eitaa logo
خـادم الـشهدا 🇵🇸 .
1.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
91 فایل
﷽ • -سلا‌م‌برآن‌هایی‌که‌رفتندتا‌بمانند ونماندندتابمیرند . . .🌿(: ــــ امروزکار تجلیل از شهــدا وحفظ یاد گرامی این عزیزان یک فریضه است -حضرت‌آقـٰـا- ــــ جهت‌نظرات‌وپیشنهادات ➺ @shahidgomnam8 آیدی‌پیج اینستاگرام قرارگاه:👇👇 ➺ khadem_shohadajahrom
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 #کتاب_بخونیم عاشقانه‌های شهید زین‌الدین و همسرشان برای رسیدن به خدا ... آقا مهدی گاهی ڪه یڪ حدیث یا یڪ جمله‌ی‌ زیبا پیدا می‌ڪرد ، با ماژیڪ می‌نوشت روی ڪاغذ و می‌زد به دیوار . بعد در موردش با همدیگه حرف می‌زدیم ، هر ڪدام هر چه فهمیده بودیم ، می‌گفتیم . اینجوری آن جمله هم روی دیوار جلویِ چشممان می‌ماند و هم توی ذهنمان ماندگار می‌شد ... #شهید_مهدی_زین_الدین #صلوات 📚 ڪتاب آقا مهدی ، ص۶۷ @khadem_shohdajahrom
🌷 🔰فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب علیه السلام 🍃ولادت : ۱۳۳۸ - تهران 🍂شهادت : ۶۳/۸/۲۷ - سردشت 🍁آرامگاه : قم - گلزار شهدای علی ابن جعفر 🌸وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا كردیم، گفت «می روم 🌺گفتم منو نمی بری اون جلوها رو ببینم؟ 🌼گفت: اگه دلتون خواست، با ماشین های بین راهی بیایید. این ماشین مال هست. 💠سالروز شهادت شهیدان و زین الدین گرامی باد. @khadem_shohdajahrom
✍ماشين، جلوى سنگر فرمان دهى ايستاد. آقا مهدى در ماشين را باز كرد. ته ايفا يك افسر عراقى نشسته بود. پياده اش كردند. ترسيده بود. تا تكان مى خورديم، سرش را با دست هايش مى گرفت. 💢آقا مهدى باهاش دست داد و دستش را ول نكرد. پنج شش متر آن طرف تر. گفت برايش كمپوت ببريم. چهار زانو نشسته بودند روى زمين و عربى حرف مى زدند. ♻️تمام كه شد گفت «ببريد تحويلش بديد.» بى چاره گيج شده بود. باورش نمى شد اين فرمانده لشكر باشد تا ايفا از مقر برود بيرون، يك سره به مهدى نگاه مى كرد. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی 🆔 @khadem_shohadajahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 نماهنگ | مروری برزندگی ♦️ فرمانده لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب علیهماالسلام 🗓 شهادت شهید مهدی زین‌الدین ۲۷ آبان ۶۳ براثر کمین دشمن در مسیر سردشت @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ ظرف های شام معمولا دوتا بشقاب و یک لیوان بود وقتی میرفتم آنها را بشویم مهدی همانجا ایستاده در آشپزخانه میگفت: "انتخاب کن،یا بشور یا آب بکش" میگفتم:مگر چقدر ظرف است؟ در جواب میگفت: "هر چه هست با هم میشوییم" یک روز مهدی همه منزل ما بودند با پدر،مادر،خواهر و برادر مهدی همگی سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم آشپزخانه چیزی بیاورم؛وقتی آمدم،دیدم همه تقریبا نصف غذایشان را خورده اند ولی مهدی دست به غذایش نزده تامن برگردم...(: ♥️ 🌱(: 🕊 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
خـادم الـشهدا 🇵🇸 .
🌱:)‌
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ زندگی در را دوست نداشتم. فساد فرهنگ و عقیده در شهر کم نبود. خوب یادم است وقتی مجید را بودم،خانه‌ی کناری‌مان بودوبساط رقص و برپا. زن‌های مدام می‌رفتندو می‌آمدند.وسوسه‌ام می‌کردند که: «بیا بالای پشت بوم ببین حیاط بغلی چه خبره!» یک زن دعوت کرده بودندکه‌با لباس‌ها و سر و وضع آن‌چنانی وسط مردها می‌رقصیدوگاهی‌سرش‌را می‌گذاشت در دامنشان. خیلی با خودم رفتم. یک طرف شور و جوانی‌بود که‌با احساسات زنانه می‌آمیخت، یک طرف جوشش دینی‌وغلیان احساس . با خودم گفتم: «پس بچه‌ای که دارم چی؟ یعنی نسبت بهش نیستم؟» فکرش را که می‌کنم، می‌بینم همه‌اش خدا بود که قدم از برنداشتم. ♥️ 🌱 🙃 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom