eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
611 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس #حاج_محمدابراهیم_همت
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 هر وقت حاجے از منطقه به منزل مے آمد، بعد از اینکه با من احوالپرسے می کرد، با همان لباس خاکے بسیجے به نماز مے ایستاد. یه روز به قصد شوخے گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستے که به محض آمدن، نماز می خونے ؟ نگاهے کرد و گفت: هروقت تو را می بینم، احساس می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخونم . راوی : @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود و "صلوات" گاه به گاه بچه‌ها. تو همین اوضاع پچ پچی توجه‌ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی‌های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می‌کرد. فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر می‌داد که ساکت شود و به صحبت‌های فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمی‌کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلاً می‌خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی‌ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک، برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه‌ای اطراف آنها ایجاد شد. سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت‌هایش را قطع کرد و پرسید: « برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می‌کنیم ». کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: « آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو .» سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن . حاجی صدایش را بلندتر کرد : « بدو برادر! بِجُنب» بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت : « بشمار سه پوتین هات را در بیار » و بعد شروع کرد به شمردن. بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند . حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت : « بجنب برادر! پوتین هات » بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد، همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت : « بده به من برادر !» بسیجی یکه‌ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه‌اش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟ حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت : « برو سرجایت برادر !» بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زد بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت : « ابراهیم همت خاک پای همه شما بسیجی‌هاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی‌ها آب می‌خوره ». جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته‌ها دستش را بالا برد و فریاد زد : برای سلامتی فرمانده لشگر حق، "صلوات" و انفجار "صلواتگ ، محوطه صبحگاه را لرزاند .