم و از همان منطقه بود که شکست تکفیریها پله پله آغاز و آزادی کامل شهر حلب انجام شد.
در منطقه علیآقا مدام به من میگفت: "سیدجان دوست دارم عربی یاد بگیرم، حالاحالاها تو این جبههها کار داریم، باید بتونیم با مردم این مناطق ارتباط برقرار کنیم". ماموریتمان در منطقه قمحانه تمام شده بود و قرار بود با یکی از یگانهای مستقر در منطقه تعویض شیفت داشته باشیم. مدتها از خانواده دور بودیم و همهی ما شوق بازگشت به خانواده را داشتیم. موقع تحویل منطقه، علیآقا خیلی گریه میکرد و میگفت: "من حالاحالاها اینجا کار دارم، باید بمونیم تا این ظلم رو از این منطقه ریشه کن کنیم". علی اصلاً راضی به برگشت نبود و با زور سوار ماشینش کردیم.
***
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
پاییز سال 1395 بود که با علی آقا جهت دفاع از حریم اهلبیت (ع) عازم سوریه و در شهر حلب مستقر شدیم. محل استقرار ما یک ساختمان چند طبقه بتنی بود، طبق معمول همراه نیروهای اعزامی از همدان در این ساختمان مستقر بودیم. تکفیریها با پهپاد کنار ساختمانی که ما مستقر بودیم را زدند و تعدادي از نیروهای حزب الله به شهادت رسیدند و بدنشان در این انفجار تکهتکه شد. چند روز طول کشید تا تکههای شهدا را از گوشه و کنار جمع کردیم. شب قبل، یکی از رفقا خواب دیده بود که انفجار بسیار بزرگی کنار محل استقرار ما رخ داده است و خانم حضرت زینب (س) با اشاره دست خودش مانع از آسیب رسیدن به نیروهای ما در داخل ساختمان شده بود. در کمتر از چند ساعت خواب این رزمنده تعبیر شد؛ فرماندهی دسته ما داخل ماشین نشسته بود و رادیو گوش میکرد و ما هم داخل ساختمان بودیم که انفجار رخ داد. دقیقاً ماشین فرمانده از وسط نصف شد اما فرماندهی ما صحیح و سالم بود و هیچکدام از بچههای ما آسیبی ندیدند. ولی کل نیروهای حزب الله که آنجا مستقر بودند به شهادت رسیدند. من داخل راهپلهی ساختمان بودم که انفجار رخ داد، درست یک طبقه بالا پرت شدم. حسابی گیج و منگ شده بودم. گوشهای افتاده بودم، حال احتضار داشتم و هر لحظه منتظر بودم تا خانم حضرت زهرا (س) را ملاقات کنم. میگفتم پس چرا امام حسین (ع) را نمیبینم؟ بوی خون و گوشت سوخته میآمد. لحظاتی که گذشت، حالم مقداری بهتر شد. خیلی زود به بیمارستان منتقل شدم و در بیمارستان دو تا نوجوان دائم خونهای کف بیمارستان را تمیز میکردند. صحنهی عجیبی بود، پرسیدم: "چه خبره؟"، گفتند: "امروز تا الان صد تا شهید آمده". در بیمارستان واقعا جوی خون راه افتاده بود.
پزشک معالج من سوری بود، اما در ایران درس خوانده بود و فارسی را خوب صحبت میکرد؛ با خوشرویی گفت: "جوان شانس با تو یار بوده، ترکش جای درست به هدف خورده! اگر از هر طرف یک ذره جابهجا شده بود، قلبت را سوراخ میکرد یا ریه و شاید کلیه". تقدیر عجیبی داشتم که زنده ماندم. قبل از اینکه اعزام شوم همیشه خواب مجروحیتم را میدیدم، قبل از اعزام به خانوادهام هم گفتم که این دفعه مجروح خواهم شد. حتی چند روز بعد یک خمپاره 120 کنارم فرود آمد اما عمل نکرد! یک مرتبهی دیگر در حال عبور از منطقه بودیم که دشمن به سمت ماشین ما آرپیجی شلیک کرد، گلوله به درب تویوتا اصابت کرد اما آن هم عمل نکرد. معجزات عجیبی رخ میداد و خواب مجروحیتم هم به درستی تعبیر شد. بعد از چند روز بستری شدنم حالم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدم.
