eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
612 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ 🌹🍃سلام......، بر آفتـ🌞ــابی که با طلــوعـش، 🌹🍃روشن خواهد کرد تاریکی هایــمان را😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ الفرج @khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️ 🌹طرح ختم قران کریم🌹 به نیت سلامتی وتعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به ارواح پاک و شهدا @khademe_alzahra313
صبح شد؛ برخیز و بنشین رو به ‌رو آینه! تا ببینی 🌿 بهتر از خورشید، رویارویِ توست😍 🌹 @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸احادیث نورانی از امام هادی (ع)🌸 💠 اُذکُر حَسَراتِ التَّفریطِ بِأَخذِ تَقدیمِ الحَزمِ 🔹به جای حسرت و اندوه برای عدم موفقیت‌های گذشته، با گرفتن تصمیم و اراده قوی جبران کن. 📚 (میزان الحکمة، ج. ۷، ص. ۴۵۴) 💠مَن هانَت عَلَیهِ نَفسُهُ فَلا تَأمَن شَرَّه 🔹کسی که ارزش و شخصیت خود را پست شمارد، از شرّ او آسوده مباش. 📚(میزان الحکمة، ج. ۳، ص. ۴۴۱) 💠أَلهَزلُ فُکاهَةُ السُّفَهاءِ وَ صَناعَةُ الجُهّالِ 🔸مسخره کردن (و بذله گویی) دیگران، تفریح سفیهان و کار جاهلان است. 📚(بحارالانوار، ج. ۷۵، ص. ۳۶۹) @khademe_alzahra313
سلام ✨صبح روز چهارشنبه تون پر از خیر و برکت و به شادی ☀️امروز متعلق است به امام موسی کاظم، امام رضا ،امام جواد و امام هادی علیهم السلام 🎁مهمانشون هستیم ان شاء الله با آگاهی و کارهامون رو با نیت الهی انجام و به این بزرگواران هدیه می دهیم ✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن و... ✨غذای غیر نذری نخوریم حتی میوه یا آب خوردنمون با نیت باشه خلاصه تو خونه های ما همه فقط غذای حضرتی می خورند (غذای جسم و روح) 💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله دعای روز چهارشنبه: https://eitaa.com/womanart2/85 زیارت روز چهارشنبه: https://eitaa.com/womanart2/86 @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامہ سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷💐🌹🌷💐🌹🌷💐🌹🌷🌹💐 فصل پنجم قسمت 3⃣9⃣ مے شنوے ڪه!این رو
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🌺🌸🌸🌻🌸 فصل پنجم قسمت5⃣9⃣ حسین جهانی رفت دنبال شان و فرداش آن ها را با خودش آورد اندیمشک.👌ژیلا و مهدے کوچولو به شوق آمده بودند.ڪربلایے علی اکبر و نصرت خانم بر سر بغل کردن مهدے،دعوایشان می شد و ژیلا ازاین همه محبت ، از این همه صفا و صمیمیت به وجد آمده بود.☺️ابراهیم هم زنگ زده بود و ژیلا گفته بود که:امشب را هرجوری هست بیا خانه. 👌من و مهدے که هیچ، پدرومادرت آمده اند .مهمان مایند.😊😉 سعی مے کنم بیایم .فعلا خودت به آن ها برس!حتما خسته اند.😌 چشم !دیر نکنی ها!😌 و ابراهیم دوباره دیر کرد.غروب شد و نیامد . سرشب و نیامد.😢😢ساعت ۸شد نیامد.۹شب شد،نیامد.👌😞 ژیلا هی می رفت دم در،هی به بیرون نگاه می کرد. 👌به کوچه نگاه می کرد خودش را با حرف هاے با معنی و بی معنی سرگرم می کرد تا دیر آمدن ابراهیم را سبک تر جلوه دهد.😢😢😢 اما انتظار همه را خسته کرده بود.😢😞😐 ابراهیم بالاخره ساعت۱۰شب به خانه رسید.مقداری میوه 🍎🍊🥝گرفته بود.کمی هم سیب زمینی🥔🥔 و پیاز و گوجه فرنگی🍅🍅 .👌 ژیلا دوید به کمک اش و وسایل را از او گرفت.👌 نصرت خانم ابراهیم را بغل کرد و از شوق اشک ریخت😭 کربلایے علی اکبر هم ، سیر و پر ابراهیم را بغل کرد.😌 مهدی🙇‍♂ هم به آغوش ابراهیم پناه برد و ژیلا که این همه را میدید، از شوق و شادی سرپا نبود.😌☺️ ((چه عجب ما امشب تو را دیدیم!))☺️ ابراهیم رو به ژیلا لبخند زد :☺️ ببخش خانم جان!خودت که می دانی در اختیار خودم نیستم.☺️☺️ ژیلا سفره انداخت.کمے سوپ پخته بود . نان و پنیر هم گذاشت سر سفره .😊👌 و میوه هم آورد و گفت:بسم الله بفرمایید.😌☺️ بفرمایید.همه دور هم سر سفره نشستند و آن چه بود خوررند.شاد و سرحال بودند اما موشک باران ها ادامه داشت و این شادی را گاهی به نگرانی تبدیل می کرد.😢😊 ننه،این ها خسته نمی شوند این همه موشک می اندازند؟!😢 ابراهیم خندید و گفت:😄😄 زورشان به بچه ها توی جبهه نمی رسد، فشار می آورند به زن و بچه ی مردم توی شهرها.😁😁😁 کربلایی می گفت: ان شاالله به زودی سرنگون می شوند.😢 ان شاالله!خب،شهرضا چه خبر کربلایی؟😉 هیچی شهرضا سرجای خودش مانده و تکون نمی خوره، هرچی خبر هست این جاست ، پیش شماها.😊 دادا حبیب چه طوره؟فروزالسادات؟آبجی ها؟آقای مروت؟....☺️☺️ همه مشغول زندگی اند دیگه!☺️👌😌
