eitaa logo
خادمین شهدا سردرود
143 دنبال‌کننده
446 عکس
50 ویدیو
3 فایل
✅کانال رسمی کمیته خادم الشهدا بخش سردرود✅ اخبار و فعالیت های کمیته خادمین الشهدا شهرستان رزن، بخش سردرود آیدی ارتباط با ادمین @saber_faghih
مشاهده در ایتا
دانلود
تسبیح تربت دائم در دستش بود. مدام زیر لب ذکر صلوات و یا زهرا (س) داشت. مثل همیشه زیارت عاشورای صد لعن و سلامش ترک نمی‌شد. حتی بعد از رفتنش در خواب میگفت: "هروقت زیارت عاشورا میخونید خیلی به من می‌چسبه". خیلی کم حرف شده بود، قرآن زیاد می‌خواند و هر روز با گوشی دو مرتبه صدقه میداد. روزهای آخر خیلی حالش بد بود، دستش می‌لرزید، اما باز هم در همان حال نمازش را می‌خواند. دو نفر از پهلو و من هم از پشت با زحمت بلندش میکردیم تا نمازش را بخواند. وقتی این حالی علی را می‌دیدم با خودم می‌گفتم نمی‌دانم آن افرادی که خیلی راحت به بهانه‌ی مسائل اقتصادی و هزار جور دلیل اشتباه، نماز نمی‌خوانند فردای قیامت چه جوابی برای خدا خواهند داشت؟ نمازی که در همه حال بر انسان واجب هست اما خیلی از ما به‌راحتیِ آب خوردن، واجب به این مهمی را کنار میگذاریم. گاهی اوقات از شدت درد بی‌حال میشد و خیلی زجر میکشید. میگفتم: "علی جان، تحمل کن، خدای‌نکرده ایمانت سست نشه". با آن حالش خیلی محکم میگفت: "این چه حرفیه؟ من همیشه دوست داشتم تو معرکه شهید بشم اما خدا این‌طوری من رو امتحان میکنه". به‌خاطر شیمی‌درمانی و ادامه‌ی درمانش مجبور شدیم محاسنش را کوتاه کنیم، علی که سال‌ها به‌خاطر داشتن محاسن بلند همیشه تمسخر شده بود، حالا مجبور بود محاسنش را کوتاه کند. بعد از این‌که محاسنش را کوتاه کردم رو کرد به من و گفت: "آبجی دعا کن تو این امتحان سخت، سربلند باشم. خداوند حتی زیبایی چهره رو از من گرفت، این‌همه سال ورزش کردم تا برای روزهای سخت نبرد آماده باشم، اما همه‌ش یک شبه آب شد! از خدا خواستم کمکم کنه همه این‌ها رو بتونم در راستای رضایت الهی بدونم". بعد اشکهایش روی گونه‌هایش غلطیدند. حالا که محاسنش را هم کوتاه کرده بود خیلی زود متوجه گریه‌هایش می‌شدم. علی خیلی محاسنش را دوست داشت، گفتم: "به‌خاطر محاسنت گریه می‌کنی؟". انگار سوالم خیلی بی‌مورد باشد نگاه معناداری کرد و گفت: "امشب رو به یاد جوان آقامون حضرت علی اکبر (ع) گریه می‌کنم". این حرکات رو از علی که می‌دیدم خیلی روحیه می‌گرفتم. علی باید هم این‌طور می‌شد، سال‌ها روی نفسش کار کرده بود؛ اثر آن تهجدها و توسلاتش را این‌جا به چشم می‌دیدم. وقتی به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل شد، گفت: "زنگ بزن با مادر صحبت کنم و از او خداحافظی کنم". بعد از صحبت با مامان با تأکید بسیار زیاد به من گفت: "آبجی قسمت می‌دم اگر من تو حالت کما بودم و نتونستم نمازهام رو بخونم، حتماً نمازهای قضای من رو بخونی، دوست ندارم این لحظات آخر نمازم قضا بشه". در اتاقش تمام مریضهایی که بستری بودند اغلب افراد مسن بودند و کم‌سن‌ترین آن‌ها علی بود اما متاسفانه غالباً اهل نماز نبودند. انگار به‌خاطر بیماری، با خدا قهر کرده بودند. در آن فضا، علی حتی نماز شبش ترک نمی‌شد. آن‌جا هم پیگیر کارهای دوستش بود که میخواست استخدام بشود. چند تا کوله‌پشتی برای سپاه سفارش داده بود و قبل از سفارش قیمتش را هم تمام کرده بودند، آن‌جا وقتی برای تحویلش زنگ زد، فروشنده گفت: "باید پول بیشتری پرداخت کنند". علی قبول نکرد، من نگرانش بودم چون ناراحتی براش خوب نبود. گفتم: "خوب حالا باقی پولی که می‌خواد رو بهش بدین". گفت: "نه، چون فهمیده برای سپاه خرید می‌کنیم پول بیشتری درخواست می‌کنه". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
وقتی بیمارهایی را می‌دیدم که از خدا بریدند، می‌ترسیدم علی هم در این فضا کم بیاورد، اما وقتی شب‌ها بیدار می‌شدم تا وضعیت علی را بررسی کنم می‌دیدم علی سر سجاده‌اش نماز شب میخواند و خیالم راحت میشد. علی در آن لحظات بسیار سخت هم مدام شُکر میکرد. روزهای آخر، حالش خیلی بد بود، حتی نمی‌توانست از تخت پایین بیاید. درد و دل که میکردیم، میگفت: "خیلی سخته یک جا بخوابی و فقط به سقف و سِرُم دستت نگاه کنی". گفتم: "اشکال نداره، هرروز دردهات رو به نیت یک امام تحمل کنیم". چشماش خیس شد و از پیشنهاد من استقبال کرد. گفتم: "امروز به نیت موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام تحمل کن، هرچه‌قدر هم که جات بد باشه، مثل حضرت که جاش تو سیاه‌چال زندان بود که بد نیست. آن حضرت از تنگی جا نمی‌تونست بخوابه فقط باید می‌نشست، حتی یک باریکه‌ی نور هم نداشت". این حرف‌ها را که می‌زدم علی اشک می‌ریخت؛ من در آن شرایط روضه‌خوان علی شده بودم. یک روز که به یاد آقا امام رضا (ع) بودیم خیلی دلش شکست، میگفت: "آبجی چی می‌شد الان حرم بودیم. یادش بخیر روزهایی که راحت می‌رفتم پابوس آقا، مخصوصاً آن زیارتی که با مامان رفتم و اذن سوریه‌ام رو گرفتم". دلش عجیب امام رضا (ع) را می‌خواست و در همین حال‌و‌هوا بودیم که گوشی‌اش زنگ خورد؛ یکی از رفقای علی، از مشهد زنگ زده بود، میگفت: "نمی‌دونم چرا یک‌دفعه یاد شما افتادم. زنگ زدم از دور آقا رو زیارت کنی". علی فقط گوش میداد و اشک می‌ریخت. بعدش صلوات خاص امام رضا (ع) را گذاشته بود. علی عجب رزقی داشت، وقتی این چیزها را در زندگی علی می‌دیدم مطمئن می‌شدم که علی اهل این‌جا نیست. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل یعقوب (ع) و ایوب (ع) صبور باش در بیمارستان که بود هروقت با قرآن استخاره می‌گرفتیم سوره‌ی یوسف یا داستان حضرت ایوب (ع) می‌آمد. مدام دعوت به صبر بود. آخرین‌بار آیه‌ی مربوط به حضرت ایوب (ع) آمد، خیلی آرام شدم. از خدا خواستم تا در این امتحان بزرگ سربلند باشم. حتی بعد از رفتنش یکی از بزرگ‌های محل، خواب علی را دیده بود و میگفت علی به او گفته: "به بابام بگو صبر کنه". از شدت درد خوابش نمی‌برد و حالش خیلی بد بود. زنگ زدم تلفن گویای حرم امام حسین (ع)، علی خیلی گریه کرد، می‌گفت: "آقاجان فقط خوب‌ها رو نخر، ما رو هم با خوب‌ها قاطی بخر". بچه که بود میگفتم: "علی‌جان چه آرزویی داری؟" میگفت: "دوست دارم آقا جانم حضرت ابوالفضل (ع) رو بغل کنم؛ دست به دامن آقا باشم". سال‌ها گذشت... در بیمارستان که بودیم موقع بدحالی فقط خانم حضرت ام‌البنین (س) را صدا می‌کرد. دیگر طاقتم تمام شده بود. علی جانم جلوی چشمم ذره‌ذره آب می‌شد. دیدن این صحنه‌ها طاقتم را تمام کرد، با صدای بلند گریه میکردم و میگفتم: "علی دیگه حق نداری اسم حضرت زینب (س) رو بیاری، دیگه حق نداری بگی نوکر حضرت زینب (س) هستی. این‌همه صداش کردی پس چرا جوابت رو نمی‌دن؟ چرا هوای تو رو ندارن؟". حرف‌هام که تمام شد بلند سرم داد کشید و گفت: "دیگه نمی‌خوام یک لحظه هم این‌جا بمونی، همین الان ماشین بگیر برگرد همدان! من افتخارم اینه که نوکر این خانواده باشم، دوست دارم هرطور که می‌خوان من رو امتحان کنند، دوست دارم درد و زجرم دو برابر بشه اما این حرف‌ها رو نشنوم!". خیلی زود از حرف‌های نسنجیده‌ای که زده بودم پشیمان شدم، گفتم: "بی‌بی (ع) جان ما خانواده‌مون همه فدای یک کاشی حرم شما"، از علی هم معذرت‌خواهی کردم و صورتش را بوسیدم تا آتش علی هم خوابید. چند شب آخر حال عجیبی داشت. دائم به درِ اتاق خیره می‌شد، می‌گفتم: "علی جان منتظر کسی هستی؟ بگم مامان یا بابا بیاد؟". می‌گفت: "من منتظر هستم! منتظر کسی که سال‌ها نوکری‌شون رو کردم. دوست دارم این لحظات آخر آقام قمر بنی هاشم (ع) یا خانم حضرت زینب (س) بیان بالای سرم، ان‌شاءالله که به این آرزوم برسم، می‌دونم رو سیاهم اما آرزو دارم خدا ان‌شاءالله روی من رو زمین نندازه". همین‌طور که حرف می‌زد، اشک‌هایش مثل مروارید روی صورتش میغلطید و با همین حال هم خوابش برد. ساعت یازده شب بود و تسبیح به دست بالای سر علی نشسته بودم. یک‌دفعه علی از خواب بیدار شد و به حالت احترام نشست؛ به سمت قبله خیره شده بود و می‌خندید. اصلاً حواسش به من نبود، تعجب کردم و گفتم: "علی جان حالت خوبه؟ کجا رو داری نگاه می‌کنی؟". هيجان زده گفت: "مگه نمی‌بینی خانم اومده بالا سرم؟" سلام و احترام داد و من از بهُت اصلاً هیچ‌کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. تقریباً بیست ثانیه همین‌طور علی لبخند بر لب، داشت نگاه میکرد و دوباره بدون این‌که حرفی بزند روی تخت افتاد و خوابید. من هم مات و مبهوت مانده بودم... کنار تخت علی پیرمرد حدودا هفتاد ساله‌ای بود که در حالت کما به سر می‌برد؛ در همان حالت میگفت: " مشروب رو با هرچیزی نخور، سعی کن خوب قاطی بشه". پیرمرد در حال کما داشت از لذتِ خوردنِ مشروب می‌گفت و بچه‌هایش هم بالای سرش ایستاده بودند و می‌خندیدند! خیلی دلم سوخت، چه‌طور می‌شود که یک انسان حتی در آخرین لحظات هم به فکر گناه باشد؟ کسی که سال‌ها زندگی‌اش با گناه گره خورده باشد، رفتنش هم همین‌طور خواهد بود. درست در همان لحظات، حالات علی اما کاملاً متفاوت بود؛ علی در حالت بی‌هوشی و دردِ شدیدی که داشت می‌گفت: "مُحرم داره نزدیک می‌شه، پیرهن مشکی‌م رو بیارید بپوشم، مگه اربعین نیست؟ گذرنامه‌ام رو آماده کنید و مدارکم رو بیارید، می‌خوام برم پیاده‌روی اربعین". سال‌ها علی با عشق به این مسائل بزرگ شده بود و باید هم در آن لحظات این‌ها برایش ملکه می‌شدند. یکی از دوستان علی برای عیادتش آمد. با هم از خاطرات عملیات‌های سوریه و شهدایی که در کنارشان به شهادت رسیده بودند صحبت کردند؛ علی خیلی حسرت می‌خورد که در بستر افتاده و می‌گفت: "خودم رو برای نبردهای بزرگ‌تر آماده کرده بودم، ما باید زمینه‌ساز ظهور آقامون باشیم، از الان باید آمادگی‌مون رو برای روزهای سخت بالا ببریم". به دوستش گفت: "سید جان برو روی تابلو بنویس: " سر زینب (س) به سلامت، سر نوکر به درک"، بیار بزنم بالای تختم، می‌خوام نوکری و عشقم به خانم رو به همه نشون بدم". بعد با بغض و گریه گفت: "یا امام حسین (ع) کمک کن تو بستر نمیرم". روز آخر که در بیمارستان تهران بودیم، مامان از همدان آمد به علی سر بزند، هوشیاریاش خیلی پایین بود. مامان خم شد و دم‌پاییش را جفت کرد. علی خیلی خجالت کشید، قسمش داد که دیگر این کار را نکند. بعداً گریه میکرد و میگفت: "ای کاش می‌مُردم و این‌طوری نمی‌شد که مادر به زحمت بیفته". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
من نمی‌خواستم که مامان، علی را در این حالت ببیند، به همین خاطر چند ساعتی در بیمارستان بود و بعد با اصرار زیاد او را راهی همدان کردیم. مامان تازه از بیمارستان رفته بود که علی هوشیاریش برگشت و کمی حالش بهتر شد. تا به خودش آمد گفت: "مامان کجاست؟". وقتی فهمید راهی همدان شده گفت: "زنگ بزن از او معذرت خواهی کنم". تا مامان گوشی را برداشت علی گریه‌اش گرفت، زار می‌زد و میگفت: "مامان من رو سیاه شدم، تورو خدا حلالم کن که نتونستم جلوی پای شما بایستم، مامان جان شرمنده‌ام، من تو حال خودم نبودم و نتونستم باهات حرف بزنم". به من گفت: "آبجی تورو خدا شما پیش من بمون، من نمیتونم ببینم که مامان بیاد پایین تختم و برام کفش جفت کنه. من اون روز باید بمیرم که مامان برای من دم‌پایی جفت کنه". فقط هم به فکر بابا و مامان بود، مدام میگفت: "بعد از من چی کار می‌کنن؟ چه‌طور تحمل میکنن؟". خیلی غصه‌ی بابا و مامان رو میخورد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از « فاتِحینی ام »
صدام، جارو برقیه😁 صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند. فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید! او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» 😁 یعنی ما اشتباه کردیم. 🇮🇷کانال تخصصی، آموزش نظامی @amozesh_nezami313
[ عکس ] 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا! 🔸امروز 🔸سی و هشتمین 🔸شهید ۲۳ ساله 🔸محل شهادت: 🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۴ 🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻 ⬇️ ✅ @khadem_o_shohada_sardrood ا🌷 ا🌷🌷 ا🌷🌷🌷 ا🌷🌷🌷🌷
[ عکس ] 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا! 🔸امروز 🔸سی و هشتمین 🔸شهید ۴۹ ساله 🔸از 🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۴ 🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻 ⬇️ ✅ @khadem_o_shohada_sardrood ا🌷 ا🌷🌷 ا🌷🌷🌷 ا🌷🌷🌷🌷
[ عکس ] 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا! 🔸امروز 🔸سی و هشتمین 🔸شهید ۱۹ ساله 🔸از 🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۴ 🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻 ⬇️ ✅ @khadem_o_shohada_sardrood ا🌷 ا🌷🌷 ا🌷🌷🌷 ا🌷🌷🌷🌷