هدایت شده از مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
پاییز سال 1395 بود که با علی آقا جهت دفاع از حریم اهلبیت (ع) عازم سوریه و در شهر حلب مستقر شدیم. محل استقرار ما یک ساختمان چند طبقه بتنی بود، طبق معمول همراه نیروهای اعزامی از همدان در این ساختمان مستقر بودیم. تکفیریها با پهپاد کنار ساختمانی که ما مستقر بودیم را زدند و تعدادي از نیروهای حزب الله به شهادت رسیدند و بدنشان در این انفجار تکهتکه شد. چند روز طول کشید تا تکههای شهدا را از گوشه و کنار جمع کردیم. شب قبل، یکی از رفقا خواب دیده بود که انفجار بسیار بزرگی کنار محل استقرار ما رخ داده است و خانم حضرت زینب (س) با اشاره دست خودش مانع از آسیب رسیدن به نیروهای ما در داخل ساختمان شده بود. در کمتر از چند ساعت خواب این رزمنده تعبیر شد؛ فرماندهی دسته ما داخل ماشین نشسته بود و رادیو گوش میکرد و ما هم داخل ساختمان بودیم که انفجار رخ داد. دقیقاً ماشین فرمانده از وسط نصف شد اما فرماندهی ما صحیح و سالم بود و هیچکدام از بچههای ما آسیبی ندیدند. ولی کل نیروهای حزب الله که آنجا مستقر بودند به شهادت رسیدند. من داخل راهپلهی ساختمان بودم که انفجار رخ داد، درست یک طبقه بالا پرت شدم. حسابی گیج و منگ شده بودم. گوشهای افتاده بودم، حال احتضار داشتم و هر لحظه منتظر بودم تا خانم حضرت زهرا (س) را ملاقات کنم. میگفتم پس چرا امام حسین (ع) را نمیبینم؟ بوی خون و گوشت سوخته میآمد. لحظاتی که گذشت، حالم مقداری بهتر شد. خیلی زود به بیمارستان منتقل شدم و در بیمارستان دو تا نوجوان دائم خونهای کف بیمارستان را تمیز میکردند. صحنهی عجیبی بود، پرسیدم: "چه خبره؟"، گفتند: "امروز تا الان صد تا شهید آمده". در بیمارستان واقعا جوی خون راه افتاده بود.
پزشک معالج من سوری بود، اما در ایران درس خوانده بود و فارسی را خوب صحبت میکرد؛ با خوشرویی گفت: "جوان شانس با تو یار بوده، ترکش جای درست به هدف خورده! اگر از هر طرف یک ذره جابهجا شده بود، قلبت را سوراخ میکرد یا ریه و شاید کلیه". تقدیر عجیبی داشتم که زنده ماندم. قبل از اینکه اعزام شوم همیشه خواب مجروحیتم را میدیدم، قبل از اعزام به خانوادهام هم گفتم که این دفعه مجروح خواهم شد. حتی چند روز بعد یک خمپاره 120 کنارم فرود آمد اما عمل نکرد! یک مرتبهی دیگر در حال عبور از منطقه بودیم که دشمن به سمت ماشین ما آرپیجی شلیک کرد، گلوله به درب تویوتا اصابت کرد اما آن هم عمل نکرد. معجزات عجیبی رخ میداد و خواب مجروحیتم هم به درستی تعبیر شد. بعد از چند روز بستری شدنم حالم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدم.
