eitaa logo
کانال خبری خادم الشهداجوادآباد
93 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
478 ویدیو
11 فایل
تبیین خط ناب امام (ره) و رهبر معظم انقلاب 🌹 اروحنا فداک یا زینب کبری (س)🌹 🌷 اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلک🌷 🍀 وجَاهِدُوافِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ 🍀 پایگاه فرهنگی ، جهادی خادمین شهدا 📲خادم الشهدا: @Shahsavan1374
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مے‌گفت : پیڪر شهدا رو واسه تشییع مے‌بردن ؛ نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید .. بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ..گفت : نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم .. سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مے‌گفت : بابا ، بابا ، بابا .. دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم .. گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو .. گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟؟!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !! اما ..ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد .. استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟.. ارسالی از:امیرانیان https://eitaa.com/khademashoda https://sapp.ir/khademashoda
#موقع اعزام، دوقلوها به گریه افتادند هاشم برگشت و بغلشان کرد و هر سه خندیدند این عکس، یادگار ماند برای روزهای بی پدریشان شهید مدافع حرم #هاشم_دهقانی_نیا #شهدا_شرمنده_ایم @khademashoda
دیروز ڪانالها را بہ سختے ڪندند تا مقابلہ ڪنند باهجوم دشمن، هم نگهبانےخط مرزے را مےدادند، هم نگهبان دلشان بودند! امروز کانالهاے مجازے دشمن مےخواهد جاے #شهید را با #جلاد عوض ڪند.... #شهدا_شرمنده_ایم @khademashoda
اقا سلام میگم حقوق هارو زیاد نمیکنید؟ 😟 _کنسرت داریم برگزار میکنیم براتون دیگه😜 اقا میگم زن و بچم نون ندارن بخورن!😰 _کنسرت دوای هر دردی اقا میگم دارم جلو زن و بچم شرمنده میشم!😥 _محسن ابراهیم زاده و میخایم بیاریم 😬 اقا داریم بیچاره میشیم فکر ما باشید توروخدا!😩 _کنسرتی برگزار کنیم انگشت به دهن بمونید اقا شهرما این همه شهید داده کنسرت چی اخه!😭 _بالاخره ادم نیاز به کنسرتم داره😒 اقاااااااامن چی میگم شما چی میگی!!!😞 _چی؟چی گفتی؟ اخرااااااج😡 درسته نون نداریم بخوریم درسته گرونی هست درسته اینهمه شهید دادیم ولی خداروشکر یمسئولایی داریم بفکر برگزاری کنسرت هستن الحمدالللههههه😂 #۹ملیارد @khademashoda
🔵اوج دقت مسئولان شهرستان پیشوا تقارن برنامه شورای اداری شهرستان و مراسم تشییع شهید مدافع حرم ❣شهید حسینی❣😔/بیست وسی ورامین #شهدا_شرمنده_ایم @khademashoda
🌹 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مے‌گفت : پیڪر شهدا رو واسه تشییع مے‌بردن ؛ نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید .. بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ..گفت : نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم .. سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مے‌گفت : بابا ، بابا ، بابا .. دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم .. گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو .. گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟؟!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !! اما ..ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد .. استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟.. ارسالی از:امیرانیان https://eitaa.com/khademashoda https://sapp.ir/khademashoda
🌹 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مے‌گفت : پیڪر شهدا رو واسه تشییع مے‌بردن ؛ نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید .. بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ..گفت : نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم .. سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مے‌گفت : بابا ، بابا ، بابا .. دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم .. گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو .. گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟؟!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !! اما ..ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد .. استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟.. ارسالی از:امیرانیان https://eitaa.com/khademashoda https://sapp.ir/khademashoda