#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_ششم
آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده
خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند
_سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه!
_سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان.
مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای
_حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام.
_فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم.
مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست.
_حاج آقا برنامه چیه؟
آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟
_والا نمیدونم حاج آقا.
_ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر.
مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟
_آ باریکلا پسر
#نویسنده_زهرا_بانو
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