از آنجا به منطقهی دانشکدهی آکادمیک حلب رفتم. شهید محمد کیهانی را آنجا دیدم، خیلی نورانی شده بود. تقریباً دو ساعتی کنار هم بودیم، خیلی دلش پر بود، مدام از شهدا و شهادت صحبت میکرد؛ از خوابی که از شهید ذاکر و مهدی عسکری دیده بود برایم تعریف کرد و گفت: "تو خواب بهشون گفتم چرا تنها رفتید و من رو نبردید؟! گفتن به زودی نوبت شما هم میشه؛ بزودی برات شهادت شما هم امضا می شه. تو خواب بهشون گفتم به خانم حضرت زینب (س) قسم حلالتون نمیکنم اگر دعا نکنید که من هم زودتر بیام پیش شما". با اینکه حال خوبی نداشتم اما سراپا گوش شده بودم و صحبتهای شهید کیهانی در وجودم رسوخ میکرد. محو جمال زیبایش شده بودم، کلاً حرف از شهادت و رفتن بود. به شوخی گفت: "بیا آخرین عکسمون رو هم باهم بگیریم". یک عکس سلفی گرفتیم، محمد به من یک پرتقال داد و از هم خداحافظی کردیم. بعد علیآقا را دیدم به دلم افتاد پرتقال را به علی آقا بدهم، علیآقا خیلی با لذت پرتقال را خورد. طلبهی شهید محمدکیهانی درست فردای همان روز در منطقهی بنیامین به شهادت رسید. فردا وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم گفتم: "علیجان میدونی اون پرتقال رو کی داده بود؟ محمد کیهانی که اهل خوزستان بود و امروز شهید شد". علی به حال محمد خیلی غبطه خورد و گفت: "انشاءالله ما هم مثل محمد عاقبتبهخیربشیم، خوش به سعادتش که شهید شد".
تا به مقر یگان رسیدم مشغول استراحت شدم که یکدفعه صدای انفجار تکانم داد. نیروی انتحاری تکفیریها در کنار محل استقرار ما خودش را منفجر کرده بود. خیلی سریع آماده شدیم. همراه علی و چند نفر از رزمندگان مقاومت بالای یک ساختمان مستقر شده بودیم. تکفیریها مجدداً چند ماشین انتحاری منفجر کردند و آسمان کل منطقه پر از دود شده بود. صدای وحشتناک انفجارات زمین و زمان را به لرزه در آورده بود. ماشین انتحاری دو تا ازساختمان ها را کاملا پودر کرد، شوخی نبود آنها چهار تُن تِیاِنتِی کار گذاشته بودند. علی میگفت: "احسان جان اینجا اگر خدا بخواد همهی ما شهید میشیم". خیلی روحیهی بالایی داشت. علی با یک لبیک یا زینب (س) خط را نگه داشت، علی اعتقاد عجیبی به خانم داشت. اسم بیبی زینب (ع) را با عشق خاصی عنوان میکرد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
دائم میگفت: "انشاءالله به مدد بیبی (ع) پیروز میشویم، آن عالم متوجه خواهیم شد یک ذکر با اخلاص چهقدر میتونه نجاتبخش باشه".
حملات دیوانهوار تکفیریها بعد از عملیاتهای انتحاری، واقعاً وحشتناک بود. نیروهای سوری و حزب الله که در منطقه بودند عقبنشینی تاکتیکی کرده بودند. من، علیآقا و چند نفر از رزمندهها بالای همان ساختمان گیر افتاده بودیم. تکفیریها با صدای اللهاکبر پیشروی میکردند و نیروهای چچنی هم در جمع آنها حضور داشتند. چهرههای وحشتناک و کریهی داشتند و خیلی در جنگ محکم و مصمم بودند. بعدها وصیتنامه یکی از تکفیریها را پیدا کردیم، چهار صفحه وصیت نوشته بود که در تمام آن بُغضی که نسبت به اهلبیت (ع) و مخصوصاً نیروهای ایرانی داشتند موج میزد. دائم از کشتن و سر بریدن شیعیان نوشته بود و از وعدهی بهشت برای خودشان! اعتقادات محکم و عجیبی در راه باطل خودشان داشتند، ایستادگی در مقابل این چنین نیروهایی کار بسیار سخت و در برخی موارد غیر ممکن بود. خلاصه در آن موقعیت کار از کار گذشته بود، علیآقا گفت: "بچهها از خانم حضرت زینب (س) کمک بگیریم، ما سرباز عمه جانمون هستیم، مگه خواب دیشب تعبیر نشد؟ مطمئناً بیبی (ع) در همهجا یار و یاور مدافعان حرم خودش هست". برخی از بچهها اعتراض کردند و گفتند: "با این کار ممکنه جامون لو بره". علیآقا تصمیم خودش را گرفت، با آن قد بلند و رعنایی که داشت بلند شد و شروع کرد به سر دادن ندای «لبیک یا زینب (س)». صدای علیآقا در کل منطقه میپیچید. ما هم پشت سرش از عمق وجود و با صدای بلند «لبیک یا زینب (س)» میگفتیم. کلاً جمع ما کمتر از ده نفر بود اما به لطف الهی و مطابق آیه 12سوره انفال که میفرماید: "اذ یوحی ربک الی الملائکه انی معکم فثبتوا الذین امنوا سالقی فی قلوب الذین کفروالرعب"، (آنگاه که پروردگار تو به فرشتگان وحی کرد که من با شمایم پس مومنان را ثابت قدم بدارید که همانا من ترس در دل کافران میاندازم پس گردنها را بزنید و انگشتان را قطع کنید"، همین یک کار بهظاهر کوچک آن چنان ترس و رعب در دل دشمن انداخت که دشمن فراری شد و ما هم با انواع سلاحهایی که داشتیم آتش سنگینی روی دشمنی زبون که در حال فرار بود ریختیم. واقعاً یکی از لحظات لذتبخش ما در جبههی سوریه همین لحظات بود. مقاومت ما نقطهی قوتی شد برای بقیه نیروها و در کمتر از چند دقیقه دوباره نیروهای سوری و حزب الله به منطقه بازگشتند و خط تثبیت شد. از اخلاص رزمندگان مدافع حرم، بارها و بارها شاهد امدادهای غیبی خاصی بودیم.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از کتاب مثل ابراهیم زندگینامه مدافع حرم حاج علی خاوری
تسبیح تربت دائم در دستش بود. مدام زیر لب ذکر صلوات و یا زهرا (س) داشت. مثل همیشه زیارت عاشورای صد لعن و سلامش ترک نمیشد. حتی بعد از رفتنش در خواب میگفت: "هروقت زیارت عاشورا میخونید خیلی به من میچسبه". خیلی کم حرف شده بود، قرآن زیاد میخواند و هر روز با گوشی دو مرتبه صدقه میداد. روزهای آخر خیلی حالش بد بود، دستش میلرزید، اما باز هم در همان حال نمازش را میخواند. دو نفر از پهلو و من هم از پشت با زحمت بلندش میکردیم تا نمازش را بخواند. وقتی این حالی علی را میدیدم با خودم میگفتم نمیدانم آن افرادی که خیلی راحت به بهانهی مسائل اقتصادی و هزار جور دلیل اشتباه، نماز نمیخوانند فردای قیامت چه جوابی برای خدا خواهند داشت؟ نمازی که در همه حال بر انسان واجب هست اما خیلی از ما بهراحتیِ آب خوردن، واجب به این مهمی را کنار میگذاریم.
گاهی اوقات از شدت درد بیحال میشد و خیلی زجر میکشید. میگفتم: "علی جان، تحمل کن، خداینکرده ایمانت سست نشه". با آن حالش خیلی محکم میگفت: "این چه حرفیه؟ من همیشه دوست داشتم تو معرکه شهید بشم اما خدا اینطوری من رو امتحان میکنه". بهخاطر شیمیدرمانی و ادامهی درمانش مجبور شدیم محاسنش را کوتاه کنیم، علی که سالها بهخاطر داشتن محاسن بلند همیشه تمسخر شده بود، حالا مجبور بود محاسنش را کوتاه کند. بعد از اینکه محاسنش را کوتاه کردم رو کرد به من و گفت: "آبجی دعا کن تو این امتحان سخت، سربلند باشم. خداوند حتی زیبایی چهره رو از من گرفت، اینهمه سال ورزش کردم تا برای روزهای سخت نبرد آماده باشم، اما همهش یک شبه آب شد! از خدا خواستم کمکم کنه همه اینها رو بتونم در راستای رضایت الهی بدونم". بعد اشکهایش روی گونههایش غلطیدند. حالا که محاسنش را هم کوتاه کرده بود خیلی زود متوجه گریههایش میشدم. علی خیلی محاسنش را دوست داشت، گفتم: "بهخاطر محاسنت گریه میکنی؟". انگار سوالم خیلی بیمورد باشد نگاه معناداری کرد و گفت: "امشب رو به یاد جوان آقامون حضرت علی اکبر (ع) گریه میکنم". این حرکات رو از علی که میدیدم خیلی روحیه میگرفتم. علی باید هم اینطور میشد، سالها روی نفسش کار کرده بود؛ اثر آن تهجدها و توسلاتش را اینجا به چشم میدیدم.
وقتی به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شد، گفت: "زنگ بزن با مادر صحبت کنم و از او خداحافظی کنم". بعد از صحبت با مامان با تأکید بسیار زیاد به من گفت: "آبجی قسمت میدم اگر من تو حالت کما بودم و نتونستم نمازهام رو بخونم، حتماً نمازهای قضای من رو بخونی، دوست ندارم این لحظات آخر نمازم قضا بشه".
در اتاقش تمام مریضهایی که بستری بودند اغلب افراد مسن بودند و کمسنترین آنها علی بود اما متاسفانه غالباً اهل نماز نبودند. انگار بهخاطر بیماری، با خدا قهر کرده بودند. در آن فضا، علی حتی نماز شبش ترک نمیشد. آنجا هم پیگیر کارهای دوستش بود که میخواست استخدام بشود. چند تا کولهپشتی برای سپاه سفارش داده بود و قبل از سفارش قیمتش را هم تمام کرده بودند، آنجا وقتی برای تحویلش زنگ زد، فروشنده گفت: "باید پول بیشتری پرداخت کنند". علی قبول نکرد، من نگرانش بودم چون ناراحتی براش خوب نبود. گفتم: "خوب حالا باقی پولی که میخواد رو بهش بدین". گفت: "نه، چون فهمیده برای سپاه خرید میکنیم پول بیشتری درخواست میکنه".
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari