خیلی از دوستان سوالاتی کردن
که جواب ها داده شده
میتونید وارد همین لینک ناشناس بشین ، پایینترش هم پیام های خودتون هم پاسخ هایی ک داده شده رو نگاه کنید
https://daigo.ir/secret/617235440
خادمان وصال🇵🇸
🔴مسابقه بزرگ کتابخوانی مجازی چگونه یک نماز خوب بخوانیم تاریخ برگزاری: ۹ بهمن ماه ویژه دختران نوجوان
چرا نماز خوب خواندن را برای خودمان مشکل کردیم؟
راه ساده یک نماز خوب خواندن چیست؟
چرا نماز در ما زیاد تاثیر نمیگذارد؟
چگونه از نماز لذت ببریم؟
چرا گناه تمام بی نماز ها گردن نمازخوان هاست؟
این سوال ها ذهن شمارو هم درگیر کرده؟🤔
تو این کتاب میتونی به جواب همه سوالات برسی :)😌
خادمان وصال🇵🇸
چرا نماز خوب خواندن را برای خودمان مشکل کردیم؟ راه ساده یک نماز خوب خواندن چیست؟ چرا نماز در ما زیاد
همراه با مسابقه با ما باشید😎
آرامش عجیبی داشت.هیچ دردی اذیتش نمیکرد.سبک و آرام و رها..
نگاهی به گوشه ی اتاق انداخت.
جسمی که رویش پارچه کشیده اند.پارچه سفید!
متعجب و هراسان به خودش نگاه کرد و دوباره نگاهی به آن جسم انداخت.
«یعنی این، منم؟!»
هنوز مطمئن نبود که فاصله اش با زمین زیاد شد.
گذر زمان را حس نمیکرد.بیابانی که پیش رویش بود، انتهایی نداشت.
رد شدن از آنجا چقدر طول میکشید؟
چیزی در درونش میگفت:«بیشتر از هزارسال»
باید کجا میرفت؟
حیران و سرگردان،دور خودش میچرخید.نگران بود.
-اینجا کجاست؟
همانجا بود که روشنی یک نور چشمش را گرفت.سر بلند کرد.
داشت در آن گرداب نور فرومیرفت.
کسی به استقبالش می آمد.مهربان و آرام..
باید تنها میرفت.این را همان راهنما گفته بود.
اول مسیر بود.اول زندگی ابدی!
به راهش ادامه داد.هرچه جلوتر میرفت مسیر تنگتر میشد .
بوی بدی به مشام میرسید.صدای جیغ و فریاد گوشش را پر کرده بود.صدای گریه!
اگر حسرت و غم مکان میشد،یقینا آنجا بود.
در عمق لایه ی دیگری از عالم قدم میزد.
نمیتوانست گوشهایش را بگیرد.
انگار موانع از جلوی چشمش کنار رفته بودند.
با خود فکر کرد: در همان لحظه که در دنیا حاضر است،جهنم وجود دارد! همان عمل هایی که از خود انسان میجوشید و در بطن دنیا او را میبلعید.
از آنجا که فاصله گرفت، رایحهٔ خنک و معطری مشامش را پرکرد.
رایحه ای که خوشبوترین عطرها هم ذره ای از آن نبودند.
برای او که اجسام کدر و مات دنیا را دیده بود، سرزمین عجیبی میشد.
سرزمینی با رنگ هایی حقیقی تر، چشم نواز تر.
نمیتوانست چشم از آن همه طراوت و سرزندگی ببندد.
انسانها که با لباسهایی لطیف تر از حریر کنار هم نشسته بودند و آن به آن با نشاط تر میشدند.
به آنجا احساس تعلق داشت،
اما باید عبور میکرد.
جای بهتری در انتظارش بود.
باغ هایی که مثالش را هیچ کجای بهشت ندیده بود.
مسحور زیبایی اش شده بود.
انگار کسی آرام به او گفت: این باغ ها متعلق به اهل بیت است.میتوانی وارد یکی از آنها شوی.
به انتخاب خودت!
محبتش اورا به سمتی میکشید.
رایحه محبوب پیچیده بود.
چیزی از زیبایی باغ به چشمش نمیآمد.
شوقش اورا به سمت امام رضا علیه السلام میکشید.
با خودش میگفت:
یکبار به سختی به مشهد رفته ام.
آنوقت اینجا..؟یعنی میشود؟!
«آقا منتظر شما هستند.»
دیگر گوشهایش چیزی نشنید.سرازپا نمیشناخت.
محوِ دیدن شده بود.به پای آقا افتاد.
دست مهربان آقا شانه اش را گرفت.بلندش کرد.
خجالت تمام وجودش را پر کرده بود.
با سری پایین گفت:
آقاجانم.. خیلی دوست دارم خادمتان باشم..مرا هم پیش خود بپذیرید.
آقا تاملی کردند و فرمودند:
هنوز وقتش نرسیده.
بیشتر اصرار کرد.
«آقاجان من نمیخواهم به دنیا برگردم، دوست دارم خانواده ام را هم بیاورم.»
حضرت با نگاه مهربانی فرمودند:«
هنوز وقتش نرسیده.»
این جمله که تمام شد، یکباره از جا بلند ش.دست روی پیشانی اش گذاشت.خبری از بیماری نبود.
با دست به صورتش میزد.
باورش نمیشد به دنیا برگشته.
---------------------------
برشی از کتاب " تقاص" انتشارات ابراهیم هادی
خادمان وصال🇵🇸
آرامش عجیبی داشت.هیچ دردی اذیتش نمیکرد.سبک و آرام و رها.. نگاهی به گوشه ی اتاق انداخت. جسمی که رویش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت محمد (ص)میفرماید؛
ایمان دو نیمه دارد، نیمی از آن در صبر است،
و نیمی از آن در شُکر نهفته است
,,نهج الفصاحه ،1070,,