از آنجا به منطقهی دانشکدهی آکادمیک حلب رفتم. شهید محمد کیهانی را آنجا دیدم، خیلی نورانی شده بود. تقریباً دو ساعتی کنار هم بودیم، خیلی دلش پر بود، مدام از شهدا و شهادت صحبت میکرد؛ از خوابی که از شهید ذاکر و مهدی عسکری دیده بود برایم تعریف کرد و گفت: "تو خواب بهشون گفتم چرا تنها رفتید و من رو نبردید؟! گفتن به زودی نوبت شما هم میشه؛ بزودی برات شهادت شما هم امضا می شه. تو خواب بهشون گفتم به خانم حضرت زینب (س) قسم حلالتون نمیکنم اگر دعا نکنید که من هم زودتر بیام پیش شما". با اینکه حال خوبی نداشتم اما سراپا گوش شده بودم و صحبتهای شهید کیهانی در وجودم رسوخ میکرد. محو جمال زیبایش شده بودم، کلاً حرف از شهادت و رفتن بود. به شوخی گفت: "بیا آخرین عکسمون رو هم باهم بگیریم". یک عکس سلفی گرفتیم، محمد به من یک پرتقال داد و از هم خداحافظی کردیم. بعد علیآقا را دیدم به دلم افتاد پرتقال را به علی آقا بدهم، علیآقا خیلی با لذت پرتقال را خورد. طلبهی شهید محمدکیهانی درست فردای همان روز در منطقهی بنیامین به شهادت رسید. فردا وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم گفتم: "علیجان میدونی اون پرتقال رو کی داده بود؟ محمد کیهانی که اهل خوزستان بود و امروز شهید شد". علی به حال محمد خیلی غبطه خورد و گفت: "انشاءالله ما هم مثل محمد عاقبتبهخیربشیم، خوش به سعادتش که شهید شد".
تا به مقر یگان رسیدم مشغول استراحت شدم که یکدفعه صدای انفجار تکانم داد. نیروی انتحاری تکفیریها در کنار محل استقرار ما خودش را منفجر کرده بود. خیلی سریع آماده شدیم. همراه علی و چند نفر از رزمندگان مقاومت بالای یک ساختمان مستقر شده بودیم. تکفیریها مجدداً چند ماشین انتحاری منفجر کردند و آسمان کل منطقه پر از دود شده بود. صدای وحشتناک انفجارات زمین و زمان را به لرزه در آورده بود. ماشین انتحاری دو تا ازساختمان ها را کاملا پودر کرد، شوخی نبود آنها چهار تُن تِیاِنتِی کار گذاشته بودند. علی میگفت: "احسان جان اینجا اگر خدا بخواد همهی ما شهید میشیم". خیلی روحیهی بالایی داشت. علی با یک لبیک یا زینب (س) خط را نگه داشت، علی اعتقاد عجیبی به خانم داشت. اسم بیبی زینب (ع) را با عشق خاصی عنوان میکرد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
دائم میگفت: "انشاءالله به مدد بیبی (ع) پیروز میشویم، آن عالم متوجه خواهیم شد یک ذکر با اخلاص چهقدر میتونه نجاتبخش باشه".
حملات دیوانهوار تکفیریها بعد از عملیاتهای انتحاری، واقعاً وحشتناک بود. نیروهای سوری و حزب الله که در منطقه بودند عقبنشینی تاکتیکی کرده بودند. من، علیآقا و چند نفر از رزمندهها بالای همان ساختمان گیر افتاده بودیم. تکفیریها با صدای اللهاکبر پیشروی میکردند و نیروهای چچنی هم در جمع آنها حضور داشتند. چهرههای وحشتناک و کریهی داشتند و خیلی در جنگ محکم و مصمم بودند. بعدها وصیتنامه یکی از تکفیریها را پیدا کردیم، چهار صفحه وصیت نوشته بود که در تمام آن بُغضی که نسبت به اهلبیت (ع) و مخصوصاً نیروهای ایرانی داشتند موج میزد. دائم از کشتن و سر بریدن شیعیان نوشته بود و از وعدهی بهشت برای خودشان! اعتقادات محکم و عجیبی در راه باطل خودشان داشتند، ایستادگی در مقابل این چنین نیروهایی کار بسیار سخت و در برخی موارد غیر ممکن بود. خلاصه در آن موقعیت کار از کار گذشته بود، علیآقا گفت: "بچهها از خانم حضرت زینب (س) کمک بگیریم، ما سرباز عمه جانمون هستیم، مگه خواب دیشب تعبیر نشد؟ مطمئناً بیبی (ع) در همهجا یار و یاور مدافعان حرم خودش هست". برخی از بچهها اعتراض کردند و گفتند: "با این کار ممکنه جامون لو بره". علیآقا تصمیم خودش را گرفت، با آن قد بلند و رعنایی که داشت بلند شد و شروع کرد به سر دادن ندای «لبیک یا زینب (س)». صدای علیآقا در کل منطقه میپیچید. ما هم پشت سرش از عمق وجود و با صدای بلند «لبیک یا زینب (س)» میگفتیم. کلاً جمع ما کمتر از ده نفر بود اما به لطف الهی و مطابق آیه 12سوره انفال که میفرماید: "اذ یوحی ربک الی الملائکه انی معکم فثبتوا الذین امنوا سالقی فی قلوب الذین کفروالرعب"، (آنگاه که پروردگار تو به فرشتگان وحی کرد که من با شمایم پس مومنان را ثابت قدم بدارید که همانا من ترس در دل کافران میاندازم پس گردنها را بزنید و انگشتان را قطع کنید"، همین یک کار بهظاهر کوچک آن چنان ترس و رعب در دل دشمن انداخت که دشمن فراری شد و ما هم با انواع سلاحهایی که داشتیم آتش سنگینی روی دشمنی زبون که در حال فرار بود ریختیم. واقعاً یکی از لحظات لذتبخش ما در جبههی سوریه همین لحظات بود. مقاومت ما نقطهی قوتی شد برای بقیه نیروها و در کمتر از چند دقیقه دوباره نیروهای سوری و حزب الله به منطقه بازگشتند و خط تثبیت شد. از اخلاص رزمندگان مدافع حرم، بارها و بارها شاهد امدادهای غیبی خاصی بودیم.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
May 11
[ عکس ]
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا!
🔸امروز
🔸سی و هفتمین #سالگرد
🔸شهید ۱۹ ساله #علی_وحدت_مکمل
🔸از #روستای_چایان
🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۶/۱۰/۱6
🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻
#زندگی_با_شهدا
#خادمین_شهدا_سردرود ⬇️
✅ @khadem_o_shohada_sardrood
ا🌷
ا🌷🌷
ا🌷🌷🌷
ا🌷🌷🌷🌷
[ عکس ]
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا!
🔸امروز
🔸سی و هشتمین #سالگرد
🔸شهید ۴۰ ساله #جواد_تراکمه
🔸از #روستای_چپقلو
🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۰
🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻
#زندگی_با_شهدا
#خادمین_شهدا_سردرود ⬇️
✅ @khadem_o_shohada_sardrood
ا🌷
ا🌷🌷
ا🌷🌷🌷
ا🌷🌷🌷🌷
[ عکس ]
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا!
🔸امروز
🔸سی و هشتمین #سالگرد
🔸شهید۳۰ساله #محمد_ابهری
🔸از #روستای_چپقلو
🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۰
🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻
#زندگی_با_شهدا
#خادمین_شهدا_سردرود ⬇️
✅ @khadem_o_shohada_sardrood
ا🌷
ا🌷🌷
ا🌷🌷🌷
ا🌷🌷🌷🌷
[ عکس ]
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا!
🔸امروز
🔸سی و هشتمین #سالگرد
🔸شهید ۲۷ ساله #الماس_محمد_طاهری
🔸از #روستای_چورمق
🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۰
🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻
#زندگی_با_شهدا
#خادمین_شهدا_سردرود ⬇️
✅ @khadem_o_shohada_sardrood
ا🌷
ا🌷🌷
ا🌷🌷🌷
ا🌷🌷🌷🌷
[ عکس ]
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا!
🔸امروز
🔸سی و هشتمین #سالگرد
🔸شهید۳۵ساله #شیرینعلی_توسلی
🔸از #روستای_خورونده
🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۱
🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻
#زندگی_با_شهدا
#خادمین_شهدا_سردرود ⬇️
✅ @khadem_o_shohada_sardrood
ا🌷
ا🌷🌷
ا🌷🌷🌷
ا🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
تسبیح تربت دائم در دستش بود. مدام زیر لب ذکر صلوات و یا زهرا (س) داشت. مثل همیشه زیارت عاشورای صد لعن و سلامش ترک نمیشد. حتی بعد از رفتنش در خواب میگفت: "هروقت زیارت عاشورا میخونید خیلی به من میچسبه". خیلی کم حرف شده بود، قرآن زیاد میخواند و هر روز با گوشی دو مرتبه صدقه میداد. روزهای آخر خیلی حالش بد بود، دستش میلرزید، اما باز هم در همان حال نمازش را میخواند. دو نفر از پهلو و من هم از پشت با زحمت بلندش میکردیم تا نمازش را بخواند. وقتی این حالی علی را میدیدم با خودم میگفتم نمیدانم آن افرادی که خیلی راحت به بهانهی مسائل اقتصادی و هزار جور دلیل اشتباه، نماز نمیخوانند فردای قیامت چه جوابی برای خدا خواهند داشت؟ نمازی که در همه حال بر انسان واجب هست اما خیلی از ما بهراحتیِ آب خوردن، واجب به این مهمی را کنار میگذاریم.
گاهی اوقات از شدت درد بیحال میشد و خیلی زجر میکشید. میگفتم: "علی جان، تحمل کن، خداینکرده ایمانت سست نشه". با آن حالش خیلی محکم میگفت: "این چه حرفیه؟ من همیشه دوست داشتم تو معرکه شهید بشم اما خدا اینطوری من رو امتحان میکنه". بهخاطر شیمیدرمانی و ادامهی درمانش مجبور شدیم محاسنش را کوتاه کنیم، علی که سالها بهخاطر داشتن محاسن بلند همیشه تمسخر شده بود، حالا مجبور بود محاسنش را کوتاه کند. بعد از اینکه محاسنش را کوتاه کردم رو کرد به من و گفت: "آبجی دعا کن تو این امتحان سخت، سربلند باشم. خداوند حتی زیبایی چهره رو از من گرفت، اینهمه سال ورزش کردم تا برای روزهای سخت نبرد آماده باشم، اما همهش یک شبه آب شد! از خدا خواستم کمکم کنه همه اینها رو بتونم در راستای رضایت الهی بدونم". بعد اشکهایش روی گونههایش غلطیدند. حالا که محاسنش را هم کوتاه کرده بود خیلی زود متوجه گریههایش میشدم. علی خیلی محاسنش را دوست داشت، گفتم: "بهخاطر محاسنت گریه میکنی؟". انگار سوالم خیلی بیمورد باشد نگاه معناداری کرد و گفت: "امشب رو به یاد جوان آقامون حضرت علی اکبر (ع) گریه میکنم". این حرکات رو از علی که میدیدم خیلی روحیه میگرفتم. علی باید هم اینطور میشد، سالها روی نفسش کار کرده بود؛ اثر آن تهجدها و توسلاتش را اینجا به چشم میدیدم.
وقتی به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شد، گفت: "زنگ بزن با مادر صحبت کنم و از او خداحافظی کنم". بعد از صحبت با مامان با تأکید بسیار زیاد به من گفت: "آبجی قسمت میدم اگر من تو حالت کما بودم و نتونستم نمازهام رو بخونم، حتماً نمازهای قضای من رو بخونی، دوست ندارم این لحظات آخر نمازم قضا بشه".
در اتاقش تمام مریضهایی که بستری بودند اغلب افراد مسن بودند و کمسنترین آنها علی بود اما متاسفانه غالباً اهل نماز نبودند. انگار بهخاطر بیماری، با خدا قهر کرده بودند. در آن فضا، علی حتی نماز شبش ترک نمیشد. آنجا هم پیگیر کارهای دوستش بود که میخواست استخدام بشود. چند تا کولهپشتی برای سپاه سفارش داده بود و قبل از سفارش قیمتش را هم تمام کرده بودند، آنجا وقتی برای تحویلش زنگ زد، فروشنده گفت: "باید پول بیشتری پرداخت کنند". علی قبول نکرد، من نگرانش بودم چون ناراحتی براش خوب نبود. گفتم: "خوب حالا باقی پولی که میخواد رو بهش بدین". گفت: "نه، چون فهمیده برای سپاه خرید میکنیم پول بیشتری درخواست میکنه".
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari