eitaa logo
خادمان🌹شهدا🌹
422 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
15 فایل
ما‌ از خم‌ پرجوش‌ ولایت‌ مستیم عهدی‌ ازلی‌ با ره‌ مولا بستیم بنگر‌ که‌ وظیفه‌ چیست‌ در‌ این‌ میدان ما‌ افسر‌ جنگ‌نرم ♡‌آقا‌♡‌ هستیم ارتباط با مدیر 👇 @sarbaze_emamzman
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد خدا ۳۴.mp3
13.85M
۳۴ | √ وقتایی که آنقدر به شلوغی مبتلا شدم که نمی‌تونم به خدا دل بدم، چکار کنم خودمو راحت‌تر از چنگ این مشغله‌ها بیرون بکشم؟ https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 دستور العمل‌های آیت الله ناصری برای تقرب به امام زمان (علیه السلام) https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ❤️پنج‌شنبه‌های شهدایی❤️ قرائت سوره های شب جمعه 1⃣ یس 2⃣ ص 3⃣ الرحمن 4⃣ واقعه 5⃣ صف 6⃣ ملک 7⃣ انسان 8⃣ نبا هدیه می کنیم به🔽🔽🔽 🔹ارواح طیبه تمام شهدای راه اسلام از صدر خلقت تا صبح قیامت و 🔹تمام اموات اعضای کانال 🌹 خادمان شهدا 🌹 از زمان حاضرتا هفت نسل قبلشان شادی روحشان صلوات و فاتحه ☀️☀️☀️☀️☀️ بعدازقرائت هرچندسوره که تمایل داشتید چهل(۴۰)مرتبه ذکر به‌نیت تعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان ختم نمایید. ☀️☀️☀️☀️☀️ https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
برقامت بلند شهیدان صلوات🕊 نفس مےڪشم ؛ اینجا پنج شنبه هـا و ذخیره ‌اش مےڪنـم برایِ تمـام روزهـای هفتہ ! ڪه بـےیاد شهدا نباشد نفس‌هایم ... https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
السلام علیک یا ابا عبدالله 💠 ( ۱۸) اسفند 💠 هفتصدو سی ویکمین( ۷۳۱)روز وچهل ۴۰ مرتبه ذکر • •••••••••••••••••••••••• متوسل می شویم به ⬇️⬇️⬇️ کشتی نجات اباعبدالله(ع) و شهیدان معززراه اسلام ⬇️⬇️⬇️ 🌹 🌹 •••••••••••••••••••••••• ⏰ شروع ⏮ ۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب ❇️ ادامه ⏮ تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید •••••••••••••••••••••••• دوستان معنوی گرانقدر اولین نیتمان از ✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد وپس ازآن⬇️⬇️⬇️ ✅نماز اول وقت ⛔️ترک گناه ✅حاجات شخصی •••••••••••••••••••••••• ⏰زمان قرائت ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد ••••••••••••••••••••••••• ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
💐 پارت¹⁴⁹ محمد:دلم نمیخواد معذب باشے فاطمه:نه اشتباه برداشت کردے معذب نیستم محمد:خب باشه برگشت تو اتاق و درو بست کیفشو برداشتو رفت تو اتاق خواب چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون رفتم سراغ کیفم زیپشو باز کردم لباسامو با یه بلوز و شلوار صورتی عوض کردمو با ادکلنم دوش گرفتم موهامم شونه کردمو با کش بستمشون یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدمو وسایلمو جمع کردم.یه شالَم رو سرم انداختم. از اینکه قرار بود محمد اینطورے بِبینَتَم هیجان زده بودم چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتمو آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم جوابے که نشنیدم درو باز کردمو صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد رفته حمام رفتم بیرون و روے کاناپه نشستم به گوشیم مشغول بودم نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم:عافیت باشه نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند تعجب کردمو بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من رو این شکلی میبینه سرمو پایین گرفتم که نگام بهش نیافته.محمد:سلامت باشے رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش رو باز کردمحمد:عه خداروشکر توش آب معدنے گذاشتن یه لیوان آب ریخت و داد دستم چون تشنه بودم تعارف نکردمو لیوان رو از دستش گرفتم آب رو که نوشیدم گفت:بازم بریزم؟فاطمه:نه ممنونم لیوان رو ازم گرفت و برای خودشم آب ریخت نشست رو کاناپه ے کناریم و گفت:ببخش که خسته ات کردم فاطمه:خوش گذشت محمد:خداروشکر فاطمه؟چے شد که اینطورے شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردے ازدواج کنے با من؟برام‌جالبه که بدونم. فاطمه:خب راستش.! براش گفتم از حِسو حالم تو تمام این مدت اتفاقایے که محمد ازشون خبر نداشت از مصطفے از بابام از مادرم و...!گاهے وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم گاهی یه خاطره ای رو یادآوری میکردمو هر دو ناراحت میشدیم اونقدر گفتیمو خندیدیمو ناراحت شدیم که ساعت سه شد. محمد:چقدر با تو زمان تند میره!راستے فاطمه میخواستم از الان یه چیزیو بهت بگم. فاطمه:چیو؟ محمد:تو مجبور نیستے به خاطر من خودت رو تغییر بدی و کاری که دوست نداریو انجام بدی فاطمه:متوجه نشدم محمد:من حس میکنم تو بخاطر من خودتو به کارهایے مجبور و از کارهایی منع میکنی رفتار الانت تو اجتماع خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی حس میکنم تصور کردی با ازدواج با من باید به خودت سخت بگیری فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدرا هم سختی نیست در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مُجازی! چیزی نگفتم داشتم به حرفاش فکر میکردم محمد:در ضمن اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه! در جوابش فقط لبخند زدم محمد:خیلی دیر شد چطور واسه نماز بیدار بشم؟نباید بخوابم میدونستم که نمیتونه نخوابه چشماش از بی خوابی قرمز شده بود خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود! فاطمه:من نمیخوام بخوابم یعنی خوابم نمیبره شما بخواب من بیدارت میکنم! محمد:مگه میشه؟ فاطمه:آره خوابم نمیبره شما بخواب نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم. از خدا خواسته گفت:باشه پس من برم بخوابم ممنونم ازت شب بخیر! انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابشو بگیره رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید پنج دقیقه گذشته بود حدس زدم دیگه خوابش برده با قدم های آروم به اتاق رفتم کنارش روی تخت نشستم به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستشو زیر سرش گذاشته بود نزدیک تر رفتمو روی صورتش دقیق شدم خیلی معصومانه خوابیده بود حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده نگاهمو سمت پلکای بستش چرخوندم مژه های بلند و پُری داشت میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد ابرو هاشم مشکی و پُر بودن درست مثل موهاش روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدمو مرتبش کردم میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه نگاهمو روی بینی و گونه هاش چرخوندم صدای نفس های مرتبش آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم سعی میکردم آروم نَفَس بکشم که بهتر صدای نفس های محمدُ بشنوم روی محاسن مشکیش دست کشیدم باورم نمیشد این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه منم!باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست دستامو گذاشتم زیر صورتمو با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد با ترس دنبالش گشتم روی تخت افتاده بود سریع برداشتمشو قطعش کردم خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد دوباره کنارش نشستم _نویسندگان: •فاطمه زهرا درزی •غزاله‌میرزاپور https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
💐 پارت¹⁵⁰ دوباره به گوشیش نگاه کردم تصویر زمینه گوشیش تَوَجُهَمو جلب کرده بود برام سوال شد که چرا عکس رهبر رو روی گوشیش گذاشته! با خودم گفتم بعد حتما دلیلشو ازش میپرسم دوباره به محمد زل زدم موهای لخت و پریشونش پیشونیشو پوشونده بود با دستام موهاشو از پیشونیش کنار زدم زمان هرچقدر میگذشت من حس میکردم تازه گم شده ام رو پیداش کردم. چشمام از نگاه کردن بهش خسته نمیشد نمیدونم چقدر گذشت چند دقیقه بهش خیره بودم چند دقیقه قربون صدقه اش رفتم که صدای اذان گوشیش بلند شد دلم میخواست خودم بیدارش کنم اذانُ قطع کردمو آروم صداش زدم:آقا محمد ده بار آروم صداش زدم وقتی تکون نخورد صدامو بالاتر بردمو گفتم:محمد جان دلم نمیومد صدامو بالاتر ببرم دستمو روی بازوش گذاشتمو تکونش دادم هم دلم براش میسوخت هم خنده ام گرفته بود. فاطمه:آقامحمد بیدار نمیشی؟اذان شد. نمازت قضا میشه ها!!!! تا این جمله رو گفتم چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد از جام بلند نشدم با لبخند بهش نگاه میکردم که با صدای گرفته گفت:نمیدونم چرا فکر کردم مامانم داره صدام میزنه. با حرفش لبخندم جمع شد احساس شرمندگی میکردم. محمد:راستی فاطمه جان برام دعا کردی؟ کوتاه جواب دادم:آره نمیدونستم دعاش چیه که انقدر روش تاکید میکنه یه خداروشکر گفت و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت رفتم طرف شیر آب کنار کابینت و همونجا وضو گرفتم چادر نمازمو از کیفم در آوردم یه سجاده ی کوچیک هم با خودم داشتم یک سجاده از زیر میزکوچیک تلویزیون برداشتمو برای محمد به جهت فلش قبله پهن کردم و منتظر شدم که بیاد یک دقیقه بعد اومد بیرون با دیدن دست و صورت خیسش گفتم:حوله دارین یا دستمال بدم بهتون؟ محمد:خشک نمیکنم. با نگاه به سجاده پهن شده لبخندی زد و رفت طرف کیفش عطرش رو در اورد و به مچ دستاش زد و زیرگلوش کشید موها و محاسنش رو شونه زد و برای بستن نماز ایستاد زیر لب اذان میگفت تا تکبیر رو گفت و نماز رو بست از جام بلند شدمو سجاده امو پشتش پهن کردم یاد وقت هایی افتادم که پشت سر بابا نماز میخوندم و بابت هر نماز برام جایزه میخرید امشب قشنگ ترین ها برام اتفاق افتاده بود این نماز صبح قشنگ ترین نماز صبحم بود نماز که تموم شد سجده رفتمو خدا رو بابت همه ی اتفاقای قشنگ زندگیم شکر کردم سرمو که از سجده برداشتم محمد رو دیدم که دوباره نماز میخوند تسبیحات رو گفتم و یه ایه الکرسی خوندم که نماز محمد تموم شد فاطمه:اقا محمد این دومیه چه نمازی بود؟ اومد عقب و کنارم نشست بالبخند نگاهم کرد و گفت:نماز شکر چیزی نداشتم در جوابش بگم فقط لبخند زدم دستمو روی دستش گذاشت به ترتیب انگشتامو می گرفت با بندهای انگشتم ذکر میگفت و با شست دستش آروم روشون ضربه میزد از این حال خوبم بغض کرده بودمو سرمو پایین گرفتم یه قطره از اشکم روی دستش سر خورد ساکن شد و دست دیگه اش رو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آورد یه نگاه با مزه ای به چشم هام انداخت و گفت:از کجا میاری اینهمه اَشکُ!؟ لحنش باعث شد وسط گریه خنده ام بگیره لبخند زد و با پشت دست اروم اشکای روی گونه ام رو پاک کرد این حجم از محبت محمد برام غیر منتظره بود همونطور که به چشم هام خیره بود گفت:خداروشکر... ذکرش که تموم شد دستمو ول کرد و گفت:شرمنده ام که بخاطرم بیدار موندی فاطمه:باور کن خوابم نمیبرد تازه خودمم باید نماز میخوندم! محمد:برو بخواب خسته شدی صُبحِتَم بخیر خندیدمو گفتم:صبح شماهم بخیر روی تخت خوابیدم زیارت عاشورا میخوند صدای آرومش به گوشم رسید اونقدر به صداش گوش دادم که نفهمیدم کی خوابم برد صدای ریحانه کلافه ام کرده بود هر چقدر صدای داداشش بهم آرامش میداد صدای بلند خواهرش آرامشمو ازم میگرفت. ریحانه:اه فاطمه پاشو دیگه خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی؟فاطمه خانوم ما منتظر شماییما میخوایم بریم حرم. فاطمه:اه ریحانه بزار بخوابم دیگه بخدا تا ساعت پنج صبح بیدار بودم با دست زد روی صورتش و گفت:خاک به سرم ... قبل اینکه به جمله اش ادامه بده بالشت کنارمو براش پرت کردمو گفتم:واقعا خاک به سرت صدای خنده اش بلند شد کلافه سر جام نشستم یهو انگار که چیزی یادم اومده باشه گفتم:راستی ریحان آقایون کجان؟! ریحانه بلند تر از قبل خندید و گفت:قربون حیات برم خواهر آقایون کجان یا آقاتون کجان؟! فاطمه:ریحانه اذیت نکن بابام اینا کجان؟ +محمدُ باباتُ نویدُ روح اللهُ محسن صبح زود رفتن حرم ما خانوم ها هم منتظریم عروس خانوم افتخار بدن از خواب بیدار شن که بریم حرم. فاطمه:ای وای چرا زودتر بیدارم‌نکردی؟ _نویسندگان: •فاطمه زهرا درزی •غزاله‌میرزاپور https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