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌸🌺🥀🌹🌸🌼 فصل پنجم قسمت6⃣9⃣ حرف ها تا ساعتی دیگر ادامه یافت. وقت خواب ،نصرت خانم و ژیلا و مهدی از ترس عقرب ها🦂🦂که همچنان از در و دیوار بالا می رفتند روی تخت خوابیدند و ابراهیم و کربلایی هم روی زمین.😢 ننه،ابراهیم یک دعایی، چیزی بخوان ، نیش این عقرب ها🦂🦂 را ببندد نیش تان نزنند تا صبح!😱 نه دیگر ننه با ما که آشنایند و کاری ندارند . شما هم که اون بالا جات خوب است کربلایی را هم خدا نجات می دهد ان شاالله ...😌☺️ و کربلایی علی اکبر گفت: امید به خدا ،فعلا که این پتو را پیچانده ام دور خودم.☺️نیش هم بزنند به پتو می زنند.😁 ابراهیم و پدرش صبح زود به منطقه رفتند .👌 زن ها ماندند توی خانه که در حقیقت یک اتاق بود و یک موکت کفش با آشپزخانه ای کوچک و یک انباری خالی.👌👌😢 نصرت خانم پیش از رفتن ابراهیم و کربلایی، به پسرش گفت:ناهار را دور هم باشیم.☺️ و ابراهیم جواب داد : ((کار دارم ننه.مجبورم بروم.))😔 کربلایی رو به زنش گفت: تو ناهارت را درست کن .برای ناهار با ابراهیم برمی گردیم.☺️ ابراهیم گفت:👌 حسین جهانی را می فرستم برای شما نان و مرغ بخرد.شما به خودتان برسید.👌😊 بیاییدها، می خوام براتان یک ناهار درست حسابی بپزم.😉😌 و ابراهیم گفت:😌 رفتن ما با خودمان است،برگشتن با خدا....خداحافظ.☺️ خدا پشت و پناهتان .به سلامت!☺️ ابراهیم و کربلایی علی اکبر که رفتند ،نصرت خانم و ژیلا نمازشان را خواندند.👌 نصرت خانم رو به عروسش گفت:😉 ناهار امروزتان با من.😍 شما خسته اید،خودم درست میکنم.😌😀 نه دیگه عروس جان. من هم دلم می خواد یک بار برای بچه ام و عروسم یک غذایی بپزم.☺️😀 ژیلا رفت سراغ مهدی که گریه می کرد و گفت: هر جور راحتید ننه جان☺️☺️ تازه آفتاب زده بود که حسین جهانی آمد.نان خریده بود.😌 گفت: مرغ فروشی هنوز باز نکرده بود. گفتم: اول نان بیارم صبحانه بخورید بعد بروم مرغ فروشی چیز دیگری هم اگر لازم دارید ،بگید بخرم حاج خانم.☺️😌 🌹 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد حسین انصاریان؛ توصیف زیبای امام هادی(ع) از جد بزرگوارش امیرالمومنین(ع) ویژه
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام علیکم💐 سیزدهمین روز از چله 🌟 ششم 🌟 مهمان سفره شهید 🌷مرتضی زرهرن 🌷 هستیم.
سلام علیکم💐 چهاردهمین روز از چله 🌟 ششم 🌟 مهمان سفره شهید 🌷حمید مختاربند 🌷 هستیم.
در نمازهای خاضعانه و عاشقانه خود به‌ویژه ، که مقید به آن بود☝️، هیچ‌یک از قنوت‌هایش را بدون گریه و تضرع و طلب سپری نمی‌کرد😔 در زمان سکونت در شهر قم، نماز جماعت صبح ایشان با دویدن از مسیر مسجد تا خانه ترک نمی‌شد👌🏃 به‌طوری‌که این کار را برنامه ورزشی خود قرار داده بود و معمولاً بین الطلوعین را با اقامه نماز جماعت و ورزش و قرائت قرآن، زیارت عاشورا و دعای عهد و دیگر ادعیه تا طلوع آفتاب بیدار سپری می‌کرد.✨ همین‌طور گرفتن که گرمای هوا هم مانع انجامش نمی‌شد. حاج حمید طلبه نبود ولی با خوی طلبگی خود نسبت به انجام منکر و ترک معروف در جامعه بی‌تفاوت نبود👌🌸. بسیار دلسوز و مهربان و گره‌گشا، برای اطرافیانش و همه هم نوعانش بود، دلسوزی و مهربانی و انسان دوستیش را با حضور در جبهه سوریه چه زیبا به تصویر کشید و وسعت شعاع و دامنه علاقه خود را به هم نوعانش، با نثار جانش💔، چقدر خوب نشان داد.
✳️ شهید مختاربند 🔹من حدود دو سال شهید مختاربند بودم. روز اول كه با ايشان براي مبلغ كرايه صحبت كردم با من شرط گذاشت و گفت: شيخ شرط من این است که اجاره منزل بايد اول ماه آماده باشد. ما شرط ايشان را قبول كرديم. 🔸اما بعضي مواقع با خودم فكر مي‌كردم آقاي مختاربند كه چهارده معصوم را مي سازد و از بچه‌های جبهه و جنگ است چرا اينقدر اصرار دارد كه حتما اول ماه بايد پول آماده باشد، براي من تعجب آور بود. 🔹حدود دو سالي ما نشستيم بعد از دو سال جايي را پيدا كرديم و آمديم اثاثيه را بار كرديم. هنگام خداحافظی مرا صدا زد و يك پاكت به دستم داد. تعجب كردم گفتم اين چيست؟ گفت اي براي خانواده است. 🔸پاكت را باز كردم و ديدم تمام كرايه اين دو سال را جمع كرده و همه را به من برگردانده از طرفي معما برايم حل شد و از طرفي خوشحال شدم كه تمام پولها به من برگردانده شد، بله خداوند مي‌داند توفيق را به چه كسي عطا كند. 🌷
دختر شهید : تابستان سال 94 پدرم از سفر برگشت، در پیامک هایی که می زدیم همیشه می گفت که برایم دعا کنید و من می دانستم که دعای مد نظر او چیست! پدرم همیشه به دنبال شهادت بود و کاری کرده بود که همه اعضای خانواده را برای شهادتش آماده کرده بود.    آنقدر روحیه پدر لطیف شده بود که وقتی از ماموریت بر می گشت با صدای گریه نماز شب های شان از خواب بلند می شدم و فهمیدم پدرم با تمام وجود شهادت را از خداوند می خواهد او همیشه این شعر را که قبلا پیش رهبر خوانده شده بود بلند و خطاب به من که اسمم زهرا بود زمزمه می کردند. «ما مدعیان صف اول بودیم، "زهرا" از آخر مجلس شهدا را چیدند » آخرین لحظه در خواستم پدرم  در خاطرم  که از من یک لیوان آب  در خواست کردند و من صبر کردم که پدر آب را بنوشد و لیوان را ببرم که دیدم پدرم گفت: "زهرا ببخشید به زحمت افتادید"  وقتی که این حرف را زدند خود به خود اشک چشم هایم را خیس کرد و متوجه شدم پدر به شهادت نزدیکتر شده است.  ما تقریبا آمادگی شهادت پدرم را کسب کرده بودبم، حتی به خاطر آن  وابستگی و عطوفتی که بین ما بود،به من می گفت: می دانی چرا اسم مستعار من را ابوزهرا گذاشتند؟ گفتم نه بابا ! گفت: چون هم به حضرت الزهرا(س) خیلی علاقه داشتم و هم اینکه همنام دخترم  است که دوستش دارم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝 عروسی خوبان 💝 " ...سحرگاه در آستانه اذان صبح، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بی‌درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد. یقین داشت مصطفی در آن موقع در سجاده نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است. مصطفی آرام در را گشود و با چهره حیرت زده خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: " مصطفی... مصطفی! به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند . وقتی... وقتی خانم را شناختم گفتم: خانم جان ! فدایتان شوم ! قدم رنجه فرمودید ! بر ما منت گذاشتید... اما شما و مراسم عروسی؟ فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟! " یک مرتبه مصطفی روی زمین نشست، دست هایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم ! دعوتم را پذیرفتند." کدام دعوت داداشی؟! تو رو خدا به من هم بگو . چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان عجل الله قرار بگیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا سلام الله علیها و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه علیهاالسلام نوشتم. نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... حالا معلوم شد که منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند... حالا خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان عجل الله واقع گشته است..." 📕گنجواره، ص ۱۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 شهید ردانی پور🕊 ❣وقت اختصاصی برای خداوند گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."   🍃گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند." رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟" گفتم :"مصطفی من هستم."" گفت :"بیا تو." سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.😭 نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"🤔😒 دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.📿 گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"😔 🌷 🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🌺🍃 @khademe_alzahra313
❤️از همین امشب به بچه هایتان بگوییدمولا امیرالمؤمنین علی علیه‌الصّلاةوالسّلام کیست؟ ❓ چرا باید دوستش داشته باشیم ❓چرا باید شعیهٔ مولاامیرالمؤمنین علی علیه‌الصّلاةوالسّلام باشیم ❓ما شیعه‌ی مولاامیرالمومنین علی علیه‌السّلام هستیم یعنی چه؟ 🔺استاد حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی @khademe_alzahra313