💌🍃
🍃: #خاطرانہ
نزدیک ظهر، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند
که «جاده امن نیست و نروید. » از پسشان برنمی آید. آقا مهدی می گوید«
اگرماندنی بودیم، می ماندیم. » وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی
که «نگذارید بروند جلو. » به دژبان ها گفته بودند«همین روستای بغلی کار داریم
زود برمی گردیم. » بچه های سپاه، جسد هایشان را، کنار هم، لب شیار پیدا کردند
وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود
و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند
یادگارانجلد 💌| #دهکتابشهیدزینالدین|ص 96
----------------------------------------------
@khademalshohada72
💌🍃
الشہـ ڂادم ـداء
♡🍃: شـــــهیـد بــریــری ✨: @khademalshohada72
🎴🍃
🍃: #خاطرانہ
آن روز صبح محمدامين خوابيده بود، عليرضا نتوانست با پسرش صحبت كند، عليرضا گفت
غروب زنگ ميزنم با محمدامين صحبت ميكنم. هميشه وقتي ميرفت مأموريت ميگفت
از همه بيشتر دلم براي محمدامين تنگ ميشود. آخر صدای همه شما را ميشنوم و با شما صحبت ميكنم
اما محمد امين كه نميتواند صحبت كند. دلم برايش تنگ ميشود اما...
اين آخرين تماس عليرضا بود و ديگر نه محمدامين صدای پدرش را شنيد و نه عليرضايم صداي محمدامين را...
👤| #شهیدبریری
___________________________
@khademalshohada72
🎴🍃
#خـاطـرانـہ💜
⚜| ﺣاجآقا داشتــ صحبت میکرد. از مظلومیتــ امام ﺣسین(ع) و کارهای یزید میگفتـــ. این پسرهم خـیره خـیره و با عصبانیتــ گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد. به جای اینکه اشک بریزه مرتـب فحشهای ناجور به یزید میداد! ابراهیم داشتــ با تعجب گوش میکرد. یکدفعه زد زیرخـــنده. بعد هم گفتــ : عیبی نداره، این پسر تـا ﺣالا هیئت نرفتـــه و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین(ع) که رفیق بشه تغییر میکنه...🍃🌱
ﮐتـــابــ | #سـلامــ_بــر_ابراهـــیم
@khademalshohada72 🌸🍃
🌿: #خـاطـرانـہ
_موقـع عملیات ، رفتم دنبالش...
_پرید عقب تویوتا...
_گفتم بیا جلو، نا سلامتی فرماندهی تو ...
_گفت: برو ببینم ...
_باران می آمد ، تا رسیدیم ، مثل موش آب کشیده شده بود...
♥️| #شهید_بروجردے
✨| #فرمانـده_سپاه_کردستان
|• @khademalshohada72